بسمه تعالی

شهید محمد بنیادی

فرزند: اسکندر

متولد: ۰۴/۱۱/۱۳۳۷

تحصیلات:

شغل:

شهادت: ۱۳/۰۸/۱۳۶۲

آدرس مزار: گلزار مطهر علی بن جعفر ع قطعه  ردیف  شماره

ذخیره آخرت

مادرم تعریف می‌کرد هر بار که به محمد می‌گفتم:

مادر! این حقوقی که می‌گیری معلوم هست چیکارش می‌کنی؟ می‌گفت: مادر! ولم کن و سربه سرم نذار.

و هرچه مادر در این باره مته به خشخاش می‌گذاشت، محمد همیشه با رندی از زیر بار جواب در می‌رفت. تا اینکه بالاخره یک روز با اصرار فراوان از زیر زبانش کشید بیرون:

مادر! میان خودمان بماند. راستش من حقوق می‌گیرم، ولی در جاهای خیر مصرفش می‌کنم.

ان شاءالله ذخیره آخرت!

——————————————-

سنگینی تکلیف و شانه‌های ضعیف

موقعی که محمد به فرماندهی گردان منصوب شد، قلبا از پذیرش این مسئوولیت سنگین کراهت داشت وناراضی بود. مرحوم ابوی تعریف می‌کرد:

 چند روزی بود که می‌دیدم محمد توی حال عادی خودش نیست. دائم توی فکر بود و گرفته به نظر می‌رسید. حتی یک بار که سرزده وارد اتاق شدم،دیدم نشسته است و گریه می‌کند، گفتم آخر پسر!تو معلوم هست گرفتاری‌ات چیست؟ جوانی به سن و سال تو که نمی‌شیند مثل بچه‌ها گریه کند! خوب می‌گوید دردش چیست؟ اول ابا می‌کرد از گفتن. بعد که مرا خیلی نگران دید گفت:

راستش حاج آقا! نمی‌دانم اینها بر چه اساسی به فرماندهی گردان منصوب کرده‌اند.

حاج آقا گفته بود:

خوب این که گریه ندارد!

باز گفته بود:

آخرگاه می‌شود که نیروهای زیادی باید زیر دست من باشند، آخر چطور می‌توانم سرنوشت این همه جوان پاک و مخلص بسیجی را رقم بزنم!

خلاصه! عظمت مسئوولیت، و عمل به تکلیف، تمام فکرش را پرکرده بود و از آن می‌ترسید که مبادا در به کارگیری این نیروها در مراحل خطرناک جنگ، دچار حب و بغض شود و خدای ناکرده جان عده‌ای فدای امیال شخصی او گردد!

پس از چند دقیقه صحبت با پدرم، می‌گوید:

پس حاج آقا شما استخاره کنید.

و آنگاه که استخاره‌اش خوب در آمد، با توکل به خدا قدم در عرصه مبارزه گذاشت و در این راه چنان صلابت و ایثاری از خود بروز داد که خدایش او را به محضر قدسی خویش بار داد.

——————————————————————

آخرین دیدار

محمد آماده حرکت به سمت جبهه بود. خیلی عجله داشت. من و مادرپا شدیم تا بدرقه‌اش کنیم. خداحافظی کرد و سریع خودش را به در کوچه رسانید. دستش روی دستگیره بود که صدام زد:

محمد چرا اینقدر عجله؟ تو که هنوز خداحافظی درست و حسابی‌ای نکرده‌ای؟

لبخندی زد و گفت:

چشم، این دفعه هم خداحافظی میکنم.

وبرگشت طرف مادر. او را در آغوش گرفت و بوسید.

 همین که پشت کرد و برود، گفتم:

داداش! پس ما چی؟

خندید و گفت:

با تو دیگر نمی‌خواهد دیده بوسی کنم و گفتم:

نمی‌گویی این جوری دلم بشکند؟

آمد و با من هم دیده بوسی کرد. حالت چهره و نگاهش با دفعه‌های پیش کاملا فرق داشت. احساس  عجیبی به من دست داد. همین که حرکت کرد، دویدم دنبالش. سرکوچه به او رسیدم و گفتم:

محمد! به منطقه که رسیدی، برایمان زنگ بزن!خندید و گفت:

خوب، دیگر چی؟

و در رفتن شتاب کرد. ماندمو تا از تیررس نگهم دور شد. ورفتم تا آخرین روزهای سربازی‌امرا بسامان برسانم.

