بسمه تعالی
شهید: داوود احمدی
فرزند: علی
متولد: ۱۳۵۴
تحصیلات:
شغل:
شهادت: ۱۲/۱/۷۸ – دهلران
آدرس مزار: گلزار مطهر علی بن جعفر ع قطعه ردیف شماره

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام مادر . . . . . .
سلام ای کبوتر مهاجر عشق و امید
سلام بر تو ای گل شکفته تاریخ – قرنها می گذرد اما همیشه جاودان خواهی بود آری ای آئینۀ پاکی صدق و صفا در شأن و تراست تو همین بس که در آغوش گرم تو گل می روید از مهر مادری عشق روان است سر چشمۀ زلال معرفت تو کوثر است ای کسی که عمر گرانمایه خویش را به پای من فدا نمودی و در دل سیاه شب آواز کودکانۀ من را جواب دادی ای که به خورشید همانندی و چون ستارۀ درخشان دوستت دارم اول رضای حقّ بعد من برضای تو خشنودم و در سایه پر لطف تو ای جوهر ایمان زنده ام تا جان در تن خاکی و فرسودۀ من است به لقای تو مشتاقم .
سلام پدر . . . . . .
عرق شرم بر رخسارم جاری است چرا که نتوانسته ام آنطور که باید و شاید سروری شما پدر بزرگوارم کنم . چرا که هنوز نتوانسته ام جرعه ای ا زاین رهگذر معرفت تو را جواب گویم . تنم بوجود سلامتی شما در آسایش است و روحم به سبحان شما گرفتار ! ای آفتاب حقیقت چگونه دستان پیله بسته تو را بنگرم و چگونه قلب کوچک خود را آمادۀ پذیرایی از روضۀ رضوان تو نمایم ای جولانگاه آرزوهای من – سلامت که دگر بار بگویم . من نفس به نفس تو سینه ام .

بسم الله الرحمن الرحيم
پس از عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما دوست و برادر بزرگوار و گرامی امیدوارم که همیشه و همه حال موفق و مؤید و پیروز منصور باشید انشاء الله ، علی جان بدون مقدمه به سر اصل موضوع و مطلب می روم و این را هم بگویم که هیچ حوصله مکاتبه و نامه نگاری را ندارم و از اینکه این مطالب را در نامه عنوان می نمایم خیلی خیلی ناراحت و شرمگین هستم . همه حرفها سر رفاقت با شما و بقیه بچه ها و دوستان می باشند که همه و من جمله انسانهای پاک سرشت و خوش خلق و خوش سیرت می باشند و انشاء الله خواهند بود . ولی شاید من لایق دوستی و دوست بودن با ایشان و منجمله را نداشته باشم و شاید اخلاق من به گونه ای باشد که بجز آزار دیگران هیچ سود و منفعت دیگری برایشان نداشته باشد و شاید حرف زدن من به گونه ای باشد که کسی طاب نشستن پای سخنان مرا نداشته باشد بهر حال یک شعر هست البته من شعر کامل را بلد نیستم وای یک مصرع آن این است که می گوید در یک داد وستد نمی گنجد که این شعر بر می گردد به میدان کربلا .
علی جان این را بگویم که شما بسی ریا بگویم تو و بقیه بچه ها که با آنها سلام و علیک و زد و خورد داشته ایم را به قد برادرانم دوست داشته و دارم و خواهم داشت و همیشه خدا تا زمانی که زنده هستم و تا قیام قیامت در دل من جان دارند و یادشان مسیکن دهنده روح من است البته کفر نباشد که تسکین دهنده قلب و روح و جان انسان خداست . و این نظر را هم در فکر خودت پرورش مده که خدای نکرده من از دست شما دلگیر شده و ناراحت شده ام و این حرفها را از روی ناراحتی و کینه دل می زنم نه بلکه در وجود خودم صلاح را در این دیدم و در خود پنداشتم که دوستان از دست من دلگیر و ناراحت هستند و حرکات و حرفهای من و اعمال من باعث نگرانی ایشان گردیده است .
