بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان خاطره: بنام خدا، به یاد خدا، برای خدا، به یاد شهیدان و ا مام شهیدان. قبل از عملیات بدر در هر لشگری یک گردان بعنوان گردان خط شکن تشکیل شد که کار این گردان شکستن بدون سر و صدای خط مقدم دشمن بود. یعنی خط مقدم دشمن بطوری شکسته شود که فقط افرادیکه در این مرحله به هلاکت می رسند متوجه این کار شده باشند که گردانهای بعدی برای دیگر خطوط دشمن اقدام کنند و اصل غافلگیری رعایت شده باشد.

در لشگر ما (لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع)) یک گردان بنام مبارک پیامبر اکرم (ص) (گردان حضرت رسول (ص)) تشکیل شد که بعداً این گردان بنام «یک بار مصرف» معروف شده بود. افراد زبده و جان برکف در آن گردان سازماندهی شدند با رضایت کامل خودشان و اشتیاق به مأموریت آن گردان و شهادت حتمی آن. مأموریت این گردان شکستن خط مقدم عراقی ها بعد از عبور از آب بود. یعنی سیل بند محکم عراقی ها باید شکسته می شد و نیروهای مستقر در آن هم به هلاک می رسید و هیچ کس متوجه این مأموریت نشوند و کار عمده اش با سر نیزه و جنگ تن به تن پیش می رفت تا جائیکه اگر کشته هم شدیم که شدیم چون با این دید وارد گردان شده بودیم.

فرماندهی این گردان را شهید بزرگوار سید محمد میرقیصری به عهده داشتند مقدمات مأموریت مهم و حساس آن با آموزش شنا، غواصی و بَلَم رانی آغاز شد.

حالاتی که در این ایام در گردان حاکم بود وصف ناپذیر است. جلسات دعا و عزاداری، بر پائی  نماز جماعت و … که خیلی به یاد ماندنی است و نظیر آن را دیگر به چشم خودمان ندیدیم که ندیدیم. فضای محل استقرار گردان عطر آگین بود و بخاطر همین ارتباط ها چهره های بَرو و بچّه ها  مخصوصاً بسیجیان بزرگوار عزیز هر روز نورانی تر می شد مخصوصاً افرادیکه از طرق مختلف مثلاً خواب دیدن یک شهید یا … وعدۀ دیدار گرفته بودند که این افراد خوشحالترین بودند. نام یک بار مصرف که روی گردان گذاشته شده بود بخاطر این بود که مأموریت از یک حساسیّت خاصی برخوردار بود. یعنی باید ما و دشمن ما که در خط اوّل بودند بدون هیچ سر و صدائی با هم درگیر می شدیم تا پای جان. و گفته بودند همۀ شما کشته خواهید شد، پس سعی کنید بیشتر بکشید و نیروهای این گردان هم با این دید انتخاب کرده بودند و می دانستند کشته شدن حتمی است. نقش  شهید عزیز سید محمّد میرقیصری در گردان خیلی مهم بود و در روحیۀ نیروها مؤثر بود چون شهید میرقیصری تقوای بالائی داشت و با یک روحیه کاملاً خوب و برخوردهای مناسب و اسلامی در شأن یک فرمانده را دارا بود و نوری که در سیمای ملکوتی ایشان می درخشید زبانزد همه شده بودند چون هم از سلالۀ پاک حضرت زهرا (س) بودند و هم با تقوا و خوش اخلاق. شهید سید محمد میرقیصری برادر کوچکی داشت به نام سید احمد میرقیصری که در یکی از گردانهای لشگر ۱۷ بعنوان بسیجی خدمت می کرد و با آن جستۀ کوچک و روح بلندش کاری کرده بود که در گردان مورد احترام همه بود و با یک برخورد خوب و پسندیده و شیرینی که داشت همه به او عشق می ورزیدند اصلاً خانواده گی و اصالتاً خوب، باطن دار و از سادات با صفا هستند که معمولاً همیشه ۳ یا ۴ برادر با هم جبهه بودند و پدرشان هم یک روحانی بزرگوار است. سید احمد هم قبل از برادرش سید محمد  به شهادت رسید چون وقتی خط اوّل شکسته شد برای درگیری خطوط بعدی نیروهای گردانهای دیگر با قایق خودشان را به منطقه می رساندند و قایقی که سید احمد درون آن بود مورد اصابت قرار گرفته بود و در آتش سوخت و به خیل شهیدان پیوست. بعد از شهادت سید احمد وقتی خبرش را به سید محمد دادند با روحیه ای قوی می فرمود «مثل اینکه احمد ما هم رفته درسته؟ بچّه ها گفتند بله حاج آقا. بعد ایشان فرمودند «اِی بابا احمدم از ما جلو زد. چیه اند این بچّه ها که انقدر زود ارتباط برقرار می کنند.