مدتی که گذشت، تا یکی از برادرانم که ساکن  تهران است، به پادگانمان آمد. همین که چشمم به پیراهن مشکی‌اش افتاد،تا آخر قضایا را خواندم:

محمد پشت کرده بود و می‌رفت،و من ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم، و کوچه ما چه قدر کش آمده بود!

—————————————————————–

یاد سبز

محمد اخلاق به خصوصی داشت. در کارهایش اخلاص عجیبی بود. هیچ گاه به ما نمی‌گفت چه کار می‌کند و در جبهه دارای چه مسئوولیتی است. به همین خاطر ما از فعالیتهای او اطلاع دقیقی نداشتیم. از مال دنیا هم چیزی نداشت. پس از شهادت کلیه وسایل وی که به نحوی ارتباط با سپاه داشت پیدا می‌کرد. مثل لباس فرم، کار و پوتین و…توسط شهید علی حیدری تحویل سپاه شد.

فقط فانسقه ایشان را من به عنوان یادگاری پیش خودم نگه داشته بودم که محمد به خواب یکی از برادرانش آمد و گفت:« به مادرم بگویید فانسقه متعلق به بیت المال است.» آن را هم تحویل دادیم. حال جز تعدادی عکس و چند تایی نامه و یادی که لحظه به لحظه در چشمان منتظرمان سبزتر قد می‌کشد و با بهار و پاییز،دگرگون نمی‌شود،چیزی از او در دسترسمان نیست.

————————————————-

مراسم عقد

هنگامی که در یگان حفاظت سپاه خدمت می‌کرد، از منظم‌ترین نیروهای یگتم بود. با این که خودش بچه قم بود و منزلشان با مقر یگان فاصله چندانی نداشت، اما تمام وقتش را صرف کارش می‌کرد. ماه به ماه به دیدار خانواده‌اش نمی‌رفت. تا موقعی که ما با ایشان بودیم، حتی ندیدیم از مرخصی‌های کوتاه مدت یک ساعته و دوساعته استفاده کند.

یک روز آمد پیشم و گفت:« کاری دارم، می‌روم منزل و یک ساعته برمی‌گردم.» من که برای اولین بار با چنین تصمیم غیرمنتظره‌ای روبه رو شده بودم. با ناباوری گفتن:«چه عجب! شما و منزل؟» گفت:«یک کار ضروری است. چاره‌ای نیست.» رفت و درست یک ساعت بعد بازگشت. هر چه از وی پرسیدم کار ضروری‌ات چه بود نگفت. بعد فهمیدم که رفته بود تا در مراسم عقد و ازدواج خودش شرکت کند!

———————————-

پست

هنگامی که شهید محمد بنیادی مسئوولیت یگان حفاظت قم را به عهده داشت، شبی همراه ایشان وارد مقر می‌شدم که دیدم نگهبان دم در خوابش برده است. همین که خواستم بیدارش کنم محمد دستم را کشید و با صدای ملایم که طرف بیدار نکند گفت:«کارش نداشته باش بگذار بیچاره بخوابد.» بعئ خودش رفت و با ملاطفت تمام از خواب بیدارش کرد و صورتش را بوسید و گفت اسلحه را به من بده و برو بگیر بخواب!»

بنده خدا که از مشاهده چنین صحنه غیر منتظره‌ای دستپاچه شده بود، مقداری پافشاری کرد که بمانده ولی اصرا محمد ومحبتی که در نگاهش موج می‌زد، او را راهی بستر کرد. سپس محمد خود به جایش پست داد، تا نوبت به نگهبان بعدی رسید!

