دست‌نوشته شهید داود احمدی:

بسم الله الرحمن الرحيم

سلام عليكم ، پس از عرض سلام خدمت تنها برادر عزیزم و تنها دوست بزرگوارم که همیشه یادش تا ابد در ذهنم خواهد ماند . داداشم آقای عباس حدادی عباس جان از اینکه این کاغذ را بشما می گذارم این نبود که من هیچ کسی را نداشتم و چرا به خانواده خودم ندادم ؟ چرا به دوستان دیگرم ؟ داداش عباس راستش را بخواهی زمانی که با تو آشنا شدم از همان روز اول و ساعت اول بر خوردمان از همان لحظه که شما را جلوی درب ملاقات میدان غربی پادگان دیدم با دوستانتان که به همراه مقابل تعاون می نمودید و بخدا قسم به تک تک دوستانم گفتم که این آخرین رفیق صمیمی من خواهد بود و همین هم هست و خواهد بود عباس جان راستش را بخواهی آنقدر به روی گلت علاقمند شده ام که شبها هم هنگام خواب با یاد تو بخواب می روم و صبحها با یاد تو از خواب بیدار شده تا زمانی که خداوند متعال قسمت می کند لطفی میکند تا دوباره ببینمت . و زمانی که می بینمت آنقدر مشتاق هستم که ببوسمت چرا که همچون سیب یک میوه بهشتی بوی خوش می دهی عباس جان من از خدا این را می خواهم دعا بلد نیستم نماز شب نمی دانم فقط به زبان دلم صبحت می کنم می خواهم و می گویم خدایا تو به همه اینها که سوار بهترین ماشین هستند و در بهترین خانه چند میلیونی در بهترین منطقه و بالای شهر تهران زندگی می کنند و میلیاردها تومان ثروت داده ای به من هم یک ثروت بده و باید بدهی که حق من است و هر چند که من خیلی گنه کارم . می دانم ولی مگر نمی گویند که خدا کریم است مگر نمی گویند که خدا بخشنده است مگر نمی گویند که خدا حکیم است . پس کو ؟ البته هنوز سوا نشده ایم من از خدا می خواهم که خدایا من و عباس را همچون دو دوست با وفا دو برادر تا آخر عمر در کنار هم و دلسوز هم قرار بده دوست دارم خدایا صبح که بلند می شوم روی گل عباس را ببینم و شب که می خوابم عباس به بستر مرگ بروم . زمانی که می خورم با عباس بخورم و زمانی که عبادت می کنم با عباس سجده شکر نعمتهایت را و سجده شکر الطاف بیکرانت را بجای آورم . عباس جان اینها همه اینها سخن دل من و خدای دل من با تو بود و بیشتر از این حرفها می باشد که من خدا وکیلی دست به قلم خوبی ندارم و نمی توانم بنویسم .

عباس جان حافظ می گوید :

هزار جهاد بکردم که یار من باشی                    مراد بخش دل بی قرار من باشی

چراغ دیدۀ شب زنده دار من گردی                  این خاطر امیدوار من باشی

داداش عباس اینکه در اول عرایضم گفتم و نوشتم که چرا سؤال کردم که علت اینکه مطلب را برای خانواده و دوستان بجز تو ننوشتم این است که من با توجه به این خواسته هایم که از خداوند نمودم که لایق آنها نیستم و با کمال پروریی این را از خدا می خواهم که : خداوندا دوست ندارم که در بستر مرگ از دنیا بروم دوست ندارم که در سن پیری بمیرم دوست ندارم که در حالت بیماری بمیرم دوست ندارم ذلیل از دنیا بروم دوست دارم و می خواهم که در راه اسلام و برای اسلام بمیرم و شهید شوم دوست دارم که همچون علی اکبر در صحرای کربلا شهید شوم همچون ابوالفضل عباس شهید شوم نمی خواهم از روی تکبر و برای خود نمایی تو خود می دانی خدا سالهایست آرزوی آن دارم که یاران و رزمنده مهدیت باشم خدایا ما را عاقبت بخیر و همه ما را به راه راست هدایت فرما . بیماران اسلام را علاج و شفاء بده دست ظلم را از سر مظلومان کوتاه گردان . آمین یا رب العالمین

بله داداش عباس از تو یک خواهش دارم که این مطلب را که می خوانی بین من و خودت و خدایمان به هیچ احدی نگویی تا زمان موعود . عباس جان از خدا خواسته بودم که جزو سرباز گمنام باشم که تاکنون خدا دست رد به سینه ام نزده است و حال می خواهم که جزء شهدای گمنام باشم . عباس جان

داداش عباس از تو خواهش می کنم این نامه را تا آخر عمرت بخاطر خدا و بخاطر نام مقدس (الله) که اول نامه آورده ام پیش خود حفظ کنی و حتی یک کلام از این نامه را پیش من بازگو نکنی از تو خواهش می کنم تو را به ارواح شهدا قسمت می دهم امیدوارم که در تمامی کارهایت موفق باشی . والسلام

دوست دار شما داود کوچک احمد قمی ۳۰/۸/۱۳۷۶