آخرین باری که می رفت گفت: «ما که رفتیم. عمودی می ریم، افقی برمی گردیم، شکلات پیچم می کنند و براتون میارنم. » گفتم: «این چه حرفیه که می زنی؟ » گفت: «آبجی این دفعه دیگه برگشتنی تو کار نیست. » دائم برمی گشت و نگاه مان می کرد. لبخند می زد و دست تکان می داد. می دانست که دیگر برنمی گردد.
۱۲ مهرماه سال ۶۲ بود که تنها برادرم را از دست دادم. دیگر ناصر نبود که توی گوش فرزند بعدی ام اذان بگوید.
خواهر شهید