از خداوند متعال برای خود م و برای کلیه دوستان اللخصوص حضرت عالی که جداً سرور و آقا بزرگوار هستید طلب بخشش گناهان و موفقیت در کارها را دارم . انشاء الله که پیروز و سلامت باشید . دوستدار و دوست کوچک شما داود کوچک قمی ۲/۱۰/۷۴
بسمه تعالی
(جواب نامه) سلام بر دوست گرامی که اینچنین ابراز محبت نسبت به این حقیر دارند . جواب نامه شما را در نامه ات می دهم چونکه از مطالب نامه خود بهتر آگاهی یابی به مطالبی که می نویسی دقت لازم را مبذول دار که مطلب اصلی در درون انسان است . اکنون می گویم که در درون انسان چیست ؟ این است که با واقعیتها به طور صریح بر خورد نمی کند و آنچه را که می بیند نمی فهمید. سعی در شناخت واقعیتهای اصلی درونی کنید که مایۀ پیشرفت حالات شخصی است شما رفتاری را ارائه می دهید که شاید فقط برای من کمی مضحک باشد زیرا با رفتار گذشته شما بسیار فرق دارد . گذشتۀ شما آنچنان و اکنون چنان می باشید کناره گیری و کم صحبتی به شرطی مورد قبول است که انسان واقعیتی را مورد تفحص قرار دهد ، در غیر این صورت اشتباه محض است . اگر افکاری آزار دهنده است نمی تواند برای همیشه موجب آزار شما گردد و اگر مدتی انسان را پریشان کند این پریشانی زیاد به طول نمی انجامد اصولی را که باعث شادی روح می گردد به یاد آر و افکار پریشان را رام کن . کاری نکن که رفتار دیگران افکار آزردۀ شما را آزرده تر سازند و لحن گفتارشان سنگینی غم را دو چندان سازند . کسی که با علی حرف دارد باید با زبان باشد و این بار استثناء جواب دلتنگی شما را با نامه می دهم اینجانب شخصیتی بارز و انسانی صادق که تو می انگاری نیستم من نیز مانند تو انسانی هستم با مشکلات وافر مشکلاتی که باعث تعارض جسم و روح من می گردد . هنوز با خود کنار نیامده ام که اینچنین مرا می پنداری . شخصیت شکسته ای که بر پایه های متفاوت استوار است ولی درد دل را به آن بگو که عالم بر اسرار نهان است بر شخصیتی که خود هنوز راه اصلی را نیافته است مگو . تو خود آن عالم قادر را می شناسی پس فکر صحیح موجب درستی کار است . به شما گوشزد می کنم که فقط رفتار شما برای من حالتی غیر منطقی دارد شاید برای دیگران اینچنین نباشید پس هر گاه به این حقیر رسید باید جنبهای زیادی از رفتار خود را ابراز دارید و هیچ گاه شخصیتی خاموش و سر افکنده نباشید . پایان سخن این می باشد که دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشانی حالی و درماندگی . خدا نگهدار

بسم الله الرحمن الرحيم
سلام عليكم ، پس از عرض سلام خدمت تنها برادر عزیزم و تنها دوست بزرگوارم که همیشه یادش تا ابد در ذهنم خواهد ماند . داداشم آقای عباس حدادی عباس جان از اینکه این کاغذ را بشما می گذارم این نبود که من هیچ کسی را نداشتم و چرا به خانواده خودم ندادم ؟ چرا به دوستان دیگرم ؟ داداش عباس راستش را بخواهی زمانی که با تو آشنا شدم از همان روز اول و ساعت اول بر خوردمان از همان لحظه که شما را جلوی درب ملاقات میدان غربی پادگان دیدم با دوستانتان که به همراه مقابل تعاون می نمودید و بخدا قسم به تک تک دوستانم گفتم که این آخرین رفیق صمیمی من خواهد بود و همین هم هست و خواهد بود عباس جان راستش را بخواهی آنقدر به روی گلت علاقمند شده ام که شبها هم هنگام خواب با یاد تو بخواب می روم و صبحها با یاد تو از خواب بیدار شده تا زمانی که خداوند متعال قسمت می کند لطفی میکند تا دوباره ببینمت . و زمانی که می بینمت آنقدر مشتاق هستم که ببوسمت چرا که همچون سیب یک میوه بهشتی بوی خوش می دهی عباس جان من از خدا این را می خواهم دعا بلد نیستم نماز شب نمی دانم فقط به زبان دلم صبحت می کنم می خواهم و می گویم خدایا تو به همه اینها که سوار بهترین ماشین هستند و در بهترین خانه چند میلیونی در بهترین منطقه و بالای شهر تهران زندگی می کنند و میلیاردها تومان ثروت داده ای به من هم یک ثروت بده و باید بدهی که حق من است و هر چند که من خیلی گنه کارم . می دانم ولی مگر نمی گویند که خدا کریم است مگر نمی گویند که خدا بخشنده است مگر نمی گویند که خدا حکیم است . پس کو ؟ البته هنوز سوا نشده ایم من از خدا می خواهم که خدایا من و عباس را همچون دو دوست با وفا دو برادر تا آخر عمر در کنار هم و دلسوز هم قرار بده دوست دارم خدایا صبح که بلند می شوم روی گل عباس را ببینم و شب که می خوابم عباس به بستر مرگ بروم . زمانی که می خورم با عباس بخورم و زمانی که عبادت می کنم با عباس سجده شکر نعمتهایت را و سجده شکر الطاف بیکرانت را بجای آورم . عباس جان اینها همه اینها سخن دل من و خدای دل من با تو بود و بیشتر از این حرفها می باشد که من خدا وکیلی دست به قلم خوبی ندارم و نمی توانم بنویسم .
عباس جان حافظ می گوید :
هزار جهاد بکردم که یار من باشی مراد بخش دل بی قرار من باشی
چراغ دیدۀ شب زنده دار من گردی این خاطر امیدوار من باشی
داداش عباس اینکه در اول عرایضم گفتم و نوشتم که چرا سؤال کردم که علت اینکه مطلب را برای خانواده و دوستان بجز تو ننوشتم این است که من با توجه به این خواسته هایم که از خداوند نمودم که لایق آنها نیستم و با کمال پروریی این را از خدا می خواهم که : خداوندا دوست ندارم که در بستر مرگ از دنیا بروم دوست ندارم که در سن پیری بمیرم دوست ندارم که در حالت بیماری بمیرم دوست ندارم ذلیل از دنیا بروم دوست دارم و می خواهم که در راه اسلام و برای اسلام بمیرم و شهید شوم دوست دارم که همچون علی اکبر در صحرای کربلا شهید شوم همچون ابوالفضل عباس شهید شوم نمی خواهم از روی تکبر و برای خود نمایی تو خود می دانی خدا سالهایست آرزوی آن دارم که یاران و رزمنده مهدیت باشم خدایا ما را عاقبت بخیر و همه ما را به راه راست هدایت فرما . بیماران اسلام را علاج و شفاء بده دست ظلم را از سر مظلومان کوتاه گردان . آمین یا رب العالمین
بله داداش عباس از تو یک خواهش دارم که این مطلب را که می خوانی بین من و خودت و خدایمان به هیچ احدی نگویی تا زمان موعود . عباس جان از خدا خواسته بودم که جزو سرباز گمنام باشم که تاکنون خدا دست رد به سینه ام نزده است و حال می خواهم که جزء شهدای گمنام باشم . عباس جان
داداش عباس از تو خواهش می کنم این نامه را تا آخر عمرت بخاطر خدا و بخاطر نام مقدس (الله) که اول نامه آورده ام پیش خود حفظ کنی و حتی یک کلام از این نامه را پیش من بازگو نکنی از تو خواهش می کنم تو را به ارواح شهدا قسمت می دهم امیدوارم که در تمامی کارهایت موفق باشی . والسلام
دوست دار شما داود کوچک احمد قمی ۳۰/۸/۱۳۷۶

بسمه تعالی
ربنا افرغ علینا صبرا و توفنا مسلمین .