———————————————————

عقل و احساس

در تب وتاب قضیه شهر پاوه و فتنه ضد انقلاب در این شهر و محاصره و کشت و کشتار مردم، یادم هست که رادیو اطلاعیه‌ای را قرائت کرد واز مردم کمک خواست. ما با جمعی از دوستان مسئولیت حفاظت از بیت شریف حضرت امام«ره» در قم را به عهده داشتیم. باشنیدن خبر، غبار غم وغصه بر دلمان نشست و چنان خون غیرت در رگمان به جوش آمد  که یکباره تصمیم گرفتیم حفاظت را رها کرده و برای مقابله با ضد انقلاب راهی آن دیار شویم. همین که رفتیم توی حیاط مقر دیدم شهید بنیادی از شدت ناراحتی نشسته است و اشک می‌ریزد. گفتم:« محمد ما می‌رویم پاوه! در حالی که ایینه دیدگانش خیس باران اشک بود و بغض راه گلویش را گرفته بود، گفت: شما تصمیمتان عجولانه است. آقا، خودش این مسأله را بهتر می‌داند. فعلا وظیفه ما این است که اینجا باشیم و از امام که قلب جهان است حفاظت کنیم، نه این که خودسرانه خر کاری دلمان خواست انجام دهیم.

———————————————————-

یادی از گذشته

سال ۵۶،۵۷ که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی آغاز شد، محمد دوران سربازی‌اش را در پایگاه شکاری شیراز می‌گذراند.

هنگامی که امام فرمان تخلیه پادگانها و فرار سربازان را صادر فرمود، وی به همراهی عده‌ای از بچه‌های همدان، با مقداری سلاح و مهمات از آنجا گریختند و آمدند منزل .

من صبح که پاشدم، دیدم چند جفت پوتین دو در هست. به خیالم مأمورین رژیم ریختن منزل ما. از لای در که نگاه کردم، دیدم محمد و چند نفر دیگر توی اتاق خوابیده‌اند.

بعد که از خواب بیدار می‌شوند، می‌روند خدمت حضرت آیت الله یزدی و جریان فرار و حمله‌شان را به اسلحه خانه پادگان گزارش می‌کنند و تعدادی از سلاحها را تحویل ایشان می‌دهند و باقی را خودشان در مبارزه علیه رژیم به کار می‌گیرند، که یک نمونه‌اش حمله مسلحانه محمد و دوستانش به کلانتری خیابان ایستگاه راه آهن و تصرف آن بود.

پس از پیروزی انقلاب نیز وی ابتدا وارد کمیته شده و سپس به عضویت سپاه پاسداران درآمده، و هنگام شهادت هم فرماندهی یکی از تیپ‌های خط شکن از لشگر علی بن ابی طالب«ع» را به عهده داشت.

—————————————————

پله‌های سلوک

اوایل پیروزی انقلاب که حضرت امام در قم ساکن شدند، من و شهید بزرگوار محمد بنیادی از یگان حفاظت مأمور حراست از بیت شریف آن حضرت بودیم.

محمد از اوصاف انسانی برجسته‌ای برخورداربود. ادب، ایثار، تقوا و تدینش، چشم اعجاب همگان را پر کرده بود.

گاه ده، دوازده ساعت، یکریز پست می‌داد. هر چه می‌گفتیم:

آقای بنیادی خسته شدید، بروید استراحت کنید، بچه‌های دیگر هستند، می‌گفت: نه، ده ساعت که چیزی نیست.ما تمام عمرمان فدای یک لحظه امام!

بعد ما را قسم می‌داد که اگر نیرو کم است، یا اگر پستی درجای دیگر خالی است، من بروم پرش کنم.

هر بار که برای صرف ناهار یا شام می‌رفتیم زیرزمیناسدارخانه، ایشان همین که احساس می‌کرد غذا کم است، یا اصلا غذا نمی‌خورد یا آنقدر کم می‌خورد که به همه برسد.

در هیمن ایام که به برادران یگان حفاظت، حدود هفتصد تومان حقوق ماهانه می‌رسید، ایشان می‌گفت:

فلانی! من به این پول احتیاجی ندارم، اگر کسی احتیاج دارد بدهید به او.

و بدین ترتیب، آنقدر سریع پله‌های سلوک را یکی یکی طی کرد، تا از مرز آسمان گذشت!

