كدشناسايى  :1076984

كدبايگانى  :2030 67

نام  :داود

نام خانوادگى  :اميرى

نام پدر :مختارعلى

تاريخ‌تولد  :01/01/1347

ش.ش   :2492

محل‌صدورشناسنامه   :قم

 تاريخ شهادت  :02/03/66

نوع حادثه  :حوادث‌مربوطبه‌جنگ‌تحميلى

شرح حادثه  :حوادث ناشى ازدرگيرى مستقيم بادشمن-توسط دشمن‌درجبهه

استان  :بنيادشهيداستان‌قم

شهر :اداره‌بنيادشهيدقم

وصيت‌نامه   :وصيت نامه شهيد داود اميرى

 كد شناسايى: ۱۰۷۶۹۸۴

                                                                                    بسمه تعالى                                            مورخ ۲۶/۱۰/۶۵__با درود و سلام بى كران بر منجى عالم بشريت آقا امام زمان و نايب برحق او امام امت و با درود بى كران به ارواح طيبه شهدا و درود بى كران به مجروحين، جانبازان، اسرا و سلام بر امت حزب الله.

سلام عليكم

خدمت پدر و مادر عزيز و خواهر و برادرانم سلام عرض مى‌كنم چند خطى وصيت دارم كه دوست دارم بعد از اين كه اگر لايق بوديم و به درجه رفيع نايل شديم انجام شود.

اولا كه من با چشمى باز و از روى بصيرت زياد به جبهه آمدم و من عاشق جبهه بودم كه در شهر كه مى‌آمدم طاقت دورى جبهه و تنها گذاشتن همرزمانم را نداشتم . اگر لياقت پيدا شد و شهادت نصيب ما شد انشاءالله هيچ براى من گريه نكنيد بلكه خوشحال هم باشيد چون آرزوى من بوده و شما هم دينى كه نسبت به اين اسلام عزيز داشتيد كه مرا تربيت كرده و به آغوش اسلام انداختيد اميد است كه در باره ديگر فرزندان هم همين باشد  مادر عزيز مى‌بخشى و مرا حلال مى‌كنى چون براى من زحمت زياد كشيدى ولى من لايق نبودم و از شما حلاليت مى‌طلبم و همچنين پدرم از خواهرانم و برادران گراميم حلاليت مى‌طلبم و اميد است كه براى آمرزش گناه من دعا بكنيد على عزيز و محمدرضا جان درستان را خوب بخوانيد اين از من به شما وصيت كه اگر درس بخوانيد راه مرا ادامه مى‌دهيد كه در جبهه بوده‌ام و اميد است كه انشاء الله با درس خواندن شما عزيزان ضربه‌اى محكم به دهان ابرجنايت‌كاران شرق وغرب زده مادر عزيز از كليه اقوام براى من حلاليت بطلبيد و شما على جان از همه دوستانم كه خيلى براى من عزيز بودند حلاليت بطلبيد ديگر بيش از اين سرتان را درد نمى‌آورم و مزاحمت براى شما ايجاد نمى‌كنم.

به اميد پيروزى رزمندگان اسلام

خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگه‌دار

داود اميرى مورخه ۲۶/۱۰/۶۵ ساعت ۴

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان خاطره: در جستجوی داود از تهران تا مهران

داود بعد از مرخصی به جبهه رفت. برای بار دوم در حمله مهران شرکت کرد. در نامه نوشته بود: مادر در حمله مهران به مدت شش روز پراکنده بودم (گم شده بودم) الحمد الله از دعای شما از گلوله گرم دشمن نجات پیدا کردم. یک بره نذر کردم اگر توانستی بگیر من آمدم جبران می کنم. منه بره گرفتم تا داود بیاید. اما خبری از داود نشد. ده الی بیست روز گذشت یک نفر با عکس داود به منزل ما آمد و گفت که داود در سومار به شهادت رسید و جنازه اش در سردخانه ایوان است. من برای کسب اطلاع بیشتر از یان موضوع را به کسی نگفتم و به لشکر ۲۱ حمزۀ تهران رفتم. آنها نیز اطلاعی نداشتند. لذا به قم برگشتم. دیدم تمام اقوام مطلع شده در منزل ما هستند. آقایی به نام سرهنگ پناهی به منزل ما آمد و گفت که می خواهد به سومار برود اگر خبری شد برایمان زنگ می زند. فردای آن روز تماس گرفت که داود شهید شد و او را از ایوان به تهران بردند.