پروردگارا قلب ما را از بردباری سرشار فرمایی و ما را مسلمان بمیران .
پس از عرض سلام و خسته نباشید خدمت برادر بزرگوار و سرور گرانقدر و عزیز خود آقای علی پاسبانفرد ، علی جان امیدوارم که حالتان خوب باشد و توانسته باشید که کمال استفاده را از نعمتهای خدا دادی را ببرید . همچنین امید موفقیت روز افزون برای شما را از خداوند متعال را خواستارم .
علی جان غرض از مزاحمت این بود که همان طور که قول به شما داده بودم لیستی از برخی گناهان کبیره و صغیره را به کمک یکی از برادران بسیجی تهیه نمودم و خدمت و حضور محترمتان تقدیم می کنم امید است که این امر وسیله ای باشد که عاملی باشد برای چشم پوشی و جلوگیری از هر گونه گناه و اشتباه باشد که انشاء الله خداوند متعال از سر تقصیراتمان بگذرد .
از اینکه مزاحم اوقات شریفتان شدم و وقت و مقداری از وقتی درسی خواندنت را گرفتم پوزش فراوان را دارم .
خدایا به عزت و جلالت قسمت میدهیم صفات انسانیت ، حالت ثنبه ، ؟ دل توفیق دعا و انابه و راز و نیاز با خودت را به همۀ عاشقان درگاهت عنایت فرما .
« آمین یا رب العالمین »
دوستدار و برادر کوچکت داود ۲۸/۴/۷۴ «و من الله التوفیق »

بسم الله الرحمن الرحیم
مجموعه نگاشته زیر مربوط می شود به چگونگی استخدام من به سازمان نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و گذراندن یکسال آموزش در آموزشگاه نظامی نزاجا و همچنین خاطرات اردوگاه و ارشدیّت نه ماه کار ورزی بر سر گروهان یکم گردان الفتح . که برخی از این خاطرات تلخ و لی طعمی شیرین دارد و بعضی دیگر بیانگر این است که چه اشتباهاتی داشته ام و چه کردار سفیدی و چه کارهایی انجام داده ام. لازم به ذکر است که من مقداری از بیوگرافی زندگی خودم و چگونگی استخدام من در ارتش نیز می باشد و در پایان مقدمه با نام یاد خداوند آن بزرگ بی همتا که همه چیز را برای زندگی بشر و موجودات زنده دیگر را بر آورد و خود فارغ و بدون نیاز ا هر نوع تقاضا و احتیاج .
آن خدایی که این جهان را آفرید با زیبائیهایش و ید و قدرت این جهان درید و قدرت اوست. به نام آن خدایی که پیامبران را آفرید برای نشان دادن راه انسان و آب را آفرید برای تطهیر وجود انسان و آسمان را آفرید تا از هجوم اجرام آسمانی جلوگیری ورزند. امید دارم که با خواندن این خاطره رضایت خاطر شما عزیزان را بر آورده باشم و شما هم توانسته باشید تا پا یافتن مشکلات من و اشکلات من عیبهای خود را در زندگی تغییر دهید و بیاموزید که همیشه در زندگی برای انجام هر کاری باید شوری و مشورت کرد. به امید موفقیت روز افزون در کارهایتان و شفای بیماران و التماس دعا از همگی شما .
به نام آن خالق هستی
همانطور که در مقدمه عرض شد این کتیبه گوشه ای از خاطرات زندگی بنده می باشد من داود احمدی در تاریخ ۱/۲/۱۳۵۴ یعنی ماه اردیبهشت در خانواده ای مذهبی و مسلمان در شهرستان خون و قیام علم و اجتهاد قم بدنیا آمدم. تولد من مصادف بود با اوج خشونت خونریزی و تظاهرات مردم مسلمان ایران با اعمال حکومت پهلوی . پدر من یکی از درجه داران نظامی زمان پهلوی بود و آن موقع بیش از پانزده سال از دوران خدمت وی می گذشت پدرم بخاطر توطئۀ چند نفر از همکاران در شعبه قضایی به حبس در زندان محکوم شد همراه با چهار سال بدون کاری در همین ایام که پدرم را به یکی از زندانهای پهلوی برده بودند من نیز از دامن زنی پاک مسلمان با قلبی صاف و سپید همچون دانه های برف که از آسمان به زمین می ریزند بدنیا آمدم. چونکه حقوق پدرم نیز قطع شده بود مادرم مجبور بود تا با زدن دار قالی و بافتن قالی خرج زندگی خود و ۸ فرزند قد و نیم قد را در آورده و گذشته از آن هم باید برای فرزندان پدر بود هم مادر تا جای خالی پدر خالی نماند و فرزندان احساس ناراحتی نداشته باشند در همین هول و هوش پدرم از زندان آزاد شده بود و مجدداً به سر کار رفت و مشغول کار شد و باری از دوش مادرم سبکتر شد در همین ایام بود که انقلاب به آفرین جاهای خود می رسید یا به عبارتی به نقطه سفر نزدیک می شد یعنی همان بهمن زیبا همان بهار زمستانی همان طلوع فجر همان یوم الله خونین ، خلاصه امام خمینی آن بزرگ مرد تاریخ دستور داد تا ارتشیان میدان پادگان ها را ترک کنند و به مردم بپیوندند در آن موقع در تفرش مشغول خدمت بود که از زمان آیت الله مدرس و آنورتر کاشته بودند و غنچه شده بود نه گل بنشانند.
