پدر شهید از فرزندش برای ما تعریف کرد که در آن زمان ورزشکار بود، در مسابقه دستش را بسته بود که وقتی بکس می­زند کسی را ناقص نکند. خیلی زرنگ بود، از درب خانه تا فلکه شاه سید علی روی یک بشکه می­رفت، خیلی سخت بود. برای رفتن به جبهه خیلی ذوق و شوق داشت بنام گمنام هم رفت وقتی هم شهید شد ما خیلی دنبالش گشتیم. به سنندج رفتیم تا پیدایش کردیم. پسرم یک دست و یک پا نداشت، یک شلوار پایش بود که یک پاچه و یک آستین نداشت. بعد از هفت ماه اینطوری پیدایش کردیم. یادم است مربی پسرم می­گفت: وقتی ناصر می­خواست وزنه بلند کند، اول وزنه را روی سینه­اش می­گذاشت.بعد روی سرش می گذاشت. آن قدر این پسرم خوب بود، وقتی شهید شد همسرم هم از غصه مریض شد و ۱۵ سال خانه­نشین شد. من هم ۴ سال است که بیمار شدم. خیلی من و همسرم، پسرم را دوست داشتیم و هم من و هم مادرش از او راضی هستیم.