بسمه تعالی
شهید عصمت الله اکبری
فرزند: ابراهیم
متولد: ۱۰/۰۳/۱۳۴۰
تحصیلات: سواد قرآنی
شغل: جوشکار بنا
شهادت: ۲۳/۰۱/۱۳۶۲
آدرس مزار: _
شهید در سال ۱۳۴۰ در شهر مذهبی همدان در یکی از روستاهای آن بدنیا آمد و رفته رفته بزرگ شد تا اینکه به مدرسه راه یافت و شروع به درس خواندن کرد شهید عصمت اله کلاس اوّل و دوّم ابتدایی خواند و از آن پس به شغل آزاد در رشتههای سفید کاری، گچ کاری، برق کشی، و اینها پرداخت و در این مدّت کمک بحال پدر پیر خود بود چون بنده مریض حال بوده و توان کار نداشتم. شهید از اوایل انقلاب فردی فعال و با خدا بود و در حد توان سعی میکرد در تظاهرات و راهپیمائیها شرکت نماید تا اینکه انقلاب به پیروزی خود رسید و پس از مدّتی جنگ تحمیلی عراق مزدور علیه ایران شروع شد ایشان چون سرباز بود به خدمت اعزام شود پس از مدت آموزشی بقیه خدمت خود را که ۲۰ ماه بود در جبهههای غرب گذرانید و در این مدت در لشکر خرم آباد ۸۴ بود و خدمت میکرد و عاقبت در منطقه عین خوش در تاریخ ۲۳/۱/۶۲ بوسیله ترکش خمپارهای از پای درآمد. محل دفن ایشان امامزاده ابراهیم میباشد. شهید یک بار در عملیات فتح المبین از طرف مزدوران صدامی به اسارت درآمد و مدت ۲۴ اسیر میشود تا اینکه لشکر اسلام او را از اسارت بیرون میآورد خلاصه این که این شهید خیلی فعال بود و در تمام عملیاتها شرکت میکرد. روحش شاد.
عنوان خاطره: معجزه
در عملیات فتح المبین در محاصره دشمن قرار میگیرند، خیلی از رزمندگان شهید میشوند به غیر از ۵ الی ۶ نفر که عصمت اله یکی از آنها بوده است، خودش تعریف میکرد پشت سنگر بودیم یکی صدایم زد تا نگاهم را برگرداندم کنار دستم را روی زمین دیدم که شهید شد، دوباره برگشتم تا به آن چند نفر بگویم که یکی از ما شهید شد دیدم آن چند نفر هم تیر خوردند و شهید شدند، تنهای تنها در گلوی دشمن ماندم. یکدفعه احساس کردم که قسمت جلوی گلویم گرم شد و شروع کرد به درد گرفتن دیدم تمام سرشونهها و سینهام خونی شده بود بعد دیدم یک تک تیر قسمت گلوی من اصابت کرده است. کلا سه نفر بودیم که زنده ماندیم، تمام بچهها زخمی روی زمین افتاده بودند. عدهای از آنها زنده و بقیّه شهید شدند. عراقیها به طرف ما آمدند و از همان دور که میآمدند هر کدام تیری به بچههای ما میزدند که اگر هنوز نفس دارند، مطمئن شوند که میمیرند نزدیک ما که شدند ما خودمان را مثل بقیه مجروحین روی زمین انداخته بودیم تا متوجه زنده ماندن ما نشوند ولی وقتی که نزدیکتر شدند با خودمان گفتیم که بلند شویم تا به ما نزنند چون این یعنی خودکشی. سه نفرمان بلند شدیم و دستهایمان را روی سرمان گذاشتیم، وسیلهای به نام آیفا آوردند و ما را انتقال دادند به یک منطقۀ دیگر، وقتی که برای بازرسی به ما نزدیک