سرانجام انقلاب مردم به پیروزی رسید. بله خون بر شمشیر پیروز شد و ملّت آن سیل تاریخی و بنیان کن با هجوم به پادگانها و تصاحب آن اماکن و بدست آوردن سلاح و مهمات به مبارزه پرداختند تا روز ۱۲ بهمن انقلاب اسلامی و بهتر بگویم تا بعد از فرار شاه خائن از ایران با پیروزی انقلاب شکوهمند ایران ، همه آنهایی که می گفتند با سنگ و شیشه نمی توان جلوی آهن و آن سربازان آهنی ایستاد به زمین افتاد و معلوم شد که هر کاری را می توان با صبر و تلاش کوشش بدست آورد و به نتیجه رسید . بله مزد آن گرفت که جان برادر کار کرد . من در آن هنگام نزدیک چهار سال داشتم. لازم است که یک مطلب که قبل از پیروزی انقلاب اتفاق افتاده بود را بیان کنم و آن بیماری من بود من قبل انقلاب یعنی همان زمان بدون کار شدن پدرم دچار بیماری اسهال و استفراغ خونی شدم و درصد بیماری من بسیار شدید شده بود مادرم آن امید بخش زندگی من زحمات و مشکلات فراوانی را متحمل شد تا من پر از تقصیر و مریض خوب شدم . ولی دوای هیچ دکتری برای بهبود من کار ساز نشد و آخرین جواب را همه دکتران به خانواده ما دادند و آن بعلت اینکه بیماری من شدید بود از درمان من عاجز و ناتوان شدند و نمی توانند من را درمان کنند. بله من دیگر یک مرده متحرک بودم یک موجود بی خاصیت که دیگر هیچ ارزشی ندارد هیچ امیدی برای زندگی کردن در او پیدا نمی شود و … بله من را رو به قبله گذاشتند در آن هنگام همه فامیل بالای سر من بودند عمو، عمه، مادر و خواهر و برادر و همسایه ها و خیلی های دیگر، مادرم گفت : در همین موقع بود که گفتند یک دکتر پیری متخصص اطفال در بیمارستان نیکویی آمده و مرا سریعاً به آنجا بردند و انگار دست آن پیرمرد جرقۀ نوینی در زندگی من زد و شمع زندگی من دوباره تابیدن گرفت و هر روز بهتر شدم بهبود من مصادف بود با پیروزی انقلاب اسلامی نمی دانم چه بگویم در مقام واقف مادرم ، نمی دانم چه بگویم مادر تو همیشه در قلب من – نمی دانم چه گونه بگویم که مادر جان تو را دوست می دارم ، بخدا نمی دانم و فقط این از زبانم بیرون می آید که خدایا مادرم را در پناه خودت حفظ کن دیگر زبانم قادر ازگفتن است چو آنقدر مقام مادر بلند است که هر چه بگویم و بنویسم کم گفته و کم نوشته ام.
روزی که انقلاب پیروز شد من به اتفاق مادرم و برادرانم جمشید و حمید سعید به میدان شهید استاد سعیدی رفتیم که در آنجا مجسمه ای از مجسمه های پهلوی بود مردم آن را می کشند و برادرانم نیز به جمع مردم رفتند و دوباره خود را با مردم یافتند و با وحدت یکپارچه مجسمه سقوط کرد. و با وانت حمل شد خلاصه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران ، حدود دو سال گذشت من پنج ساله بودم که خانواده تصمیم گرفتند که یک زمینی بخرند و خانه ای نو بنا کنند منتهی در محله ای دیگر ، آخه نزدیک ۲۰ سال بودم که در منطقه شاه ابراهیم قم بودیم . یک روز پیغام آوردند که برادرم جمشید که پسر بزرگ خانواده بود تصادف کرده و در بیمارستان است باز مادرم همراه با پدرم که تازه از پادگان آمده بود به بیمارستان مراجعت کردند و برادرم در اتاق عمل بود و دکتران جراح مشغول شکسته بندی پای برادرم بودند بعد از مدتی برادرم را به خانه آودند و باز پرستاری یک بیمار دیگر بر دوش او افتاد و واقعاً هم پرستار بود هیچ یک از اعضای خانه و خانواده حوصله ای مانند حوصله مادرم را نداشتند برادرم که سال چهارم اقتصاد را می خواند بعلت تصادف نتوانست در امتحان شرکت کند و یازده تجدید آورد و همه را قبول شد. ما به خانه خواهرم زهرا اسباب کشی کردیم و مشغول ساختن خانه ای نسبتاً بزرگتر از خانۀ قدیمی خود شدیم. همه با تمام وجود کار می کردند هوالی سال ۱۳۶۰ بود که خانه نسبتاً تمام شده بود فقط موزائیک حیاط مانده بود و شیشه های آن خانه ، با این وضعیت به خانه نو ساخته خود رفتیم و مستقل زندگی کردیم زمستان بود هوا سرد و درها هیچکدام شیشه نداشتند. شما بخاطر اینکه سرما نخوریم از پتو به جای شیشه