وقتی از شهیدان بزرگواری چون سردار سرلشکر مهدی زین الدین و برادرش مجید زین الدین یاد می کنیم، گویا رویدادهای مهمی از تاریخ جنگ و دفاع مقدس همچون یک فیلم حماسی بر پرده سینما در مقابل چشمانمان می گذرد. همه مردم مسلمان ایران اذعان دارند که این قهرمانان، با نثار خون گرانبهایشان تاریخ معاصر کشورمان را رقم زدند، و میهن اسلامی را در برابر متجاوزان و دشمنان کور دل بیمه کردند. مجید زین الدین کسی بود که از وقتی که خود را شناخت، به ندای ولی امر مسلمین (ره) لبیک گفت و قدم در میدان جهاد نهاد، و به خانه اش بازنگشت مگر که خون سرخ خود را نثار پاسداری از آرمانهای مقدس انقلاب کرد.
شهید مجید زین الدین فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ دوم لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در سال ۱۳۴۳ شمسی در خانواده مبارز و انقلابی حاجی عبد الرزاق زین الدین در ش هر تهران متولد شد. پدر که دوران تاریک ستمشاهی را گذرانده بود، و همواره مورد تعقیب و آزار و اذیت عوامل ساواک قرار داشت، دو سال پس از به دنیا آمدن مجید به شهر خرم آباد مهاجرت نمود، تا شاید به دور از چشم مأموران رژیم پهلوی به مبارزه خستگی ناپذیر فرهنگی ادامه دهد. در حقیقت خانواده زین الدین چشم به راه انقلابی بود تا به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به دوران طولانی خمودی و سیاهی پایان بخشد. مرحوم عبد الرزاق زین الدین در خصوص دلایل ترک محل کار و سکونت خود در تهران، و مهاجرت به خرم آباد در خاطراتش چنین بیان کرده است «فرزند کوچکم مجید دو ساله بود که از تهران به خرم آباد مهاجرت کردم. فرزندانم تا دوره دبستان در آن شهر زیاد مسئله خاصی نداشتند. ولی به دبیرستان که رفتند رنج ها شروع شد. رژیم طاغوت با حجاب به شدت مبارزه می کرد. فرزندانم در تهران با محیط آلوده ای رو به رو بودند، تمام هم و غم من این بود که بچه ها با چه کسی رفیقند. تلاش می کردم که صحیح تربیت شوند و خدای نکرده در آن محیط خفقان و فساد تحت تأثیر قرار نگیرند). ایشان در شرح حال ویژگی های شهید مجید زین الدین افزوده است: «بچه های من با هوش سرشاری که خداوند به آنان عطا فرموده بود به درس و تحصیل ادامه می دادند. مجید هم از استعدادهای سرشار برخوردار بود. خیلی خون گرم و همیشه تبسم بر لبهایش نمایان بود، و اغلب نزدیکان به او علاقه مند می شدند. در فراگیری زبانهای مختلف خیلی مهارت داشت. وقتی ما را در فروردین ماه به سقز تبعید کردند، ایشان که درسهایش در خرداد تمام شد به سقز آمد و تا آخر شهریور که مدرسه تعطیل بود آن جا ماند. از اول مهر تا ۱۵ آبان در سقز به مدرسه رفت، زبان کردی را به خوبی در کردستان یاد گرفت. این اواخر که در جبهه های جنگ حضور داشت، نوارهای آموزش زبان انگلیسی گوش میداد.