شدند سرباز عراقی شروع کرد تمام بدن مرا گشتن یکدفعه عکس امام خمینی را در جیب من درآورد و شروع کردن بوسیدن، از طرفی رئیس و درجهدارها که منتظر بودند چیزی از جیبها بیرون بیاید، صحنه را مشاهده کردند و سرباز عراقی را زیر شکنجه قرار دادند و با کتک او را از جلوی چشم ما به جای دیگری بردند که خدا میداند چه بلایی سرش خواهند آورد. ما همچنان آنجا بودیم که چند نفر دیگر که سپاهی بودند به ما پیوستند، یکی از آنها زخمی شده بود و قرار شد صبح آنها را آتش بزنند چونکه عراقیها روی سپاهیها تعصب خاصی داشتند زیاد کاری به ارتش نداشتند و به خاطر همین برای آن چند نفری که سپاهی بودند نقشه کشیده بودند. اطراف منطقهای که اسیر بودیم مواد منفجره کار گذاشته بودند که ما فکر فرار نکنیم ما را در داخل چادری قرار داده بودند، بعد از ساعاتی سر و صدای عراقیها به کلی قطع شد و من گفتم چادر را کنار بزنیم وقتی که کنار زدیم هیچ عراقی ندیدیم دست و پای یکدیگر را به زور باز کردیم، از چادر بیرون آمدیم و چند تا آدم از دور دیده میشد، دو نفر لباس ایرانی و یک نفر آنها لباس عراقی به تن داشت ما هم که هنوز شک داشتیم که باید چکار کنیم، در جای خود ایستادیم و نزدیکتر شدند بعد متوجه شدیم که بچههای خودمان هستند و منطقه را از عراقیها پاک سازی کرده بودند و علّت و طرز پوشیدن لباسها را سؤال کردیم که چرا دو نفرتان لباس ایرانی و یکی از شما لباس عراقی به تن داشت در جواب گفتند که ما شک داشتیم که شما ایرانی هستید یا نه به خاطر همین از این روش استفاده کردیم تا عراقیها را دست به سر کرده باشیم و با هم به عقب برگشتیم و هیچ اتّفاقی برایم نیافتاد.
ـ سقاخانه امام رضا (ع)
قبل از اینکه عصمت اله به جبهه برود، دائم میگفت مامان کی قسمت میشود با هم به مشهد برویم وقتی که شهید شد قسمت شد و من به زیارت امام رضا (ع) رفتم خیلی ناراحت شدم که چرا عصمت اله همراه ما نیست. در مسیر مشهد بودیم که در داخل ماشین به خواب رفتم، خواب دیدم برای رفتن به مشهد آماده میشدیم و از پایین که به طرف بالا نگاه میکردم پلّههایی بود که بصورت مارپیچ به بالا میرفت، که انتهای پلهها به آسمان ختم میشد در آسمان یک ساختمان آبی رنگ بود، من هم گفتم عصمت اله بیا برویم منتظرم، گفت صبر کنید آمدم، دیدم با یک لباس مشکی و شلوار مشکی، کمربند قرمز رنگ و پیراهن سفید آمد پایین و گفت برویم، از خواب بیدار شدم و بعد از چند دقیقۀ دیگر دوباره به خواب رفتم، داخل سقاخانۀ آقا امام رضا (ع) با مادرم ایستاده بودیم به مادرم گفتم عصمت اله را امامزاده ابراهیم دفن کردیم مزارش اینجا در سقاخانه است. داخل ایوان سقاخانه بود. دستم را گذاشتم روی مزارش و شروع کردم فاتحه خواندن که از خواب بیدار شدم.