—————————————————-

آرامش آبی

شهید بزرگوار محمد بنیادی هیبتی الهی داشت و از استثناهای دوران جنگ بود. و بچه‌ها همه برایش احترام خاصی قایل بودند. با اینکه هم سن و سال بودیم. اما به خاطر خصوصیات اخلاقی والای ایشان، خودم را مرید او می‌دانستم.

وی دوستی و محبتش را از هیچ کس دریغ نمی‌کرد. خونسردی عجیبش در سخت‌ترین لحظات عملیات، آرامشی آبی در جان جمع می‌نشاند.

در یکی از عملیاتها که به شکست انجامید و ما با دادن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شده بودیم، من بعضی از برادران را مسئول این شکست می‌دانستم و چنان عصبانی بودم که وقتی به عقب بازگشتیم، شروع کردم به پرخاش کردن ودادو بیداد راه انداختن، بطوری که هر کس حال و روز مرا می‌دید می‌گفت فلانی موجی شده است!

یادم هست که لباس فرم سپاه تنم بود، از شدت غضب پرتش کردم و گفتم:

من دیگر این لباس را نمی‌پوشم.

خلاصه همین طور ابراز ناراحتی می‌کردم که یکباره احساس کردم دستی روی شانه‌ام نشست. محمد بود که تمام مهربانی‌اش را در بوسه‌ای گرم پیچید و بر پیشانی‌ام نهاد.

با ملاحظه این حرکت محبت آمیز او عرق شرمی بر گونه‌ام دوید، و چنان د رمقابل بزرگواری‌اش احساس حقارت کردم که بی‌اختیار سرم را انداختم پایین و نشستم روی خاک. پس با ملایمت تمام در کنارم فرود آمد و به نرمی لب به سخن گشود:

علی! خواست خدا بود که چنین شد. خونسردی خودت را حفظ کن! این چه کار است که می‌کنی؟ در روحیه بچه‌ها تأثیر منفی می‌گذارد….

خلاصه سخنش انگار آب سردی بود که بنا گاه بردیگ در حال جوش، عصبانیت ما پاشیده شد.

———————————————-

سخنی از سر درد

در جبهه، بعضی از بچه‌ها به محض اینکه لباسهای زیرشان کوچکترین احتاطی پیدا می‌کرد،آنها را دور می‌ریختند. شهید بزرگوار محمد از این عمل بچه‌ها بسیار دلگیر بود.

یک روز که افتادگی تمام، برای رزمندگان یکی از گردانهای تحت امرش سخن می‌گفت در ضمن سخنانش فرمود:

«برادران بسیجی! همه ما باید نهایت صرفه جویی را در استفاده از امکانات تیپ داشته باشیم. باید از اسرافها بشدت پرهیز کنیم. این گناهان باعث برانگیختن غضب الهی و قطع عنایاتش به ما می‌شود.»

«من در اینجا به عنوان یک برادر کوچک و خدمتگزارتان اعلام می‌کنم حاضرم با همین دستهای خودم تمای لباسهای کثیفتان را بشویم؛ حتی لباسهای زیر شما را که به راحتی دورشان می‌اندازید.»

«این لباسها با زحمت و تلاش کسانی تهیه شده که دست از زندگی شیرین خود کشیده‌اند و با دستان پینه بسته و چشمان کم سوی خود،آنها را برای شما می‌دوزند و می‌فرستند. پس جان شما و جان آنها.»

———————————————————–

حرمت بیت المال

شهید محمد بنیادی هنگامی که فرماندهی تیپ حضرت معصومه علیها السلام را به عهده داشت،ماشینی را در اختیارش نهاده بودند تا در حین خدمت و مرخصی از آن استفاده کند.

اخلاق عجیبی داشت. هرگز این ماشین را داخل کوچه‌ای که منزلشان بود نمی‌برد و همیشه آن را سر خیابان پارک می‌کرد.

حتی یکبار که خانواده‌اش از وی خواسته بود، آنان را به منزل اقوامشان برساند، گفته بود:

با ماشین کرایه می‌برمتان. چون این ماشینی که در اختیار من است تعلق به بیت المال دارد و اگر بخواهم براحتی از آن استفاده شخصی بکنم، پس نیروهای تحت امر من دیگر چه خواهند کرد!بعد با خودش زمزمه کرد:

اگر زباغ رعیت، ملک خورد سیبی

برآوردند غلامان او، درخت از بیخ!