شب ها که می خواست بخوابد، ضبط صوت را کنار سرش می گذاشت و به خواب می رفت. فراگیری زبان کردی برای مجید در جنگ خیلی امتیاز بود. یکی از بزرگترین نعمت هایی که خداوند بر خاندان زین الدین ارزانی داشت، همنشینی با علمای اعلام در تهران و در تبعیدگاهها بود. فرزندان این خانواده به ویژه مهدی و مجید زین الدین هم در خرم آباد با بیت اغلب علما همچون شهید محراب آیت الله مدنی ارتباط داشتند، و این توفیقی بود که خداوند متعال به آنان بخشیده بود. حاجی عبد الرزاق زین الدین ضمن این که در سه وقت نماز جماعت آیت الله مدنی شرکت می کرد، ظهر و شب هم در خدمت ایشان بود. آشنایی مرحوم زین الدین با آیت الله مدنی که از همدان به لرستان تبعید شده بود، از خرم آباد شروع شد. چون ایشان سرپرستی حوزه علمیه خرم آباد را بر عهده گرفته بود، عشق و علاقه خاصی به تربیت قشر جوان نشان می داد. برای گسترش و ارتقای سطح فرهنگی جوانان فعالیت دامنه داری داشت، و در طول هفته جلسات متعددی در مساجد شهر برگزار می کرد. با این وصف شهیدان مهدی و مجید زین الدین ارتباط نزدیکی با آیت الله مدنی برقرار کرده بودند و از محضر پر فیض ایشان بهره می بردند. افزون بر آن، دو خانواده آیت الله مدنی و زین الدین هم روابط قوی دوستانه برقرار کرده بودند و با یکدیگر رفت و آمد داشتند. بانو زینب اسلام دوست مادر دو شهید مهدی و مجید زین الدین درباره مراحل تربیت، رشد و شکوفایی فرزندانش چنین اظهار داشته است: «ساکن تهران و منتظر به دنیا آمدن مجید بودیم. در محیط بسیار فاسد تهران نگه داشتن حجاب و دوری از حرام کار راحتی نبود. با این حال من خیلی مراقب بودم. حتی با مهمان های مرد و مستاجرمان که رفت و آمد داشتند احتیاط می کردم که مبادا با آنها برخوردی داشته باشند. حاجی آقا در زندگی هم خیلی مراقبت می کرد. حواسش به حلال و حرام جمع بود. من هم سعی ام بر این بود که بچه هایم را طوری بار بیاورم که
افراد مفیدی برای دین و برای جامعه باشند. مجید از سن چهار سالگی نماز می خواند. عادت کرده بودم هر وقت که به خانه می آمد، تا سلام می کرد می پرسیدم: آقا مجید نماز خوانده ای؟ می گفت: بله خوانده ام. بعد از گذشت مدتی هر وقت آقا مجید وارد خانه می شد با لهجه شیرین و کودکانه اش با صدای بلند می گفت: سلام مجید جان نمازت را خوانده ای؟ بله مادر جان خوانده ام. آن گاه فضای خانه را پر از خنده و شادی می کرد. آقا مهدی و آقا مجید با هم پنج سال فاصله سنی داشتند. این دو برادر خیلی همدیگر را دوست داشتند. به یاد ندارم حتی یک بار با هم دعوا کرده باشند.
هم شجاع و نترس، و هم حرف شنو بودند. کافی بود کاری را یک بار به آنها بگوییم و بعد همیشه خودشان مرتب انجام می دادند. بانو مینا زین الدین خواهر کوچکتر شهید مجید زین الدین در بیان خاطرات دوران کودکی خود و برادرش چنین گفته است: «مجید از دوران کودکی با نام امام خمینی (ره) انس گرفت و عاشق ایشان شد. در خانه یک رساله عملیه داشتیم که ۱۲ حاشیه داشت، و زیر هر سوال شرعی نظرات علمای مختلف درج شده بود. نظرات حضرت امام هم با حرف «خ» داخل پرانتز مشخص شده بود. گاهی من و مجید مسابقه می گذاشتیم تا ببینیم نظرات حضرت امام بیشتر است یا نظرات سایر مراجع تقلید. مجید میشمرد و من می نوشتم» بانو زین الدین افزوده است: «همچنین در آن زمان یک دستگاه رادیو در خانه داشتیم که فقط برای گوش دادن به اخبار آن را روشن می کردیم. برنامه های دیگر رادیو را نمی شد گوش داد. همین که اخبار تمام می شد، مجید سریع می رفت و رادیو را خاموش می کرد. می گفت: گوش دادن به آهنگ های مبتذل شرعا حرام است. با هم خیلی صمیمی بودیم. هر جا می رفتم مجید را همراه خود می بردم. روزی به جشن تولد دعوت شدم و قرار شد مجید هم همراه من بیاید. مادرمان موقع رفتن سفارش کرد که اگر دیدید ساز و آهنگ گذاشتند بلند شوید و برگردید. اتفاقا نوار ترانه روشن کردند و مجید بیدرنگ به من گفت:
بلند شو برگردیم. مگر مادر نگفت اگر ترانه گذاشتند نمانید. وقتی بلند شدیم که برگردیم صاحب خانه پرسید: چرا بر می گردید؟ مجید با زبان بچگی اش گفت: چون شما ترانه گذاشته اید. صاحب خانه اجازه نداد برگردیم و زود رفت ضبط صوت را خاموش کرد». مادر شهیدان زین الدین در توصیف اخلاق فرزندش آقا مجید، چنین گفته است: «مجید بچه با ادبی بود. عجیب به ما احترام میگذاشت. از دوران کودکی او هیچ وقت به یاد ندارم که توی چشمان من زل زده باشد. همیشه در مقابل من سرش را پایین می انداخت و صحبت می کرد. همین ادب را در مقابل خداوند و دستورات الهی داشت. وقتی که جایی رفتار ناپسندی مثل غیبت، کلام نادرست میدید، با وجودی که کم سن و سال بود، بحث را عوض می کرد و می گفت:
حرف خودمان را بزنیم. چه کار داریم به دیگران». قبل از انقلاب گاهی برای زیارت حرم حضرت معصومه (س) از خرم آباد به قم می آمدیم. بعد هم به مسجد جمکران می رفتیم. یک بار مجید خواب بود و دل مان نیامد بیدارش کنیم. از مسجد که برگشتیم، مجید بیدار شده بود. گفت: «خواب امام زمان (ع) را دیدم. ایشان کنارم آمدند و دستی به سرم کشیدند و نوازشم کردند. بعد هم چیزی روی سرم گذاشتند». تعبیر ما از خواب مجید این بود که در آینده عالم بزرگی خواهد شود. ولی خداوند خواب او را زیبا تعبیر کرد و تاج پر افتخار شهادت را بر سر او نهاد).