استفاده می کردیم . اوایل زمستان بود که مادرم فارغ شد در بیمارستان و همراه خود یک نو نهال یک گل نو شکفته دیگر هم به جمع ما اضافه شد حالا تعداد نفرات خانه ما شده بود نه نفر آن گل نا شکفته دختر بود و نام او را اعظم نام گذاردند. برادرم جمشید به دانشگاه تربیت معلم رفته بود و بعد از گرفتن فوق دیپلم تربیت معلم ازدواج کرد و ما کل خانواده برای گرفتن جشن عروسی به روستای خود دروازه میدچینک رفتیم . و بعد از بازگشت یک مراسم عروسی با شکوهی هم داخل منزل خودمان بپا کردیم و جداً چه صفایی داشت چه شبی بود با بچه های محل با درب نوشابه ها ، آنقدر درب نوشابه بود که داخل چکمه که می کردیم باز هم درب نوشابه بود. پدر بعد از مراسم عروسی عازم منطقه شد آخه بعد از انقلاب دشمنان اسلام و ایران ساکت ننشستند و دوباره عمال شیطان بزرگ آمریکا دست به جنایات دیگر می زدند و آن حمله غافلگیرانه مزدوران بعثی عراق بود به سر کردگی صدام دست نشانده آمریکا. آن بی دین به زن و فرزند مردم کشورمان رحم نکرد مردان را می کشت به زنان تجاوز می کرد و زنده زنده آنان را زنده به گور می کردند خانه ها را با تانک خراب می کردند کشور ما هم هنوز سازمان دفاعی کاملی نداشت و همه نظامیان پراکنده بودند و فقط نیروی بسیج مردمی بود که به فرمان امام جمع آوری شد و به پیشگری از سربازان بعثی پرداخته بودند آن هم دست خالی از بحث خارج نشویم. ما از پدرمان بی خبر بودیم بعد از یازده ماه تمام پدرم خودش از منطقه باز گشت به خانه و خانه ما را به نور خود منور کرد. در این هنگام من کلاس دوم بودم و محمد آقا دامادمان مشغول ساختن کفّاشی کوچکی بود. برادرانم حمید و سعید هر دو به بسیج می رفتند و شبها را در بسیج می گذراندند جمشید برادر بزرگتر بر خورد خود را با خانواده بعد از ازدواج بهم زد و سر مسئله کوچکی با خانواده قهر کرد آن شب خودم شاهد بودم جمشید لب مادرم را پاره کرد ولی چه بگویم ، بعد از این ماجرا جمشید با همسر خود به یکی از روستاهای اطراف قم رفت و در آنجا معلمی را آغاز کرد در روستای قواد بزن بعد از مدتی خبر دار شدیم که جمشید در روستا بر اثر ترکیدن شبکه گازوئیل آتش گرفته و دچار سوختگی شده و در بیمارستان بستری می باشد و باز مادرم بود با وجود زجری و کتکی که از جمشید پسرش دیده بود باز به کمک وی شتافت و با اهدای خون خود و حمد هم ایستاد و پرستاری وی را به عهده گرفت تا اینکه نسبتاً بهبود یافت و برای مدتی با خانواده خوب شد. گذشت و من به سال پنجم رسیدم پدرم هم آن موقع باز نشسته شده بود برادرم سعید نیز نزدیک یکسالی بود که از بسیج به محل اعزام شده بود سعید کسی بود که همه فامیل او را دوست داشتند نه تنها فامیل بلکه محل و خود خانواده نیز او را خیلی عزیز داشتند. سعید از لحاظ فهمیدگی خیلی فهمیده بود و خود من خیلی با سعید دوست بودیم و همیشه با سعید به فوتبال می رفتیم سعید خود در یکی از تیمهای محل نقش دروازه بان را داشت و نام تیمشان تیم هدف نام داشت سال پنجم بودم نزدیک امتحانات ثلث درست ۲۵/۱۲/۱۳۶۴ بود که یکی از بچه ها سر کلاس به من گفت : که داود اگر یک خبری به تو بدهم ناراحت نمی شوی گفتم نه گفت به هیچ کس نگو ، گفتم باشه و قول دادم و آخر این را گفت اما نمی دانستم چه می خواهد بگوید: او گفت داود به تو تسلیت می گویم چون برادرت سعید شهید شده است . ولی من باور نکردم ولی وقتی دیدم که قسم می خورد باورم شد ابتدا خیلی سعی کردم که جلوی اشک چشمانم را بگیرم ولی نشد یک ساعت بعد حالم طوری شد که مرا به خانه فرستادند و آقای دانش پژو معلم آن سال و مدیر فعلی همان دبستان (قازنی) گفت احمدی برو خانه و فقط برای امتحانات بیا ولی درست را بخوان وقتی آمدم خانه دیدم که همه جمع شده اند خانه و گریه می کنند من هم یک گوشه اتاق گریه می کردم و به یاد گذشته افتادم به یاد زمین فوتبال به یاد بازی کردم سعید به یاد صبحتهای سعید. عید آن سال ما عیدی نداشتیم یک مراسم ختم در قم و مراسم