بالاخره آموزشهای لازم را گذراندیم و گردان آمادۀ عملیات شد. یک روز به جزیزه اعزام شدیم جائی بود که با پل های کوثری (نفررو) که به طول ۴ کیلومتر در عمق آب نصب کرده بودند و هر به چند صد متر یک پد به اندازۀ استقرار یک دسته آماده شده بود مستقر شدیم. البته استقرار در آنجا فقط ۲۴ ساعت بود.

روز موعود ساعت ۴ بعدازظهر حرکت با بَلَم شروع شد. دقایقی بعد از حرکت در یک فضای باز روی آب متوجه هواپیماهای شناسائی دشمن شدیم که به اتفاق همگی آیۀ شریفۀ «وجعلنا من بین ایدیهم … را قرائت می کردیم که دشمن کور شود که الحمدلله شد و ما را ندید و ما به راه ادامه دادیم. تا ساعت ۸ شب پارو زنان در عمق آب به طرف دشمن پیش می رفتیم. هنگام نماز مغرب و عشاء داخل همان بَلَم ها نماز را خواندیم و بعد حرکت کردیم. حرکت بعدی خیلی حساس شده بود چون شب هوا ساکت است و صدای لکۀ آبی که از سر پاروها می چکید چند برابر می شد در یک هوای تاریک و بی سر و صدا در آبراهای باریک حرکت کردیم. آبراها طوری بود که اگر یک پارو سمت چپ و راست اضافه می خورد مسیر عوض می شد و اگر بَلَم ها داخل نیزارهای اطراف آبراه فرو می رفت خیلی سخت بیرون می آمد چون میدانی برای دور زدن نبود و بلم ها هم پشت سر یکدیگر حرکت می کردند. در همین حال لشگر سمت چپ ما با کمین دشمن داخل آب درگیر شدند که خطری بدنبال داشت ولی الحمدلله زود خاتمه پیدا کرد. البته مقابل ورودی هر لشگر یک کمین داخل آب بود که باید بدون متوجه شدن دشمن از آن عبور می کردیم که این کار انجام شد به لطف خدا و امدادهای غیبی الهی.

به هر جهت از کمین عبور کردیم و گردان و گروهانها از همدیگر جدا شده که اصطلاحاً نقطۀ رهائی می گویند و هر دسته ای بطرف منطقۀ مأموریتش حرکت کرد و طبق نقشۀ قبلی به خاص خدا بدون اینکه دشمن متوجه شود به سیل بند رسیدیم البته با مشکلات داخل آب (وجود سیم خاردارهای حلقوی و …) و همچنین سیم خاردار فرشی و مین گذاری سینۀ سیل بند که شهیدان در آن نقش داشتند.

نقش شهید مهدی کاظم بابائی: خودش را روی سیم خاردارهای فرشی که روی زمین نصب می کنند و نه از روی آن و نه از زیر آن بشود عبور کرد ولی شهید خودش را روی آنها انداخت و گفت از روی کمر من عبور کنید و حدود بیست نفر از روی کمر ایشان عبور کردند وقتی بلند شد سرا پای او غرق در خون بود در اثر فرو رفتن سیم های خاردار به همه جای بدنش.