واقعیت انکار ناپذیر این است که شهید مجید زین الدین همچون سایر اعضای خانواده اش شریک مبارزات پدر بوده و در این راه زحمات و زجرهای زیادی متحمل شده است. هنگامی که سازمان ساواک در آستانه آغاز انقلاب اسلامی و قیام همگانی ملت مسلمان ایران به رهبری امام خمینی (ره)، حاجی عبد الرزاق زین الدین را از سقز به اقلید فارس تبعید کرد، مجید زین الدین که در مرحله دبستان تحصیل می کرد، همراه مادر و دو خواهرش به سقز رفت، و به جهت شرکت در عملیات اثاثیه پدر را جمع آوری کرد، و همراه وانت بار حامل اثاثیه به خرم آباد بازگشت. اما دست تقدیر الهی چنین اقتضا کرد که تبعید حاجی عبد الرزاق به اقلید آخرین تبعید ایشان باشد، و دیری نپایید که انقلاب به ثمر نشست، و شهید مجید زین الدین در سن نو جوانی پس از استقرار خانواده در شهر مقدس قم همراه پدر و برادرش شهید مهدی زین الدین به سیل خروشان مردم انقلابی پیوست. آن گاه حاجی عبد الرزاق زین الدین فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی خود را همراه دو فرزندش مهدی و مجید در قم از سر گرفت و به توزیع رساله امام خمینی (ره) و کتاب های مذهبی و پوسترهای انقلابی پرداخت. یکی از این پوسترها که عکس فرعون و طاغوتهای مختلف بود، و در اصفهان چاپ شده بود توسط مجید زین الدین که نوجوان ۱۵ ساله بود، در میدان آستانه قم فروخته می شد، که دیری نپایید به وسیله مأموران حکومت نظامی دستگیر شد. حاجی عبد الرزاق برای آزادی فرزندش مجید بیدرنگ به شهربانی قم رفت و با تهدید و ارعاب سرهنگ کاشانی ناگزیر تعهد داد که از این پس به مجید اجازه ندهد این پوسترها را در شهر قم بفروشد. سرانجام آقا مجید آزاد گشت و به آغوش گرم خانواده بازگشت. حوادث پر فراز و نشیب دوران انقلاب اسلامی به سرعت می گذشت، تا با فروپاشی سلطنت خاندان پهلوی، به ثمر نشیند. اما به موازات پیروزی انقلاب، توطئه های دشمنان یکی پس از دیگری فرا رسید که هرکدام کافی بود به انقلاب لطمه جبران ناپذیر وارد کند. عوامل استکبار جهانی و غلامان حلقه به گوش استعمار از نخستین روزهای به ثمر نشستن انقلاب بر ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب جوانان انقلابی در برخی از شهرهای بی دفاع کشور فرو بردند. در آن مرحله بود که شهید مجید زین الدین جوان نتوانست نسبت به تحولات انقلاب و جنگ تحمیلی بی تفاوت بماند. بر این اساس دوره دبیرستان را با دغدغه آشوب در کردستان، جنگ و لزوم حضور فعال در صحنه گذراند. او در سن ۱۶ سالگی قرار داشت که جنگ ظالمانه بر کشورمان تحمیل شد. ابتدا همراه هیئتی از روحانیون قم به سرپرستی آیت الله نوری همدانی با خودروی سواری پدرش به محور سرپل ذهاب رفت و روزها کارهای تدارکاتی و ش بها نگهبانی می داد. اما وقتی هیئت مزبور به قم بازگشت، مجید چند ماه در جبهه غرب ماند. حاجی عبد الرزاق زین الدین گوید: «بارها دوستان از جبهه می آمدند و می گفتند که مجید اندازه یک تفنگ است، ولی همیشه تفنگ روی دوش دارد. دوستان هر چه به او می گفتند که تو محصل هستی و برو درس بخوان، او هم قول می داد که درس بخواند. هر چهار پنج ماه یک بار به قم می آمد و می رفت. اما با همین وضعیت دیپلم گرفت. آن هم به خاطر توصیه های مادرش. روزی که دیپلم گرفت به خانه آمد و مدرک دیپلم را به