روی چه حسابی!
تازه فرمانده گردان شده بود. مسئولیتی که خیلی از قبولش کراهت داشت و
راضی نبود. رفته بود توی حال خودش. یک گوشه می نشست و می رفت توی
فکر. یک بار که سرزده وارد اتاق شدم دیدم نشسته و دارد گریه می کند. گفتم:
«تو معلوم هست گرفتاری ات چیست؟ جوانی به سنّ و سال تو که نمی نشیند
مثل بچّه ها گریه کند! خوب می گوید دردش چیست؟ » اوّل ابا می کرد از گفتن.
بعد که مرا خیلی نگران دید گفت: «راستش نمی دانم این ها روی چه حسابی
مرا گذاشته اند فرمانده گردان؟ » مسئولیت سنگین و عمل درست به تکلیف
فکری اش کرده بود.
استخاره کردم. خوب که آمد خیالش راحت شد. با توکل بر خدا کارش را
شروع کرد.
پدر شهید