ـ خواهر شهید
برادرم هنوز شهید نشده بود خواب دیدم با عصمت اله داخل امامزاده ابراهیم بالای قبور شهدا را سقف میزنند، جلوتر که رفتم چهرۀ هر دو تای آنها را مشاهده کردم بعد از چند روز رفتم به امامزاده ابراهیم. دیدم که همان اتفاقی که در خواب افتاده بود را انجام میدادند. بعد از شهادت ایشان، عصمت اله را در خواب دیدم گفتم دیدی برادر حاجی چگونه تصادف کرد، در جواب گفت آره، صدایش تا عرش آمد. بعد گفتم الان چه کار میکنید، گفت پیش امام خمینی در بهشت هستیم. یک بار دیگر در خواب دیدم عصمت اله آمده است دنبال برادرم و گفت این دنیا لیاقت جواد را ندارد، خیلی وقت است آمدهام دنبالش. جنازۀ خونی جواد را بغل کرد و با خود برد. جواد عجیب عاشق شهادت بود.
ـ کلاس عشق
یک بار دیگر در خواب دیدم که عصمت اله با دوستانش و یکی از پسر عمههایم از کلاسی برمیگشتند، تعجب کردم و به او گفتم الان آن دنیا کلاسی وجود ندارد، این کلاس که الان بودید چه بود، گفت ما از کلاس آقا امام حسین (ع) آمدیم.
سالگرد شهدا بود که برادرم برای چاپ عکس عصمت اله به بنیاد مراجعه کرده بود یک نفر عکس عصمت اله را میبیند و به برادرم میگوید صاحب این عکس نسبتی با شما دارد گفته بود برادرم هستند. شروع کرده بود گریه کردن و گفته بود که من موقع شهادت عصمت اله کنارش بودم. در عملیات والفجر یک به عنوان خط شکن رفته بودیم، از دو گردانی که شرکت کرده بودیم ۷ الی ۸ نفر ما زنده ماندیم که یکی از آنها برادر شما بود و همه شهید میشوند و ما هم در محاصره دشمن قرار میگیریم، داخل سنگری بودیم. دو شبانه روز بدون آب و غذا سپری کردیم هوا هم بسیار گرم بود و واقعا بیتاب شده بودیم، قبل از اینکه در محاصره قرار بگیریم نزدیکیهای سنگر آب دیده بودیم گفتیم یکی بصورت داوطلبانه برود و قمقمهها را پر از آب کند تا یک چند روزی به این صورت سپری کنیم، هیچ کس قبول نکرد بعد از چند دقیقهای عصمت اله راضی شد و گفت من راه را بلدم قمقمهها را به کمرش بست و بصورت سینهخیز رفت بیرون. قمقمهها پر از آب کرد و تا چند قدمی سنگر آورد و دو قدم دیگر مانده بود که وارد سنگر شود عراقیها همه قمقمهها را سوراخ کردند و یک تیر به سینهاش زدند و تیر دیگری به گلویش. عصمت اله روی زمین افتاد و قمقمهها سوراخ شده بود و آبها همه روی زمین میریخت، بچّهها با هم عصمت اله را به داخل سنگر کشیدند و قمقمهها را آوردند در حالی که عصمت اله را میآوردیم خمپارهای بطرف ما پرتاب کردند و چند نفری از بچهها در آنجا زخمی شدند و تا خود صبح از بچهها خون میرفت، موقعی که عصمت اله را به طرف سنگر میآوردیم زخمی بودیم خیلی این کار برایمان مشکل بود ولی خدا شاهد است که به جای اینکه ما عصمت اله را بکشیم انگار عصمت اله ما را بطرف خودش میکشید جنازهاش مثل پر کاهی سبک شده بود.
