بسمه تعالی
وصیتنامه: هادی بيضایی فرزند:عزیزاله
پس ازحمد و ستايش خداوند متعال و درود فراوان برپيغمبرگرامی وچهارده معصوم ونائب امام زمان(عج)،امام خمينی وشهيدان اسلام
اينجانب هادی پسر عزيزاله وصايای خود را می كنم، اين انقلاب كه هفتاد هزارشهيد آن را آبياری كرده بايد محكم و مقاومت اين انقلاب را نگهداشتنی كرد و به انقلاب مهدی(عج) رسانيد
ای مردم پيروزی با ما كه برحق می باشيم است،هيچ درسختی ها و دردها و رنج ها نا امید نشويد و به ياد خدا باشيد و ازخدا كمك بگيريد
ای مردم قدرامام و ياران امام را بدانيد و آنها را خوب محافظت كنيد
ای پدرم ومادرم، ازاين كه من شما را زحمت دادم می بخشيد هيچ ناراحت نباشيد،شهادت افتخارما است،صبرواستقامت داشته باشيد كه پيروزی اسلام نزديك است
درشهادتم گريه نكنيد و لباس سياه نپوشيد كه ما ضرر نكرده ايم
ای برادرم و خواهرم،بكوشيد كه ازاين انقلاب نگهداری كنيد و قدردولت و مجلس را بدانيد كه اينها عصاره انقلاب هستند و گول دشمنان اسلام و منافقين را نخوريد كه اينها درصدد نابودی اسلام می باشند و بياد خدا باشيد و مرا ببخشيد
۲۶/۶/۶۰ هادی بيضائی
بسمه تعالی
بازگشت همه به خدا
پس از عرض سلام، چه خونها و چه شکنجهها و چه زندانها مردان حق کشیدند تا حکومت حق برپا شد و ما باید قدر این حکومت اسلامی را به رهبری امام خمینی بدانیم. مردم قدر رهبر را بدانید. رهبری دلسوز و مهربان. رهبری که خود را خادم میداند. خدا را شکر کنید و بدانید خدا هیچ امتی را مانند شما امت کمک نکرده. ای امام عزیز ای امام علیگونه سکوت کردهاید و برای حفظ وحدت مهر سکوت بر لب زدهاید ما رزمندگان اسلام یار تو هستیم. ای امام ما همه سرباز تو هستیم. ای پدرم مرا حلال کن و یار انقلاب باش و دعای خیر برای من کن. ای مادرم، مرا حلال کن. هیچ وقت برای من گریه نکن. چون ما بر حق هستیم.
ـ لیاقت شهادت را داشت
اخلاق پسرم خیلی خوب بود. خیلی به پدر و مادرش احترام میگذاشت.
ـ آخرین بار سفر
وقتی که میخواست برود من تب داشتم و مریض بودم و گفت من که لیاقت ندارم شهید شوم و شما راضی هستید و من گفتم قلبا راضی هستم و گفت آخر من شهید شدم. و گفتم به یک شرطی از شما راضی هستم که وقتی شهید شدی من را در آن دنیا شفاعت کنی. من از ته دل راضی بودم. گفت من دیگر تلفن نمیزنم چون نمیشود تلفن بزنم، در خط مقدم هستم. و گفت باشد شفاعتت میکنم. و بعد از ۲۰ روز دیگر به من الهام شد که او شهید شده. در جلوی چشم من میآمد و در خون خودش داشت میغلتید و من با خواهرم تماس گرفتم و گفتم خیلی حالم آشوب است و دل شوره داشتم. شروع کردم به کار کردن. انگار یک نفر در گوش من گفت داری کارهای شهادت هادی را میکنی؟ از بنیاد با من تماس گرفتند که هادی زخمی شده و من گفتم نه زخمی نشده، شهید شده و گفتند بله خانم پسرتان شهید شده است. پسرم داشت درس میخواند و میخواست برود امتحان بدهد برود دانشگاه، و رفت هند که آنجا درس بخواند و آمد و گفت مادر من نمیتوانم، من آن جا یک روز به گناه کشیده میشوم نرفت و راه امام را گرفت و رفت. محرم و نامحرم خیلی برایش مهمّ بود. در امر حجاب امر به معروف و نهی از منکر میکرد. شب هنگام که همه خواب بودیم، آرام و بیصدا به زیرزمین میرفت و پنهانی نماز شب میخواند.
ـ خواب مادر شهید
یک بار که بسیار دلم از دوری او گرفته بود بر سر مزارش رفتم گفتم پسرم چرا به خوابم نمیآیی؟ بلافاصله بعد از برگشتن به خانه، به دیدنم آمد و به من سر زد. با اینکه چهرهاش را نمیدیدم ولی صدایش را خوب شناختم.
ـ خاطره جبهه
خیلی خوب بود. در جبهه در پخش غذا کار میکرد. همیشه ته غذا را میخورد و میگفت چه عیبی دارد من قسمت خوب غذا را بخورم یا ته آن را. ماشینش در گل گیر میکند و عراقیها او را کشته بودند و تیر به قلبش خورده بود. وصیتش به دوستانش این بود که مرا در سردخانه نگذارید. برای من نماز بخوانید. همان شب برای شهید نماز میخوانند و بعد او را به خاک سپردند.