نقش شهید عظیم زینلی: لحظۀ شهادتش هم دل سوزاند و هم روحیۀ بچّه ها را دو چندان کرد وقتی من کنارش نشستم در آن درگیری و تاریکی شب که البته هوا کم کم مهتاب می شد، دیدم از ناحیه سینه و قلبی ترکش یا ضربه یا … مجروح شده و خون زیادی از بدنش رفته بطوریکه چالۀ کوچکی که در کنارش بود پر از خون شده بود تا نگاهش به من افتاد دستی خونی بر سَرو رویم کشید و گفت «تو مالکی هستی؟» گفتم آره عظیم جان چی شده گفت «چیزی نشده تو چقدر خوبی» بچه ها چقدر خوبند درسته؟ گفتم آره البته من که خوب نیستم ولی اینجا که آدمهای بد نمی آیند همه خوبند تو که دیگه خیلی خیلی خوبی عظیم جان. گفتگو تمام شد بعد دست زیر خونهایش برد و به هوا پاچید و می گفت «مالکی این خونهای من است» گفتم آره گفت و گفت و خیلی آرام روی خونهایش افتاد و به خیل شهیدان پیوست.

نقش شهید حفیضلی: شهید حفیضلی وقتی با هم در یک چاله (سنگر آر پی جی) نشستیم یک جعبۀ نارنجک که از عراقی ها بجا مانده بود کنارمان گذاشتیم و قرار شد از هر طرف نیروهای دشمن آمدند یکی از ما دو نفر به سوی او نارنجکی پرتاب کنیم بطوریکه جایمان لو نرود و دشمن هم زنده عبور نکند. این کار را شروع کردیم خوشبختانه جای ما طوری تنظیم شده بود که فقط مقابل ما یک راه عبور برای فرار وجود داشت آخه عراقی ها نه تنها خط اول بلکه همۀ خطوط را مثل خط اوّل موانع می چید بطوریکه برای عبور خودشان هم محدودیتهای شدیدی بود و از جاهای تعیین شده حرکت می کردند خلاصه هر کدام از افراد دشمن قصد فرار داشتند باید از اینجا عبور می کردند که الحمدلله کسی زنده نرفت در همین حال که البته حدود صبح بود و درگیری خطوط بعدی هم شکل گرفته بود و مشغول درگیری بودند که ناگهان گلوله ای آمد و این حقیر سراپا گناه مجروح شدم و شهید احمد حفیضلی به خیل شهیدان پیوست. ۳۱/۵/۷۸ علی اصغر مالکی نژاد

بسم الله الرحمن الرحیم

پیمان با مین

اشاره: گفت وگویی که پیش رو دارید، به این نیت صورت گرفت که راز پیمان نامه ای که در اواخر سال ۱۳۶۳ بین دو تن از رزمندگان و فرمانده گردانشان بسته شده بود، آشکار کند. اما آقای اسماعیل حقگو نخواست همه جزئیاتی که حول و حوش پیمان نامه گذشته است بازگو کند، با این حال همین گفته های او، یادی است خواندنی و بلکه ماندگار از عهدها و پیمانهایی که بر سرش جانها رفت و غیرتها خرج شد.

محمد مرادیان و اسماعیل حقگو این پیمان را با سید محمد میرقیصری (فرمانده گردان) بستند، که امروز از طرفین آن قرارداد، فقط یک نفر باقی مانده است، این گفت وگو از نشریه «کمان» نقل می شود.