——————————————————-

محمد ومن و خاک

غروب شبی که قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود، من و شهید بزرگوار محمد بنیادی با جیپ فرماندهی به سمت خط باز می‌گشتیم. ایشان پشت فرمان نشسته و هاله‌ای از معنویت، سیمای ملکوتی‌اش را فرا گرفته بود.

طبیعت به خلسه سکوت فرو رفته و سیاهی با دهان گشادش داشت همه چیز را فرو می‌بلعید.

ماشین زوزه کشان از جاده پرپیچ و خم خاکی می‌گذشت و رشته ضخیمم غباره در چاک گریبان تیرگی فرو می‌رفت.

سکوت سنگین دشت را، گاه شلیک توپهای دور می‌آشفت؛ انگار چادر سیاه شب، آنی به شعله می‌نشست و خاموش می‌شد.

بناگاه ماشین از حرکت باز ایستاد و محمد بی که چیزی بگوید، آهسته در را گشود و بر شانه چپ جاده به نماز ایستاد؛ و جانماز بزرگ خاک،چقدر در مقابل پیشانی تذلل او کوچک می‌نمود.

من حیران آن نجوای عاشقانه، تماشا را، قامت بسته بودم و محمد صورت بر خاک نهاده و تمامت روحش را در گریه‌ای شگفت دمیده بود. صدای ضجه‌های مستانه‌اش، چنان بند دلم را به زلزله نشاند، که بی‌اختیار، هجوم سراسیمه کودکان اشک، دامان احساسم را ستاره باران کرد. آه، چه حال خوشی داشتیم. من و محمد وخاک. و چه نجوای عشق آلودی بر لبانش می‌ورزید! پس دیده بر شب و دشت و خویش بستم و بر او گشودم که به التماس می‌گفت:

خدایا! امشب چشم امید ما به توست و ار تو کمک می‌جوییم و به ذیل عنایاتت متوسلیم. پس پذیرایمان باش ای بزرگ!

و باز، اشک بود و اشک که سجاده خاک را تر می‌کرد و فرمانده‌ای که با غبار، یکی شده بود.

نماز و نیازش که به آخر رسید، آمد و پشت فرمان نشست و باز ماشین، زوزه‌ای کشید و از جا کنده شد و به راه پیوست. و رفتیم تا پابه پای نیروهای خط شکن،در حمله‌ای شگفت،شب را به روز روشن و خاک را به افلاک پیوند بزنیم!

محمد بنیادی در سال ۱۳۳۷ هجری شمسی در شهر مذهبی و مقدس قم در خانواده‌ای روحانی، پا به علم وجود گذاشت. دوران رویایی طفولیت او با همه تلخی و شیرینی‌اش زود گذشت و او به دبستان قدم گذاشت. وی پس از گذراندن دوره راهنمایی به دروس حوزوی روی آورد و به مدت ۳ سال به فراگیری این دروس اشتغال داشته و سپس به خدمت سربازی رفت.

دوران سربازی ایشان مقارن با مبارزات مردم علیه طاغوت بود. او پس از فرمان حضرت امام خمینی – قدس سره الشریف – مبنی بر فرار سربازان از محل خدمت خود، بلافاصله به صف مردم پیوسته و ضمن تیراندازی به طرف فرماندار شیراز به قم گریخته و بطور جدی به مبارزه با رژیم طاغوت برمی‌خیزد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، ابتدا به عضویت کمیته انقلاب در آمده و سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌گردد. با ورود به سپاه در بخش مبارزه با مفاسد اجتماعی و قاچاق مواد مخدر مشغول خدمت می‌شود. آنگاه برای مدتی مسئوولیت یگان حفاظت از شخصیتها را به عهده می‌گیرد.

با شروع جنگ تحمیلی، به نبرد با بعثیان متجاوز بر می‌خیزد و در جبهه مسئولیتهای گوناگونی از جمله: فرماندهی گردان و فرماندهی تیپ را به عهده می‌گیرد.

