ر سحرگاه یکی از روزهای تیرماه سال ۱۳۴۲ در خانواده ای اصیل و روحانی دیده به جهان گشود. از کودکی هوش و ذکاوت خوبی داشت و با همین استعداد در آغوش گرم پدر و مادری متقی و متدین تربیت یافت. پنج بهار از زندگی را پشت سر نگذاشته بود که روح بلند خود را به نماز و قرآن پیوند داد. دیده بصیر و چشم کنجکاوش، او را در پس فهمیدنی ها کشید.
شور و علاقه معنوی و اسلامی ضمیر پاکش را در برگرفت. در شش سالگی قدم به مدرسه نهاد و درس را تا کلاس دوم راهنمایی ادامه داد؛ اما او که با کلام خدا انس گرفته بود و آیات الهی را تلاوت می کرد، از حضور در فضای طاغوتی حاکم بر محیط مدرسه شانی خالی کرد و به کار و تلاش روی آورد و مدتی بعد استادی ماهر و زبردست در صنعت نجاری شد. با این وجود از محضر پدر روحانی خود بهره می برد و در راه کسب کمال و معارف اسلامی هیچ فرصتی را از دست نمی داد. جوانی بود پرشور و با ایمان که ایمانش را در صحنه های عمل به اثبات رساند.
با شروع نهضت مقدس و انقلاب اسلامی وارد صحنه مبارزات مردمی شد و با آگاهی کامل در حرکت های ضدّ طاغوتی حضور فعال از خود نشان داد. او در شط خروشان انقلاب همگام با مردم تا رسیدن به ساحل پیروزی از پای ننشست و با محو حکومت طاغوت به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.
آن گاه که نامردان روزگار، شیپور جنگ را علیه حکومت اسلامی و انقلابی ایران به صدا درآوردند و طبل تجاوز را کوبیدند قصد جبهه کرد؛ ولی کمی سن و سال، سد راهی برای حضور او در صحنه های نبرد شد. با این وجود با عزم و اراده ای مصمم راه چاره می جست و به پیشنهاد یکی از دوستان راهی شیراز شد و از آنجا به صف غوغاگران معرکه، مردان روزگار پیوست و در گروه جنگ های نامنظم حضور یافت. ماه های متوالی همراه شهید گرانقدر دکتر مصطفی چمران حماسه آفرید. لحظات شهادت دکتر چمران بر بالین او حاضر شد و شهید چمران را به پشت جبهه منتقل کرد. شهید سیدمحمد میرقیصری،
حضور در جبهه را برای خود توفیقی بزرگ می داند و در دفتر خاطرات خود می نویسد:
«تقریباً هیجده ساله بودم که خداوند توفیقی داد و در درون من دگرگونی عجیبی رخ داد و توانستم خویش را از بندِ بندگی و رذالت دنیوی نجات داده و رو به سوی دانشگاه مهدی زهراعجل الله تعالی فرجه الشریف آورم. اولین باری که به جبهه رفتم به جمع نیروهای ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران ملحق شدم. حدود شش ماهی در ستاد بودم که
توانستم بهترین استفاده ها را ببرم. »
وی پس از بازگشت از جبهه به جمع جان برکفان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و با احساس وظیفه ای مضاعف دوباره به جبهه رفت و تکلیف دفاع از انقلاب و میهن اسلامی را به بهترین صورت ممکن انجام داد. در دوران پاسداری چندین نوبت دواطلب عزیمت به میدان های نبرد شد. در عملیات والفجر چهار مجروح و مدتی را در بیمارستان بستری شد. پس از بهبودی باز هم به جبهه برگشت تا روح و جانش را در محیط معنویت بار کربلای جنوب، بیشتر زلال سازد. لیاقت و شایستگی رزمی و رشد تجربی وی موجب شد مدتی به عنوان مربی در پادگان ۱۹ دی و سپس در لشکر ۱۷ علی
بن ابیطالب علیه السلام مسئولیت های آموزشی به عهده او گذاشته شود و او نیز با برنامه ریزی، آموزش، توان رزمی نیروهای لشکر را دو چندان می نمود. چندی بعد، قبل از عملیات بدر پیشنهاد فرماندهی گردان حضرت رسول (ص)