* آقای حقگو: ایمان پیمان نامه، متن دست نوشته شما و «محمود مرادیان» است که خطاب به فرمانده گردانتان شهید سید محمد میرقیصری (۱) نوشته اید. آقای مرادیان الان کجاست و چه می کند؟

– بعد از عملیات والفجر (سال ۶۴) شهید شد. فکر می کنم تو شناسایی بود. پس از تثبیت فاو، مأموریت پدافندی خط فاو به گردان ما (حضرت رسول) واگذار شد به گمانم آمده بودیم به گردان حضرت معصومه لشگر ۱۷ کمک بدهیم. حدوداً ۱۰ روز فاو بودیم. آخرین دفعه ای که مرادیان را دیدم. شب شهادتش بود (احتمالاً با یکی دو شب اختلاف. چون الان بعد از گذشت ۱۱ سال فراموش کرده ام). آن شب مرادیان رفته بود شناسایی. آتش سنگینی روی سر ما ریخته می شد. در آن حجم سنگین آتش، همدیگر را دیدیم و یک حال و احوال جنگی و یک خداحافظی کردیم. تنهایی داشت می رفت شناسایی. چند روز بعد که «حسین تکیه ای» را دیدم گفت: «جلو که می رفتم، دیدم مرادیان روی زمین افتاده»

* داستان این پیمان چه بود؟

– قبل از عملیات بدر ما در گردان حضرت رسول (ع) بودیم. حاج غلامرضا جعفری (۲) گفت: « این گردان را مستقیما خود من هدایت می کنم باید بدانید هر کسی از مسئول تیپ و گردان گرفته تا مسئول گروهان و دسته و نیروی تک تیرانداز، به فکر این است که از این عملیات زنده بازگردد، همین جا از تاریکی شب استفاده کند و برگردد. من نور این چراغ را هم کم می کنم تا کسی خجالت نکشد.» غوغایی به پا شد که نمی توانم بیان کنم این پیمان نامه همان زمان نوشته شد.

– از عملیات بدر می گفتید. نزدیک عملیات بدر شد بلم ها را به سمت جزیره مجنون حرکت دادیم. ساعت ۱۰ شب بود که به پشت سیم خاردارها رسیدیم. (بعدها فهمیدیم آن شب ۱۳ کیلومتر پارو زده ایم.) دو سه ردیف سیم خاردار حلقوی به اضافه انواع فوگازها و مین ها را پیش رو داشتیم. بله من و ابوالفضل رستگار با هم به دژ عراقیها رسیده بودیم. هر لحظه تعداد بلم ها بیشتر می شد. در همین وضعیت ناگهان کینکوی (۳) ۱۱ نفرۀ بچه ها با آتش عراقیها هدف قرار  گرفت و منطقه از شعله آتش آن روشن شد. چند نفر از بچه ها شهید شدند. برای اینکه تعداد تلفاتمان زیادتر نشود، باید سریعاً از موانع رد می شدیم. ابوالفضل رستگار که کنار من بود به دنبال سیم چین می گشت که ناامید شد، باید کاری می کردیم. پایم را روی سیمها گذاشتم و نام یکی از معصومین را – فکر می کردم حضرت فاطمه (س) بود – بر زبان آوردم. نیم خیز نشده بودم که بلم ما خود به خود و بدون کوچکترین اشاره کسی به سمت جلو حرکت کرد. از سیم خاردارها رد شدیم و رسیدیم به خاکریز. من و غلامرضا صادقی با تیربار و نوار فشنگها از بلم بیرون پریدیم. درگیری شروع شد. بچه ها یک سنگر آر پی جی ۱۱ عراقیها را فرستادند روی هوا. در عرض ۰ دقیقه مقر عراقیها را پاکسازی کردیم. یکدفعه یکی مرا صدا زد: «پدر!» (آنجا بچه ها به من می گفتند پدر) دیدیم سید اصغر حسینی است که سنگر آر پی جی ۱۱ را فرستاده روی هوا. پایش له شده بود انداختمش روی دوشم. قدش بلند بود اما در این وضعیت بلندتر نشان می داد. بردمش توی کانال، جلوی سیل بند. غلامرضا سعادتی پتویی برایش آورد تا سرما نخورد. سید اصغر گفت: « مرا حلال کن پدر!» گفتم « فرزندم (آنجا به بچه ها می گفتم فرزندم ) ان شاء الله بچه ها می آیند و می برمت عقب.»