ـ اکبر منصوری یکی از همسنگران وی است که نقل میکند در حمله فتح المبین بعد از پایان حمله حدود ۴۰ نفر از رزمندگان از جمله شهید عصمت اله اکبری از گروهان خود جدا و راه را گم کردند که هنوز منطقه بخوبی پاکسازی نشده بود یک وقت میبینند که تانکهای عراقی بطرف آنها میآیند که همگی سنگر میگیرند و وقتی که عراقیها کمی جلوتر میآیند شروع میکنند به تیراندازی با تیربار که عراقیها خیال میکنند اینها مهمات زیادی دارند لذا برمیگردند و دو یا سه بار همین طور تکرار میشود و سرانجام اینها میبینند که نه آب دارند و نه غذا و نه مهمات لذا بطور اجبار تسلیم میشوند و همه را سوار آیفا میکنند که کشمکش بینشان ۵ تا ۶ ساعت طول میکشد و دم غروب که عراقیها بخاطر ترس از حمله ایرانیها مجبور به فرار میشوند همۀ رزمندهها را داخل آیفا گذاشته و از پشت هم یک تانک روشن روبروی آنها قرار میدهند و به آنها میگویند که اگر کسی بخواهد فرار کند آیفا را با تانک میکوبیم علی ایحال هنگام شب عراقیها فرار میکنند و این رزمندهها تا صبح داخل آیفا میمانند و صبح برادر شهید عصمت اله اکبری نگاهی به اطراف بیرون از آیفا میاندازد وقتی میبیند کسی پیدا نیست پیاده شده و بسوی تانک میرود و هیچ کس را پیدا نمیکند و میبیند داخل تانک هم خالی است لذا برمیگردد و به همه بچهها اطلاع میدهد که عراقیها فرار کردهاند تا همگی از آیفا پیاده میشوند و بعد از چند لحظهای میبینند که دو نفر از دور میآیند و چون یکی لباس عراقی بتن داشت به آن دو مشکوک میشوند همین که کمی نزدیک شدند برادر شهید عصمت اله اکبری میگوید به احتمال عراقی باشند و اینها دو نفر بیشتر نیستند من با نارنجک آنها را میرانم بعد فرار میکنیم، که وی سنگر میگیرد و نارنجک را بدست میگیرد وقتی که آن دو نزدیک شدند وی داد میزند اگر جلوتر بیایید هر دو را میکشم که یکی از آن دو که لباس عراقی پوشیده بود گفت من ایرانی هستم و چون منطقه هنوز پاکسازی نشده وقتی این اسیر عراقی را گرفتم لباس او را میپوشم و لباس خود را به او میدهم و بیایید من راه را نشان دهم بروید و با یاری خداوند دیگر آزاد میشوند و برمیگردند.
««بسمه تعالى»»
((مورخ 24/12/1361))
به نام الله پاسدار خون شهيدان :
درود بر خمينى، بتشكن زمان و درود بر خمينى كه همچنان بتها را درهم ميشكند و آنطور كه حضرت ابراهيم بتها را به درك فرستاده بود و سلام بر شهيدان انقلاب اسلام به خصوص شهيدان جنگ تحميلى و درود بر ملت غيور ايران كه در مقابل منافقين ايستادگى كرديد و ميكنيد .
اميدوارم كه انقلاب خمينى را به انقلاب مهدى اتصال دهيد. به خدمت پدر و مادر عزيزم و بهتر از جانم سلام عرض ميكنم .
بارى اميدوارم پدر و مادر جان نگران من نباشيد براى من گريه نكنيد كه منافقان شاد بشوند و بهترين راه اين است كه خوشحال خندان باشيد تا منافقين را شكست دهيد .
بارى پدر و مادر جان اگر من به شهادت رسيدم مرا در قبرستان شيخان خاك كنيد و عكسهايم را بالاى قبرم بگذاريد .
خدمت برادرانم يك به يك سلام عرض ميكنم برادر عزيزم من از يك يك شماها تقاضا دارم كه امام را يارى كنيد و دست بدست هم دهيد و منافقان را از روى زمين بر كنيد و پرچم جمهورى اسلام را در قدس بر پا كنيد انشاءالله .
خدمت خواهران عزيزم يك به يك سلام عرض ميكنم خواهران عزيزم بعد از من براى من گريه نكنيد كه دشمنان اسلام خوشحال مىشوند و به جاى گريه شادى مى كنند. سلام بر تمامى قوم خويشان و آشنايان برسانيد.
««والسلام عصمتالله اكبرى»»