مادرش داد و گفت: این دیپلم هم به خاطر اصرار شما، بفرمایید…). شهید مجید زین الدین پیش از دریافت دیپلم مدتها به صورت بسیجی به جبهه می رفت. تنها چند ماه قبل از شهادت و پس از دریافت مدرک دیپلم به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم درامد، و بی درنگ گام در گام برادرش شهید مهدی زین الدین نهاد. او به دلیل استعداد و جوش و خروشی که در نهان داشت مراحل کمال را به سرعت پیمود، و پس از گذراندن دوره کوتاه آموزشی، مسئولیت یکی از بخش های اطلاعات و عملیات لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) را به عهده گرفت. او همچون برادرش چهره ای محجوب، مؤثر در میان رزمندگان الشکر و مایه آرامش دوستان و خویشان و خانواده به شمار می رفت. به داشتن توان بدنی، بازوان نیرومند، تخصص در فنون رزم انفرادی و مهارت در شناخت نقاط ضعف دشمن شهرت داشت. افزون بر ویژگی های یاد شده از شجاعت، تقوی و ایمان قلبی برخوردار بود که از او مجاهدی شجاع ساخته بود که یک تنه از کوهها و دشتها می گذشت، و خود را به عمق مواضع دشمن می رساند، و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت. مادر در توصیف روحیات فرزندش چنین گفته است: مجید همیشه شاد و خندان بود. طوری که از روی خنده هایش می فهمیدم ناراحت است یا خوشحال. خنده ناراحتی داشت و خنده خوشحالی از اوقات فراغت به خوبی استفاده می کرد، و هیچ وقت بیکار نمی نشست. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حدود چهار ماه در دوره آموزش امدادگری در مرکز هلال احمر قم شرکت کرد، و کار عملی دوره را در بیمارستان آیت الله گلپایگانی گذراند. مدتی هم با جهاد سازندگی قم همکاری کرد. به روستاها رفت و به کشاورزان محروم کمک کرد. در این عمر کوتاه هم رانندگی یاد گرفت، هم ماشین نویسی و هم عکاسی. آن وقتها بچه های حزب اللهی را با داشتن محاسن بلند می شناختند. اما مجید ظاهرش را آراسته می کرد و یک شیشه عطر هم درون جیب پیراهن نظامی اش قرار می داد. اصلا به ظاهرش نمی آمد که اهل قرآن خواندن و نماز شب باشد. گاهی فکر می کردم، آدمی که این قدر لباس شیک و تمییز می پوشد و به سر و وضعش اهمیت می دهد، موقع شناسایی چه طور راضی می شود، که شبها را روی تخته سنگ های خاکی و زمخت صبح کند. این از ایمان به خدا و دلدادگی ناشی شده بود. روزی که از جبهه به مرخصی آمده بود، خواهرش حدود پنج ماه سن داشت. کودک را بغل می کرد و بازی می داد و کودک قه قه می خندید و مجید کیف می کرد. من حواسم به آنها بود. وقتی مجید از اتاق بیرون آمد به کودک گفت: تو با این خنده ها و شیرین کاری ها نمی توانی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمیشه منو از جبهه بازداری. مجید در پایان مرخصی ساکش را بست و به جبهه بازگشت). از روزی که مجید زین الدین به عضویت سپاه پاسداران قم درآمد، از آن پس خانواده نمی دانستند فرزندشان در جبهه چه نقشی دارد. مجید پیش از آن به صورت بسیجی به جبهه می رفت و اکنون رسمی شده بود. روزی که پرونده خود را تکمیل کرد، در همان روز به وسیله یک دستگاه خودروی نظامی همراه راننده عازم قرارگاه لشکر علی بن ابی طالب (ع) در جبهه جنوب شد. خانواده بعد از گذشت مدتی اطلاع یافتند که مجید در اطلاعات و عملیات لشکر فعالیت می کند.