با غلامرضا صادقی به سمت جلو حرکت کردیم و پشت یک خاکریز مستقر شدیم. یک آرپی جی ۱۱ و یک آرپی جی ۷ و یک تیربار آماده کردیم. غلامرضا گفت: «پدر غصه نخوری، دمارشان را در می آوریم».

جایی که بودیم خیلی حساس بود. حالا تعداد ما به چهار نفر افزایش یافته بود، من و سید جواد موسوی، عباس ارم و غلامرضا سادتی داشتیم آماده پاتک می شدیم که یکباره ناله مجتبی بهاء الدینی (۴) را شنیدیم. رفتم کنارش لباس غواصی پوشیده بود دستش را که شکاف ناجوری برداشته بود بستم سرش را گذاشت روی شانه ام و شروع به خواندن کرد. اجل آید سراغت ناگهانی / مپندارد که پیر یا جوانی، آتش دشمن شدید شده بود ناگهان خمپاره ای روی موشکهای آرپی جی خورد و آتش گرفت. یکباره مقداری خون به رویم پاشید، گفتم: « غلامرضا. من هیچ دردم نیامدها» جواب نیامد نگاهم را به ستمت غلامرضا چرخاندم ترکش توی سرش خورده بود بغلش کردم نفس کشید و روی دستم پرپر زد. دیدم آن طرف تر مهدی راشدی از سرش کف می آید به او هم رسیدگی کردم. حالا دیگر ساعت ۳ صبح بود و ما باید آماده پاتک می شدیم. این بود شب عملیات بدر.

از این پیمان نامه چیزی نگفتید.

-این باید بین ما بماند.

– چه شد که با شهید مرادیان هم پیمان شدید؟ او حالات عجیبی داشت. نترس بود. خودش را ساخته بود خیلی با هم رفیق بودیم. اینها هر کدام کسی بودند و سری داشتند توی سرها. من فقط بگویم آنان که با هزاران دلیل زندگی می کنند نمی توانند به یک دلیل بمیرند و آنان که با یک دلیل زندگی می کنند با همان دلیل می میرند. آنان این یک دلیل را پیدا کردند و رفتند ما ماندیم با هزاران دلیل که تا ابد دلمان بسوزد.

– از شهید میرقیصری بگویید.

این سید اولاد پیغمبر، آدم عجیبی بود. من و مرادیان خیلی با او رفیق بودیم. او فرمانده گردان حضرت رسول (ع) بود، ما هم نیروهایش حالاتش طوری بود که وقتی نگاهش می کردیم، گریه مان می گرفت یک نگاهش کافی بود تا بچه ها کاری که می خواهد صورت دهند. من و مرادیان احساس می کردیم اگر کوچکترین تمردی بکنیم. فردا نمی توانیم جواب بدهیم. برای همین با هم قرار گذاشتیم حرف از دهانش بیرون نیامده خواسته اش را انجام دهیم و واقعاً نگذاشتیم حرفش زمین بماند.

او کسی بود که وقتی می رفت پشت بلندگو، همین طور که نگاه می کرد و دو خط شعر می خواند، بچه ها تحت تأثیر قرار می گرفتند. یادم نمی رود یک بار که خط بودیم و اوضاع مهمات خوب نبود به ما گفت: ببینید این اطراف می توانید موشکی، خمپاره شصتی پیدا کنید. هنوز حرف از دهانش در نیامده بود با مرادیان پا برهنه دویدیم دنبال مهمات. مدتی بعد، تعدادی موشک را که توی یک پتو ریخته بودیم، آوردیم.

با بچه های گردان کاری کرده بود که نماز شب کسی ترک نمی شد اصلاً نماز شبها شده بود مثل نماز جماعت.