هفت برادرم در تهران گرفتیم از آن شبها من هم وارد بسیج شدم اما پرونده تشکیل ندادم. آن سال را قبول شدم و سال بعد به مدرسه راهنمایی امامت ۲ واقع در خیابان ۸ متری لوله ثبت نام کردم تابستان تصمیم گرفتم که خانه خود را دو طبقه کنیم بعد از گرفتن وام و مصالح ساختمان مشغول به کار شدیم بنای خانه ما استا کردم بود او خیلی تند کار می کرد در عرض مدت کوتاهی هنوز پائیز تمام نشده بود که کلاً خانه تمام شد و زمستان آمدیم بالا نشستیم و برادرم جمشید پائین بود و در آن زمان جمشید دو فرزند داشت یکی دختر و یکی پسر برادرم حمید به منطقه رفت و دیپلم را نگرفت ، او عاشق بسیج بود و شبها خیلی کم به خانه می آمد. حمید رفیقی داشت پاسدار و مجروح جنگی که آنوقت یک موتور هوندا ۷۵۰ چهار سیلندر داشت. سال اول راهنمایی بودم فکر کنم اوایل یا اواخر پائیز سال ۱۳۶۵ بود ساعت ۳۰/۴ دقیقه بود و تازه به سر کلاس آمده بودیم آن ساعت کلاس علوم داشتیم و در مورد چگونه سوختن شمع. آقای عیوضی معلم علوم آمد سلام کرد و بدون مقدمهع تا شمع را روشن کرد ناگهان صدای تند و بلندی از بالای سر مدرسه گذشت ، بعد از مدت کوتاهی صدای چند انفجار مهیب به گوشمان رسید و سریع زنگ مدرسه را زدند. وقتی که به حیاط مدرسه آمدیم از چند نقطه شهر دود بلند می شد و متوجه شدیم که هواپیماهای عراقی بوده اند و آن زمان اولین مرتبه بود که عراق قم را بمباران می کرد. بعد از چند بمباران پی درپی و تعطیلی مدارس مجبور شدیم که به شهریار (بکه) برویم . آن موقع من کلاس دوم راهنمایی بودم نزدیک نه ماهی ما در شهریار ساکن بودیم و در تنها مدرسه آنجا درس می خواندم آنجا یک پایگاه بسیج داشت و من برارم مجید گه گداری به آنجا می رفتیم و تنیس بازی می کردیم. چند وقت بعد گفتند که بمباران تمام شده و ما به قم رفتیم خلاصه با یک مینی بوس تمام اساس را جمع کردیم و به قم برگشتیم. وقتی به مدرسه راهنمایی خودمان برگشتیم و شروع به درس خواندن بکنم از درس خیلی عقب بودیم من آن سال نتوانستم قبولی سال دوم را کسب کنم و بالاجبار یک سال دیگر در مقطع دوم راهنمایی ماندگار شدم .
در آن موقع من به نیروی هوایی خیلی علاقه داشتم و می خواستم که خلبان بشوم سال دوم را می خواندم پدرم به مدرسه آمد و می گفت اگر درس نخواند سرش را داخل دستشویی بکنید. فکلش کنید و خیلی حرفهای دیگر . وسطهای سال بود دوم که مردود نشده بودم که یک روز برادرم جمشید به مدرسه آمد و من احضار شدم به دفتر برادرم نمراتم را دیده بود و فقط نمرۀ علومم کم بود برادرم یک سیلی در آنجا جلوی مربیان زد و گفت که چرا درس نمی خوانم. همه معلّمان شکایت کردند که هم انظباتش خوب است و هم درس او چرا می زنی نمره علوم همه خراب شده و تازه نمره علوم برادرت بهتر از شاگرد اول است وقتی که برادرم رفت مرا بیخودی و بدون هیچ گونه گناهی تنبیه کردند (در داخل دفتر فلکم کردند) خلاصه آن سال که همان سال تابستان موشک باران قم شروع شد و بعد از چند مدت دو موشک در ساعت ۱۲ شب اولین شب ماه مبارک رمضان به قم زدند که خوشبختانه در باغهای اطراف افتاده بود. و در ساعت ۵/۱ شب دو موشک دیگر به قم اثابت کرد بعد از آژیر خطر شهرداری همان موقع من و دو خواهرم همراه جمشید و خانواده اش به روستای خودمان رفتیم. من در آنجا مشغول چوپانی و کمک کردن به پدر بزرگم شدم. او نمی گذاشت تا من روزه بگیرم و می گفت هنوز خیلی زود است بعد از مدتی به قم برگشتیم البته به خاطر انیکه من دوباره اسهال و استفراغ گرفته بودم. اما چیزیز نبود و با یک دوای ساده خوب شد سال دوم را قبول شدم و به سال سوم راهنمایی رفتم. آنجا دوستان فراوانی داشتم. بخصوص یکی از معلمهایمان به نام آقای جوادی که خیلی مؤمن بود و خیلی هم شوخ آن سال ، سال سوم را خیلی خوب و راحت قبول شدم بخصوص از درس ریاضی که آقای جوادی به ما درس می داد. همان سال امام خمینی (ره) بعد از پذیرفتن قطعنامه فوت کردند و مدارس هم تعطیل بود دُرست در موقع امتحان.