حضور مستمر و پیوسته او در میادین جهاد، مانع ازدواجش می‌شود. سرانجام این سردار دلاور پس از سالها سنگرنشینی و مجاهدت در راه آرمانهای اسلامی در عملیات والفجر۴ و در منطقه پنجوین عراق، بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت ، به شهادت می‌رسد و زمین را به مقصد اسمان ترک کرده و به جوار رحمت حق و روضه رضوان دوست می‌شتابد.

اینک مجملی از کتاب آسمانی زندگی‌اش را مرور می‌نماییم و با تلاوت آیاتی از آن، عشق را به میهمانی لحظه‌های حضورش فرا می‌خوانیم.

اکسیر اخلاص

شهید بنیادی چنان به اخلاص در عمل توجه داشت که نمی‌گذاشت اعمال الهی‌اش مشوب به شرک و ریا گردد. او هرگز از کارهای خود و فعالیتها و مسئوولیتهایش سخن نمی‌گفت و چنان رازدار و کم حرف بود که حتی خانواده‌اش از کارها و تلاشهایش بی‌خبر بودند.

این انسان مخلص هرگز به اسم و عنوان دل نداد. و پست ومقام هیچ‌گاه دیده علایقش را به سوی خویش نکشاند. وقتی پیشنهاد مسئوولیت فرماندهی تیپ به ایشان داده شد. از پذیرش آن امتناع ورزید و گفت: دلم می‌خواهد اسلحه بر دوش بگیرم و در خط مقدم مبارزه کنم. اگر چه اصرار مسئوولین لشگر وب را وادار به پذیرش این مسئوولیت کرد، امام محمد چنان مخلص بود که وقتی خانواده‌اش از کار ومسئوولیت او سئوال کردند درجواب گفته بود: من یک سرباز ساده هستم. اسلحه بدست می‌گیرم و می‌جنگم تا خئا توفیق بدهد با گلوله سوراخ سوراخ شوم.

زمانی که شهید بنیادی فرماندهی گردان را به عهده داشت، وقتی از ایشان درخواست شد در جمع بسیجیان صحبتی داشته باشد، گفت: «برادران دیگر هستند و صحبت می‌کنند، فرقش چیست!» گفته شد: ولی شما فرمانده و مسئوول اینها هستید.

محمد درحالی که اندوه از سر و رویش می‌بارید و اشک در چشمش حلقه زده بود، با یک دنیا نگرانی گفت: «عزیزان، معافم کنید، می‌ترسم مرا حب ریاست بگیرد!»

مرد عمل

محمد کمتر سخن می‌گفت و بیشتر به عمل می‌اندیشید. او در صحنه‌های پر خوف وخطر قبل از انقلاب تا عرصه‌های پرالتهاب پس از انقلاب، حضوری فعال داشت و برای خدمت کردن و از جان مایه گذاشتن، حاضر و آماده بود. کار وتلاش بدون هیچ گونه چشمداشت مادی و طمع دنیا صورت می‌گرفت.

نکته قابل توجه اینکه او اصرارداشت، تا کارهایش را در راستای اطاعت از مقام رهبری و ولایت فقیه باشد، و به یقین می‌توان گفت که محمد، فدایی کلام امام عزیز بود. او توصیه می‌کرد که همواره باید مطیع ولایت فقیه باشیم و تمام هم و غم ما عمل به کلام رهبری باشد؛ نه آنکه اطاعت از امام را با زبان بیان کنیم و با قلم بنویسیم و در خیابانها با شعار به نمایش بگذاریم؛پ، اما در واقع، پای عمل ما بلنگد.

 او،فرماندهی پیشرو ومبارزی پیشگام بود ودر میادین جهاد، از جان مایه می‌گذاشت. و روح بلند و بی‌باکش،به بچه‌های رزمنده، درس شهامت و شجاعت می‌آموخت.