۱ – شهید سید محمد میرقیصری، فرمانده گردان رسول بود که در ۲۱ سالگی به معبود رسید. ۲- فرمانده لشگر علی ابن ابیطالب . ۳- یک نوع قایق بزرگتر از بلم. ۴- مجتبی در عملیات فاو از ما برید و شهید شد.

بسم الله الرحمن الرحیم

به نقل از همسنگر شهید میرقیصری برادر رزمنده آقای سید رضا شمس

بوی عملیات به مشام می رسید عملیاتی کاملاً متفاوت. برای اولین بار هم در آب هم در خشکی؛ عملیات بدر لشگر خط شکن، لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب علیه السلام بود، امام کدام گردان باید به خط می زد؟ پیچیدگی عملیات باعث شد تا فرماندهی لشگر اقدام به تشکیل گردان ویژه خط شکن در این عملیات کند.

گردانی متشکل از نیروهای ورزیده، توانمند و شهادت طلب برای شرکت در عملیاتی که شاید همه را میهمان بهشت می کرد.

گردان تشکیل شد. هر گروهان و دسته از بچه های یک منطقه بودند: قم، اراک، خمین، محلات، سمنان، … اما فرماندهان این گردان را چه کسی می توانست بپذیرد؟ این سئوال مهم را بارها فرماندهی لشگر با خود مرور کرد، براستی چه کسی می توانست؟

فرمانده این گردان می بایست از ویژگی های خاصی برخوردار باشد: متواضع، شجاع، مدیر و مدبر، شاید هیچ گزینه ای برتر از سید محمد میرقیصری مسئول آموزش نظامی لشگر نبود. سید گاهی میان بچه ها به هنگام نماز امام جماعت می شد، گاهی تکبیر می گفت، گاهی اذان.

فرمانده با صفایی بود شروع جلسات قرآن می خواند، حتی در صبحگاه خیلی ساده و مؤدب می ایستاد و قرآن تلاوت می کرد. هیچ شأنی برای خودش قائل نبود.

عاشق بی بی حضرت زهرا علیها السلام بود، هر شب بعد از نماز هیئت گردان بر پا می شد، گاهی خود سید می ایستاد و روضه می خواند.

حال عرفانی عجیبی داشت، همیشه یک قرآن جیبی همراهش بود، کوچکترین فرصتی را که پیدا می کرد با لحن منحصر به فردش قرآن می خواند که نا خداگاه اشک آدم جاری می شد.

عاشق شهادت بود، ترس برایش معنا نداشت. شب عملیات همه بچه ها را بدون هیچ درگیری با طی مسافت ۲۰ کیلومتری از میان نیزارها و آبراهها پای خاکریز دشمن رساند بطوریکه سنگرهای کمین دشمن نفهمیدند.

درگیری آغاز شد، جنگ تن به تن، نبرد تن با تانک. یک گردان پیاده یک طرف، ۵۰۰ تانک بعثی یک طرف. ۵ روز از این جنگ نابرابر می گذشت و از خاکریز ۳ متری بچه ها با گلوله های مستقیم تانکها چیزی باقی نمانده بود. جایی که هیچ کس جرأت سر بلن کردن نداشت سید راست قامت ایستاده بود و به تک تک سنگرها سر  می زد صلابت سید بالاترین روحیه برای بچه ها بود.

با اینکه برادرش در روز اول عملیات شهید شده بود اما نه تنها کسی غم را در چهره اش ندید بلکه با لبخند می گفت: سید احمد ما هم پرید. دوری این دو فرزند حضرت زهرا علیها السلام از هم در تقدیر نبود، درست روز پنجم عملیات هنگامی که سید مشغول ارزیابی منطقه و تحرک دشمن بود با موشک هلی کوپتر دشمن بعثی تا ملکوت اعلی پر کشید. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

وصیت نامه سردار شهید اسلام برادر سید محمد میر قیصری

با سلام به پیشگاه مقدس امام زمان (عج) سلام و درود و دعا بر امام امت، امامی که ما باید با تلاش و جهاد و ایثار وشهادتمان رهبری و امامت جهانیشان را عینیت بخشیم و جهانی انقلابی و اسلامی بسازیم و ارزشهای پست استکبار را نابود سازیم انشاالله .