من بعد از گرفتن پرونده هایم از مدرسه راهنمایی امامت به دبیرستان آیت الله کاشانی نزدیک به همان مدرسه راهنمایی رفتم و درسال اول ادبیات علوم انسانی ثبت نام کردم. تابستان را یک مقدار به سنگ کاری پرداختم و یک مقدار هم تعویض روغنی رفتم و بعد به مغازۀ منبط کاری رفتم. از اسل اول دبیرستان من دیگر هم سر کار می رفتم و هم به مدرسه می رفتم طرح کار را هم در مغازه بودم. کار را خوب و زود یاد گرفتم. بعد از گذشت ۶ تا ۷ شش تا هفت ماه استا امیر به بلغار رفت و یک مقداری کار مانده بود و انجام دادم سال اول آن سال را مردود شدم و نمی خواستم دیگر به مدرسه بروم ولی به زور خانه من به مدرسه می رفتم و سال قبل که مردود شده بودم با چندتن از بچه ها دوست و رفیق شدم به نامهای ناصر دهقان نصیری و سید علی موسوی طباطبائی و علی توسلی و در سال بعد که ثبت نام کردم در اواخر سال با یکی بچه خای خوب و مؤمن و خوب خوب رفیق شدم به نام علی پاسبان فرد رفاقتمان به واسطه ناصر بود و سلام علیک مان از آنجا شروع شد و رفاقتمان از همان جا منشأ گرفت و به بعد که در صفحات بعدی سخنی و کلامی هم از وی می آورم در آن سالها من به ورزش رزمی هم علاقه فراوانی پیدا کرده بودم و فکر و ذکرم ورزش رزمی بود یک مدتی رزمی کار کردم امان به باشگاه نمی رفتم و فقط خودم بودم و خودم گاهی حرکتی از عباس جابر و بقیه بچه ها می گرفتم و در این مدت طوری پیشرفت کردم که دوستان فکر می کردند که من باشگاه رفته ام و استاد هستم یکبار که در حیاط دبیرستان ایستاده بودم در کنار چند تا از بچه ها و همکلاسی هایمان با بچه ها شوخی می کردم و آنها هم در جواب به من مشت می زدند و می گفتند که بدنش مثل آهن محکم است شکمش سفت است هر چی بزنی هیچی بهش نمی شه و خیلی حرفها کنایه ها و همش هندوانه زیر بغل مان می گذاشتند. خلاصه سید علی موسوی یکی به من زد و من هم در جواب به او گفتم زدی پس بگیر و یک مشت یواش نسار شکم نازنین کردم و ناگهان به زمین افتاد من و ناصر دستش را گرفتیم و از روی زمین بلندش کردیم در همین حین آقای اسحاقی ناظم دبیرستان سر رسید و گفت احمدی چه می کنید؟ و من در جواب گفتم آقای اسحاقی ما شوخی می کنیم و این هم یک شوخی بود گفت : لطفاً از این شوخیها نفرمائید. و رفت . گذشت آن سال من در سفید کاری بیرون رفتم و به پیش آقا رضا معروف به رضا قارقار کار کردم برای مدت کوتاهی دوباره پیش آقای حسن عظیمی که او هم در همان مغازه قبلی کار می کرد رفتم و پیش او مشغول به کار شدم. دوستی من و علی خیلی بالا گرفته بود و هر روز من علاقه ام به او بیشتر می شد انگار یک چیزی مرا به طرف خانه آنها می کشید یک روز تابستان که نه روز بسیج بود و من صبح رفتم لباس گرفتم و شب به در خانه علی رفتم البته با موتور یکی از بچه های ناحیه به نام محمد فزائی که علی نبود و برگشتم. و شب علی را در ناحیه دیدم همراه با محمود همسایه شان رفتیم نماز خواندیم بعد از چند ساعت تأخیر ماشین آمد و همه سوار شدیم و به مصلای قدس رفتیم و آنقدر شلوغ بود که حساب نداشت نزدیک ۹۰۰۰ هزار نفر نیروی مردمی کم نبود در یک شب خلاصه شام ساعت ۱۱ شب خوردیم آنهم وقتی که به ما رسید هر سه نفر ۲ بشقاب غذا هر چه منتظر شدیم ماشین برای نقل نیرو به تهران جهت مانور با شکوه یکصد هزار نفری حضرت مهدی وقتی ساعت ۱ بعد از نیمه شب شد ما به اتفاق جمعی از بچه ها همه با یک توئی تا به پایگاه برگشتیم من شب را در پایگاه خوابیدم و علی و محمود که نمی توانستند به خانه بروند به مسلا برگشتند و با اتوبوس به تهران رفتند البته ابتدا به مرقد امام بعد به استاد یوم آزادی در همان موقع که من به دبیرستان رفته بودم صبح ورزش داشتیم من چون ورزش و نرمش رزمی انجام می دادم وقتی پاهای من خیلی بالا می آمد یعنی ۱۸۰ درجه را باز می کردم. وقتی که فوتبال تمام شد به زمین والیبال رفتم و با بچه ها والیبال بازی می کردم یکدفعه برای شوخی به جای دست و پایم را بالا آوردم تا توپ را بزنم ولی یکی دوستان به نامردی زیر پای چپم زد و چون لنگ در هوا مانده بودم پای راستم را پائین آوردم ولی دیگر دیر شده بود و پایم با تیغه به زمین فرود آمد و چون با سنگینی بدنم مواجه بود از مچ پا صدمه دید اما من متوجه درفتگی مچ پا نشدم و وقتی که ورزش تمام شد دیدم که روی پایم باد کرد بعد از ظهر که به مدرسه برگشتیم با بچه ها سر کلاس زبان (آقای ارجمند) شوخی می کردم (علی رضا سنگچی) در حین شوخی انگشت دست راستم هم در رفت. و غروب که زنگ مدرسه به صدا در آمد به یکی از شکسته بندیهای محل رفتم و فکر کردم که خوب شده است ولی دو روز بعد بدتر شد و به یک شکسته بند دیگر رفتم و آنجا خوب شد آن سال عید مصادف بود با ماه