چون نمی خواست کارهایش جلوی دید دیگران باشد. مدتی که در جبهه بود، به هیچ کس اجازه نداد یک عکس یا فیلم از او تهیه شود. حاجی عبد الرزاق زین الدین در این خصوص چنین گفته است: «آخرین بار که مجید به مرخصی آمد، پیش از بازگشت همه عکس هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند، و همین طور هم شد. وقتی به شهادت رسید برای برگزاری مراسم حتی یک عکس هم در خانه نداشتیم. همه وسایل او را در داخل خانه جست و جو کردم. سرانجام عکسی را که روی دپیلم او بود در آوردم و تحویل بچه های لشکر دادم». حاجی عبد الرزاق زین الدین اضافه کرده است: «فرزندم مجید همیشه پنهان کار بود و هیچ وقت سر از کارش در نیاوردیم. حتی زخمی شدنش را هم از خانواده پنهان می کرد. دو بار مجروح شده بود، که دفعه اول را اصلا متوجه نشدیم. بار دومی پایش مجروح شده بود. چون چیزی را بروز نمیداد خواهرش دیده بود که مجید موقع نماز وضو گرفت و درون اتاق رفت و در را قفل کرد. از این کارش تعجب کردم. خواهرش که کنجکاو شده بود از شیشه بالای در داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نمازش را نشسته می خواند. مجید از ناحیه پا مجروح شده بود، اما به کسی حتی ما که خانواده اش بودیم اجازه نداد متوجه شویم».شهید مجید زین الدین در پی شرکت در بسیاری از عملیاتها که آخرین آنها عملیات غرور آفرین خیبر بود ایثار و اخلاص وصف ناپذیری از خود برجای گذاشت. آخرین مأموریتی که در آن به شهادت رسید در کردستان بود. مجید مسئول طرح و برنامه اطلاعاتی منطقه مرزی کردستان شده بود که لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در صدد بود در آن جا وارد عمل شود. قرارگاه ذیربط توسط بی سیم به مجید اطلاع داده بود که به برادرش مهدی زین الدین در کرمانشاه بپیوندد. سپس آن دو به وسیله یک خودروی تویوتا به سمت سردشت حرکت می کنند. آقا مهدی پشت فرمان بود و مجید بغل دست ایشان نشسته بود. عناصر ضد انقلاب و خود فروخته در مسیر راه خودروی آنان را به رگبار می بندند و تیری به پای شهید مهدی زین الدین اصابت می کند. آن گاه خودرو به تپه کنار جاده برخورد می کند، و کمی آسیب می بیند. عناصر ضد انقلاب دوباره خودرو برادران زین الدین را هدف گلوله آر. پی. جی. قرار می دهند که گلوله از شیشه در سمت راننده وارد اتاق می شود، و چانه مجید را از بین می برد، و او در دم جان تسلیم جان آفرین می کند. سرانجام هر دو برادر قهرمان و فداکار به سوی دیار عاشقان پر می گشایند و به مقصود نهایی خود می رسند. مرحوم حاجی عبد الرزاق زین الدین در بیان دیدگاه خود درباره شهادت دو فرزندش مهدی و مجید در خاطراتش چنین گفته است: «از ۳۰ سال پیش انتظار شهادت خویش را داشتیم. حدود ۱۸- ۱۹ سال بعد از تولد مجید سعی کردیم بچه دار نشویم. به هر نحوی بود، انتظار مرگ را داشتیم. ولی خدا نخواست ما شهید بشویم. ما باید بمانیم و فرزندانمان را شهید ببینیم. همه جوانان وارث پدرهایشان هستند و ما وارث پسران مان شدیم. هر چند که از مال دنیا چیزی نداریم و اینها هم نداشتند. ولی خون با عظمت اینها گنجینه پربهایی است که ما هر روز داریم از آن فیض می بریم. الطاف بیکران الهی شامل حالمان شده است و روز به روز عظمت این انقلاب و عظمت این حرکت اسلامی و دین مان را می بینیم. روز به روز به این شهادت ها و این حرکت ها و این جانفشانیها افتخار می کنیم. از خداوند سپاسگذاریم که ما را در چنین زمانی از تاریخ قرار داد که این عظمت را ببینیم. خدا را قسم میدهم به خون پاک همه شهیدان از صدر اسلام تا حال که این انقلاب را به انقلاب آقا امام زمان (عج) متصل گرداند. خداوند روح پر عظمت امام راحل مان را که عالی است، متعالی تر کند. خداوند وجود مبارک آقا امام زمان (عج) و رهبر معظم را در پناه خود محافظت کند. خداوند قلب آقا امام زمان (عج) را از اعمال، حرکات، رفتار و گفتارمان شاد گرداند».