ابتدا : از خدای بزرگ طلب مغفرت و عفو گناهان کوچک و بزرگی که در طول عمر آشکار و پنهان کرده ام می نمایم و از او میخواهم که مرا تا مورد آمرزش خود قرار نداده از این دنیا نبرد.

من به پدر و مادرم که رنج تربیت من پریشان کرده است دعای خیر می کنیم و امیدوارم همانطور که خداوند در احترام و نیکوئی که به ایشان امر فرموده خودش جزای خیر بدهد و مسلم می دانم شهادت من شما را بی تاب نخواهد کرد و نمی کند . ای پدر و مادر عزیزم و گرانقدرم حلالیت می طلبم و تمنا دارم که خطاهای مرا ببخشند و پوزش مرا قبول کنند و نزد خودم و خدای خودم شرمنده رحمات هر دوی آنها هستم خدا مرا نمی بخشد و مورد رحمت او قرار نمی گیرم اگر شما مرا عفو نکنید. پدر و مادر عزیزم بداندی که ما فرزندان، امانت خدا در نزد شما هستیم و شما بوسیله رضایت خود این امانت را به خدا پس میدهید و نا گفته نماند که فرزندان وسیله آزمایش شما هستند و چه خوب که شما از این آزمایش قبول شدید عزیزان من فکر نکنید که اگر (محمد) به جبهه نمی رفت کشته نمی شد خیر ، زیرا خدا می فرماید: ” اینما تکونوا یدرککم الموت ” یعنی هر کجا باشید مرگ شما را فرا می گیرد این را بدانید که اگر من الان از میان شما رفتم زیاد طول نمی کشد که دوباره همدیگر را خواهیم دید بنابراین زیاد خود را ناراحت نکنید که انشاء الله در بعثت پیامبر (ص) و ائمه (ع) را با سربلندی و افتخار ملاقات خواهید کرد انشاء الله

ای امت حزب الله – بردران و خواهران

سعی کنید که مسلمان واقعی باشید و در خط اسلام راستین و فقا هتی و در خط امام یعنی اسلام باشید چونکه فلاح و رستگاری شما در این راه میسر است که مومنین رستگارند . ” قد افلح المومنون ” و اگر می گوئیم خط امام منظور همان خط اسلام است چون ولایت فقیه استمرار حرکت انبیاست و اطاعت از ولایت فقیه اطاعت از پیامبر و انبیاست و اطاعت از انبیاء اطاعت از خداست پس اطاعت از ولایت فقیه کنید که اطاعت از خداست و سرپیچی از خدا و دستورات خداست پس بیائیم پیرو ولایت فقیه باشیم که اطاعت از ولایت فقیه اطاعتی نا آگاهانه و کورکورانه نیست. بلکه اطاعتی آگاهانه و عالمانه است و چنانکه تاکنون دیده ایم اگر ملتی شکست خورده اند عامل مهم آن نداشتن رهبری و امامت بوده است . برادر و خواهر به پای آزادی و استقلال و جمهوری اسلامی باید خون ریخت و آن هم چه خونهای پاک و چه انسانهای پاکباخته ای ” محو جمال الله ” به کلیه برادران و خواهران وصیت می کنم نگذارید خون شهیدان پایمال شود حسین زمانتان خمینی را تنها نگذارید زیرا او سفیر حضرت مهدی (عج) می باشد. می گویند ای کاش ما در زمان امان و پیامبران بودیم و در رکاب آنها می جنگیدیم حالا آن زمان فرا رسیده حالا موقع لبیک گفتن است این حق است و آن باطل هر که دارد هوس کرب بلا بسم الله