به او داده شد؛ اما نپذیرفت. وقتی که این مسئولیت به او تکلیف شد، سراپا تسلیم گردید. سردار حاج غلامرضا جعفری که در آن ایام فرماندهی لشکر را عهده دار بودند، می گفت:
«با توجه به شناخت کاملی که نسبت به ایشان داشتیم او را از لحاظ معنوی و عبادی و بُعد رزمی و نظامی شایسته می دیدیم، لذا به همین خاطر مسئولیت فرمانده گردان حضرت محمد رسول الله (ص) را به ایشان پیشنهاد نمودیم و مصمم شدیم که این کار را به عهده او بگذاریم. اما او از پذیرفتن این مسئولیت خطیر امتناع ورزید و گفت:
بهتر است که من تک تیراندازی بیشتر نباشم؛ اما به ایشان گفتم: این تکلیف است و باید حتماً بپذیرید. وقتی احساس تکلیف نمود، پذیرفت و فرماندهی و هدایت گردان را به عهده گرفت .»
عشق به شهادت وجود پاکش را سرمست کرده بود، او بارها سخن از شهادت خود به میان آورده بود. آنان که با او از نزدیک آشنا بودند، چشمان انتظارش را دیده بودند که تاب و تحمل ماندن از کف داده بود و در سوگ همرزمان خود بی تابی می نمود. سید، رسالت عظیم یاران سفر کرده را بر دوش خود حس می کرد و چشمان خسته اش، نگاهِ مهربانِ مردانِ خداپرست را می دید که به او وعده همجواری با آنان می دادند. با همین باور در دل شب بیدار می شد، وضو می گرفت و به نافله می ایستاد تا با معشوق و معبود خویش به راز و نیاز پردازد. او در دفترچه خاطرات خود می نویسد:
«برای مراسم چهلم شهید زین الدین به قم آمدم. چند شب بعد، ایشان را در خواب دیدم، وارد جایی شد که درب خیلی بزرگی داشت. شهید زین الدین داخل شد و رو به من کرد و گفت: خودت را آماده کن، به زودی به ما ملحق می شوی. بعد درب بسته شد و من از خواب پریدم… » در جای دیگر می نویسد:
«وقتی شهید بنیادی را به پشت جبهه منتقل می کردیم. خیلی گریه کردم. دعا کردم من هم شهید شوم … »
همچنین در یکی از یادداشت هایش خطاب به پدر و مادر یادآور می شود:
پدر و مادر عزیزم! بدانید که من امانت خدا در نزد شما هستم و شما با رضایت خود این امانت را به خدا پس می دهید. ناگفته نماند که فرزندان وسیله آزمایش شما هستند و چه خوب، چون که شما در این آزمایش قبول شدید. عزیزان من فکر نکنید که اگر محمد به جبهه نمی رفت، کشته نمی شد. خیر، زیرا خدا می فرماید: اینما تکونوا یدرککم
الموت .»
وقتی رمز عملیات بدر صادر شد، گردان او، جزو اولین نیروهایی بودند که خط دشمن را در هم شکستند و پیروزی های چشمگیری به دست آوردند. پس از عملیات، دشمن برای جبران شکست خود، پی در پی دست به پاتک های
سنگین می زد. او مجروحان را به پشت جبهه منتقل کرد؛ اما وقتی دید هواپیماهای دشمن، منطقه را زیر آتش بمب های خود قرار داده اند، با کلمه طیبه «لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم » از سنگر بیرون آمد. به طرف
ضدهوایی رفت. در میان راه مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. شهادتین سر داد و با نام
را بر زبان جاری کرد و در آخر سه بار زمزمه یا حسین علیه السلام مقدس مولای خود با همه کربلاییان و عاشوراییان بیعت کرد و در تاریخ ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ به آرزوی خود که همانا شهادت بود نایل آمد.