آیینه اخلاق

قطار حیاتش همواره بر ریل اخلاق و آداب اسلامی می‌خزید. در برخورد با پدر و مادر، نهایت احترام و ادب را به کار می‌گرفت و نسبت به آنها مهربان و در برابر اوامر و نواهی آنان مطیع بود. او با بچه‌ها برخوردی ملایم و نرم و به دور از تحکم داشت. سخنش پیراسته از گزاف و بیهوده و آراسته به مسایل تربیتی ونصایح اخلاقی بود. رفتار وگفتارش چنان بر دل می‌نشست که پس از شهادتش داغ و درد بردل همه دوستان و همسایگان و بستگان گذاشت. به تعبیر پدرش بعضی از همسایه‌ها ناراحت‎‌تر و داغدارتر از خانواده‌اش بودند.

مادر بزرگوارش درباره ادب او در خانه می‌فرماید:«اگر حاج آقا می‌گفتند در خدمت من سه روز بایست ایشان خم به ابرو نمیآورد و اطاعت می‌کرد.»

گذشت و ایثار دو واژه نورانی از کتاب زندگی‌اش بودند. در رفتارو گفتار، فوق العاده اخلاقی بود وهرگز به دامن خشم و غضب نمی‌پیچید. سعی می‌کرد نیکی‌های دیگران را ببیند و بگوید و از خطاهایشان در گذرد. او براحتی از حق خود می‌گذشت تا دیگری لذتی ببرد و آسودگی‌ای بچشد.

اوایل پیروزی انقلاب که برای حفاظت از جان شخصیتها ساعتها پست می‌داد، هرگز در قبال آن وجهی دریافت نمی‌نمود و تمام حق و حقوقش را به افراد نیازمند می‌داد.

بندگی و عبادت

او چون در خانواده‌ای روحانی بزرگ شده بود. از همان اوایل قبل از بلوغ، به فرایض دینی توجهی تمام داشت و در عمل بدانها کوشا بود. پس از رسیدن به سن بلوغ عبادت و بندگی او نیز به رشد و تعالی خاصی رسید؛ تا جایی که هنگام تحصیل در مدرسه بیشتر شبها برای نماز شب برمی‌خاست.

این حالت روحی و معنوی وی چنان اوجی به او داده بود که بعدها نیز نماز شبش ترک نشد. تهذیب نفس این فرمانده شهید چنان بود که رزمندگان تحت امرش را به سوی معنویت و سحرخیزی و شب زنده‌داری و خودسازی سوق می‌داد.

شهید بنیادی در فرازی از سخنانش از این حال عرفانی رزمندگان چنین باد می‌کند:« اگر در تمام حالات این بچه‌ها دقیق بشوید، می‌ببینید شب بلند می‌شوند. نماز شب می‌خواندند، دعایشان و نماز جماعتشان ترک نمی‌شد. الان موقعیتی است که ما باید خودمان را بسازیم. موقعیتی است که ما روی معنویت خودمان باید کار بکنیم».

ویژگیهای دیگر

نظم و انظباط او در زندگی بسیار چشمگیر بود. اگر برای کاری و برنامه‌ای، قول و قراری با کسی می‌‌گذاشت هرگز تخلف نمی‌کرد. در مصرف بیت المال مسلمین، نهایت احتیاط را به کار می‌بست. قوه ابتکار و خلاقیتش در جنگ،از او فرمانده‌ای شایسته ساخته بود. عشق به شهادت، به سان آتشی شعله ور، در نگاه احساسش زبانه می‌کشید و او چه بسیار در انتظار شاهد شهادت، به رصد ثانیه‌های صبور، نشسته بود! وی در خطابی پرتنیش به مادرش چنین نوشته است:

مادرم! می‌دانم که داغ جوان سخت است. ولیکن من بسیار گناه کرده بودمو باید کشته می‌شدم. باید به جبهه می‌رفتم، تا خداوند مقداری از گناهان مرا می‌آمرزید!»

و سرانجام این شیر شرزه میدانهای جهاد،و عارف دلسوخته پاکنهاد با سرکشیدن شربت وصل به آرامشی ابدی رسید و عقاب وار، گستره پرشکوه لاهوت را با بال بلند خون درنوردید.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

چشمان سحر،  تشنه  دیدار   شماست

مهتاب، خجل ز نور رخسار  شماست

خورشید که در اوج فلک خانه اوست

همسایه   دیوار  به    دیوار  شماست