ای برادران و خواهران جبهه ها را تقویت کنید و پشتیبان ولایت فقیه و روحانیت پیرو خط امام باشید و مخصوصا منافقان داخلی  را مجال فعالیت ندهید. نماز و روزه را ترک نکنید نماز را با جماعت بخوانید در مناجات و دعاها شرکت کنید مستحبات را انجام دهید خمس و زکات را فراموش نکنید و قرآن بسیار بخوانید نماز جمعه را فراموش نکنید غیبت و دروغ به کسی نزنید از خداوند بخواهید انشاء الله ایمانی قوی علم و عمل و تقوا و ترک معصیت نصیبتان کند انشاء الله و دروسهای اسلامی را مطالعه کنید فرزندانتان را با مکتب اسلام آشنا کنید. البته من از آن کوچکتر هستم پیام برایتان بگویم و بنویسم ولیکن امر به معروف واجب است.

نصیحت کننده ضعیف :

مادران و پدران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمی توانید جواب حضرت زینب (س) را بدهید. حضرت زینب (س) تحمل هفتاد و دوتن شهید را نمود و با سخنان خود کاخ یزید را به لرزه در آورد. ای پدران و مادران ، بدانید ما مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که در کوفه حضرت مسلم (ع) را تنها گذاشتند و در کربلا امام حسین (ع) را و ما به پیام حسین زمان و دلسوز اسلام و قرآن خمینی کبیر لبیک گفته و بیاری دین خد ا میرویم و حرکت من برای خدا و برای اسلام و به خاطر حفظ اسلام است.

ای عزیزان ، ای همرزمان، در قرآن دو خط بیشتر نداریم خط حق و خط باطل پس شما ای مومنین در خط حق باشید و در حزب الله فعالیت کنید و در غیر اینصورت مانند کف روی آب نابود خواهید شد انقلاب خونین مان سنگر به سنگر کفر جهانی را عقب نشاند و این بار رحمت خدائی جنگ مقدمه ای شده برای تشکیل اتحاد جماهیر اسلامی انشاء الله و بدانید که این موضوع ایثار میخواهد و خون که پیامدش نصرت الهی است که پیروزی اسلام در اثر رنج و سعی و کوشش و زجر و ناراحتی و خون دادن است بلکه ما هم می جنگیم و تن به هیچگونه سازش نمی دهیم و با شعار همیشگی مان یا فتح یا شهادت می جنگیم و بر سیاست نه شرقی نه غربی سرسختانه پا می فشاریم چون معتقد به خدائیم برادران و خواهران هیچگونه اندوه و خوفی به دل راه ندهید چون میدان آزمایش است و زمان امتحان، و شما برترید اگر مومن باشید و از رهبر عصاره مکتب بیاموزیم که چون کوه استوار در مقابل دشمن و چون گاه در مقابل خدا و ما هم در مقابل مصائب باید همچون کوه باشیم چوئن مسئولیتی را که کوه نپذیرفت ما پذیرفتیم و با سعادت است که در راه مکتبان که اسلام عزیز می باشد خدمت کنیم انشاء الله

ای پدر عزیزم چون ماه مبارک رمضان در جبهه حق علیه باطل و نمی توانستم روزه بگیرم حتما یک روزش را هم درست نبود چون نمی شد قصد کنم. ماه مبارک رمضان ۱۳۶۳ در گردنم هست (روزه) و در مورد آن اجناس که دارم خودتان ای پدر عزیز تصمیم بگیرید در تمام مسائلی که داشتم ای پدر عزیز و نور چشم در تمام زندگیم میتوانید تصمیم بگیرید. دیگر عرض ندارم و ۳۰ روز هم روزه بدهکار هستم و بعلت ماموریت در جبهه نتوانستم بگیرم ما را از مستحبات و نذر نیاز فراموش نکنید بخصوص شما ای مادر عزیزم . ۱۵/۱۲/۶۳ سید محمد میرقیصری