پاسدار شهید:محمدحسین سراجی

خاطرم هست که شبی برای عیادت و همراهی یکی از دوستان به بیمارستان مراجعه کردم..

دوست ما در بازی فوتبال دچار آسیب دیدگی شد و کم کم داشت مرخص میشد.

درواقع برادر کوچکتر حسین سراجی بودند.

بعد از عیادت،از اون بخش بیرون  اومدم*

و با حسین عزیز همراه شدم و در سالن انتظار نشستیم.

مشغول مشاهده ی اخبار شدند ایشون.درست یک یا دوروز پس از شهادت”سردارحسین همدانی”بود.

نگاه عجیبی داشت،روبه من زیر لب حرفی زمزمه کرد.

درست شنیده نمیشد.

پرسیدم،جان؟

جواب این بود:هِی،اگه زودتر دعوت میکردند مارو،همراه سردار بودم و شهید میشدم..

بنده بلافاصله گفتم،عجب،”خیره ان شاءالله”

تا اون لحظه اطلاع نداشتم که جزو مدافعان حرم هستند.

و در آخر چیزی نگذشت که ایشون عازم شدند و تا اینکه شهادت نصیب ایشون شد

شهید محمدحسین سراجی

دقیقا دوروز بعد از مراسم’هفتم’ شهید سراجی ایشون رو در خواب دیدم.

خواب,به این شکل بود که:

اهالیِ محله برای یادبود محمدحسین؛ مراسمی رو درنظر گرفته بودند.

محل برگزاری،سالن ورزشیِ محل بود…

یکی از دوستان سراسیمه به سراغ بنده آمد و درخواست کرد که ابتدای جلسه را من شروع کنم و زمینه ی سینه زنی آماده شود،تا مداح مهمان برسد…

بعد از چند دقیقه نوحه خوانی،میکروفون را به ذاکرِ مهمان تحویل دادم..

 کنار منبر ایستاده بودم که نگاهم به جمعیت دوخته شده بود.جمعیتی که تاکنون محله به خودش ندیده بود….

در همان میان،نوری عجیب جلب توجه میکرد*

بله.حسین سراجی عزیز بود؛که همراهش لبخند و همان آرامش همیشگی قابل مشاهده بود.

آنقدر محو نگاهش شده بودم که متوجه جلسه نشدم و به اتمام رسید….

شهید در مراسم خودش حضور داشت