ما به سرد خانه تهران : که آدرسش را دادند رفتیم. من نیز گریه نمی کردم تا مرا با خود ببرند. چون ۲ ماه از شهادت داود می گذشت ما از ناحیه صورت نمی توانستیم او را شناسایی کنیم. از لابه لای پیکر شهدا یکی را گفتم که داود است. برادرم گفت: تو از کجا می دانی گفتم: جورابی که به پایش است مال پدرش است. این جوراب را می شناسم. برادرم گفت که این نمی تواند دلیل باشد و قبول نکرد. بلاخره داود را پیدا نکردم. تا اینکه یکی از دوستانش آمد و گفت: بعد ازعملیات آنها وارد پل هفت دهنه شدند. لباس هایش را در آوردند که شتشو دهند. درآنجا داود از ناحیه پا تیر خورده بود. او را لای پتو پیچیدند او را به بهداری سومار بردند. آنجا نیز مورد آتش سوزی منافقان قرار گرفت. او را به اهواز منتقل کردند. در آنجا به علت خونریزی شدید به شهادت رسیده بود.

بعد از این ماجرا، مجدداً به سرد خانه تهران رفتیم. به سراغ همان پیکر ولی متأسفانه به عنوان شهید گمنام نمی دانم کجا به خاک سپردند. در سفر کربلا وقتی به مهران رسیدم. با چشمی اشک آلود به دنبال کیف داود گشتم. همراهان به من می گفتند چکار می کنی. گفتم: دنبال کیف داود می گردم. کیف به این بزرگی چطور در مهران گم شد. هر چه می گردم نه خبری از کیف است نه خبری از خود داود.

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان خاطره: مجروحیت داود

پسر بزرگترم محمد در خدمت سربازی بود. داود نیز داوطلبانه در خدمت سربازی نام نویسی کرد. از او خواستم تا آمدن محمد صبر کند اما او قبول نکرد و گفت که تمام کارهایش را کرده است و پسر عمه پدرش را بعنوان ضامن معرفی کرد. و از من خواست که وقتی پسر عمه پدرش برای این موضوع به منزل ما آمد مخالفت نکنم. من نیز همان کاری را کردم که او خواست. داود (به عنوان تکاور) در حمله های مختلفی شرکت می کرد بطوری که در یکی از حمله ها دچار موج گرفتگی شد. داود برای اینکه من ناراحت نشوم با شرایط به وجود آمده به منزل خواهرم رفت. وقتی خبر موج گرفتگی داود به من رسید. سراسیمه به خانه خواهرم رفتم. داود زیر لحاف بود. با خود فکر کردم داود حتماً پایش قطع شده که زیر لحاف رفت. لذا من بلافاصله بیهوش شدم. بعد از اندکی به هوش آمدم. اطرافیان مرا نصیحت کردند که چرا اینطوری شدم داود چیزیش نیست. داود نیز لحاف را کنار زد و گفت: نه نه نگاه کن پاهایم سر جایش است. من فقط کمی دچار موج گرفتگی شدم استراحت کنم خوب می شوم. تقصیر من نیست تقصیر دلم.

داود دختر دایی داشت. برای اینکه دیگران متوجه علاقه او نسبت به دختر دائیش نشوند. از او با عنوان کفتر یاد می کرد. بعد از حملۀ مهران داود نامه ای نوشت و درآن گفت که مدتی است خواهرش را ندیده است. لذا در این مرخصی به دست آمده برای دیدن خواهرش به شمال می رود. اگر خواستید شما نیز به آنجا بیاید. اما پسرم محمد اجازه رفتن به آنجا را به من نداد و معتقد بود که وظیفه داود است به دیدن ما بیاید. داود مرخصی اش تمام شد خواست برگردد که ماشین باختران به تأخیر افتاد. لذا او برای دیدن ما به قم می آید. او بعد از رسیدن به حمام می رود و لباس تکاوری را می پوشد. داود در آن لباس، با قیافه بور و موهای طلایی خیلی زیبا شده بود. نزد من آمد و گفت: می خواهم برای دیدن کفتر به منزل دایی برود. گفتم: داود تو چقدر پرویی! گفت: نه نه تقصیر من نیست تقصیر دلم. اما نمی دانم به چه بهانه ای به منزلشان بروم. آن موقع صابون کوپنی بود. برای آنها صابون خریدم و منزل ما بود. آنها را به داود دادم و رفت. بعد از مدتی برگشت و گفت: مادر آنها آماده شده بودند که به عروسی بروند. کفتر پدر سوخته چادر شرمن سر کرده بود. دختر دایی رفت برایم چایی آورد. دستش خیلی سفید بود. به او گفتم: تو سرباز امام زمان، نگاه به دختر مردم کردی؟ گفت : چه کنم مادر او را می خواهم. (دوست دارم). با وجود علاقه زیادی که به او داشت بطوریکه اطرافیان متوجه این موضوع شده بودند، در یکی از نامه هایش می نویسد نه نه، جون تو، جون کفتر من، اگر من به شهادت رسیدم یک دسته گل می گیری و به عروسی دختر دایی می روی.

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان خاطره : امرار معاش

داود کم کم بزرگتر شد و راهی مدرسه شد. کلاس دوم ابتدایی بود کنار مغازه او را نگه داشتم و دو مداد مشکی و قرمز برایش خریدم. از من پرسید: نه نه! مدادها را نسیه خریدی ؟ گفتم: چه اشکالی دارد وقتی پدرت حقوقش را گرفت پرداخت می کنم. (پدرش نگهبان سه راه بازار بود) او خیلی ناراحت شد و گفت : نه نه اگر من مدرسه نروم چه می شود آخه یک کلاس ، دو کلاس یا سه کلاس درس بخوانم، آخرش چه؟ یا جوشکار یا تراشکار … می شویم.

گفتم: داود این حرفها را نزن. پسرخاله ها و پسر عمه ها … درس می خوانند و کاره ای می شوند. آنوقت تو چی؟ فردا شد. صبحانه اش را دادم و او را راهی مدرسه کردم. اما او کیفش را پشت بشکه های نفت مخفی کرد. و به مغازۀ آقا داود (همسایمان) رفت و گفت که نمی خواهد به مدرسه برود و می خواهد کار کند.

آقا داود ظهر به منزل ما آمد و ماجرا را بیان کرد. من از او خواستم که اگر می شود با داود صحبت کند که به مدرسه برود چرا که فک و فامیلها مرا دعوا می کنند.

شب شد داود به منزل آمد. با او هر چه در این زمینه صحبت کردم فایده ای نداشت و در جوابم پافشاریهای من گفت: اگر بخواهی پافشاری کنی من از منزل فرار می کنم. نه نه! آخه من می خواهم کار کنم و نان بخورم. او تا زمان سربازی به شغلهای لولا سازی ، شیرینی پزی و نهایتاً سوهان پزی مشغول بود. در آن زمانها که مشغول کار بود مسافت زیادی را پیاده طی می کرد. به او می گفتم: مادر با وجود وسایل زیادی که در دست داری چرا ماشین نگرفتی . می گفت: ۲ تومان کرایه ماشین بدهم ؟ به جایش چند تا نان می خریم و می خوریم.

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان خاطره : ضامن آهو

داود در بچگی فلج بود. او را برای پابوسی به زیارت امام رضا (ع) بردم در شب چهارم چراغها را خاموش کردند. همه « امن یوجیب» می خواندند. من نیز داود را بغل کردم و به ایوان طلا رفتم و همراه با دیگران شروع به خواندن « امن یوجیب» نمودم. ناگهان سه نور آبی، زرد و قرمز را دیدم که به هم قاطی می شوند دو نور به طرف حضرت معصومه و یک نور به طرف حرم امام رضا (ع) بعداً هم همه جمعیت بلند شد که مریض سرطانی، کور و فلجی شفا پیدا کردند. من نیز به طرف صدا دویدم تا شاهد ماجرا باشم اما یکدفعه به فکر داود افتادم که در ایوان طلا جا گذاشته ام. به طرف ایوان دویدم. تعجب کردم. آخه داود نیز مهر به دست به طرف حرم امام رضا (ع) به راه افتاد. او را بغل کردم بوسیدم و گریه کردم و خدا را شکر کردم. اما ماجرای شفاء گرفتن داود را به خادمان حرم نگفتم . زیرا می ترسیدم داود به خاطر ضعفی که داشت زیر دست و پا له شود.