مبارک رمضان بعد از عید روزهای آخر ماه مبارک بود که فوتبال بازی می کردم صبح ساعت ۷ الی ساعت ۳۰/۸ شب جداً خیلی کتف راست ولی همان روز من سه بار به شکسته بند می رفتم برای پایم. بعدها هم رفتم ولی دیگر دیر بود و روی پایم قلمبه ماند و سلمبه. خوب شد. من همان سال امتحان خرداد را ندادم و ترک تحصیل کردم و برای امتحانات نیروی انتظامی آماده شدم و بعد از چند بار رفتن به حصارک کرج و برگشتن نا امید شدم و شکست خورده از امتحانات بازگشتم بعد از مدتی به نیروی زمینی اسم نوشتم ولی خانواده مخالفت می کردند و من که ترک تحصیل کرده بودم باز به سر کار خودم بازگشتم همان سال زمستان به دبیرستان ابن سینا دبیرستان ترمی شبانه بزرگسالان در قم ثبت نام کردم بعد از چند مدتی که در دبیرستان بودم یک روز سه شنبه کلاس نداشتم و به مغازه رفتم تا کارهای عقب افتاده را بزنم ولی از بد ما آن روز هم برف می بارید و من دستشوئی داشتم . موتور استا حسین را برداشتم و به شاه ابراهیم رفتم برای رفع حاجت بعد از بازگشت متوجه نشدم چی شد حدوداً ساعت ۵ بعد از ظهر بود که این اتفاق افتاد. وقتی که به خودم آمدم ساعت ۳۰/۶ دقیقه بعد از ظهر بود و من در وسط خیابان ۲۲ بهمن جنب مدرسه دخترانه افتاده بودم و دو عدد پنبه خونی در دستم بود و یک طرف هم موتور اوراق شده اُستا حسین را دیگران همراه می آوردند باز هنوز کیج بودم. چشمانم را که باز کردم دیدم که به دیوار مغازه اوستا حسین تکه داده ام. اُستا حسین و یکی از همکاران که داخل مغازه بودند ترسیده بودند که خدای نکرده یک موقع ضربه مغزی نشده باشم و می خواستند که مرا به بیمارستان ببرند ولی من گفتم که اُستا حسین حالم خوب است و می توانم کار کنم و مقداری هم کار کردم. اما نمی توانستم که جلوی خونریزی بینی ام را بگیرم. و مدام خون می آمد و حدود ۱۰ یا ۱۲ دوازده بار با دستمالی که اُستا حسین به من داده بود دماغم را پاک کردم و دستمال پر از خون را شتیم . لباسهایم همه سر تا پا به رنگ قرمز در آمده بودند. شب ساعت ۳۰/۷ به خانه رفتم ولی به خانه اصل ماجرا و واقعیت را نگفتم. و می خواستم که بر ماجرا پی نبرند گفتم که موقع کار خالی کردن از ماشین پایم به داخل جوب رفت و با صورت به لب جدول خوردم و دماغم شکست. صبح روز بعد به بیمارستان کامکار قم رفتم و به قسمت درمانگاه ، ولی اطلاعات به من نمره نمی داد و گفتم که تصادف کرده ام و اورژانسی می باشم سریع یک نمره به من داد و رفتم حدود بیست نفر هنوز در نوبت بودند و دیگر کلافه شده بودم حوصله ام سر رفته بود بلاخره نوبت به من رسید و به داخل مطب مراجعت کردم که دکتر گفت که باید عکس بیندازی که دماغت شکسته ، بعداً مراجعت کن برای بستری شدن و عمل بینی اما من دیگر نرفتم و بینی ام ماند به همان صورت بچه ها وقتی می دیدند که صورتم سیاه شده می گفتند داود تو نباید جایی از بدنت سالم باشه هر روز یک جا از بدنت باند پیچی است . اصلاً تو چطور زندگی می کنی چطور راه می روی و خیلی حرفهای دیگر … شب همان روز به دکتر رفته بودم به حمام رفتم و یک ؟ شیر نشان و کم درد گرفتم و زیر شیر آب ولرم ساقم را شستشو دادم. بعد از اینکه همۀ خونهایش شسته شد و بعد دماغم را با همان چسب رویش را چسب زدم بعد از یک هفته سیاهی چشمانم خوب شد و دماغم بهتر بود هنوز چند از این قضایا نگذشته بود که آبجوش رویم ریخت و از شکم به پائین سوختم و باز هم به خانه چیزی نگفتم و خودم درمان کردم. دفعه سوم از روی نردبان که در خانه برادرم جمشید را درست می کردم و برای سیم کشی رفته بودیم افتادم که ارتفاعش به چهار مترمی رسید در این حادثه دوباره دماغم از زیر جر خورد و پشتم هم سیاه شد ولی مسئله خاصی نبود . تابستان بود که موقع امتحانات خرداد من به نیروی زمینی رفته و دوباره ثبت نام کردم و این بار برای امتحانات اعزام شدم و در امتحانات قبول شدم ولی در معاینات پزشکی رد شدم بخاطر انحراف بینی من از داخل و به قم برگشتم و نوبت زدم برای عمل جراحی حاضر شدم روز چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۷۳ به بیمارستان رفتم و ساعت ۳۰/۱۰ در بخش ۳ برای جراحی مردان اتاق ۲۱۰ داخلی ۲۲۰ بستری شدم. بعد از ظهر ساعت ۳ برای آزمایش به پائین درمانگاه رفتم و آزمایش دادم شب پس از بازدید دکتر از من و تأئیدی و دستور برای عمل صبح ساعت ۳۰/۸ آماده رفتن به عمل اتاق جراحی شدم. همان روز اول یکی از بچه های اطراف قم به نام حمید رضا چراغی ک دیسک عمل کرده بود از اتاق عمل آمده بود و ساعتهای ۱۲ بهوش آمد ولی چه بهوش آمدنی با فوش و هزیون و مادرش هم بالای سر او ، شب یک مقدار آرام شد و هم صبحت نشدیم همراه من یک پسر کوچک ۶ ساله هم بستری شد به نام محسن که لوزه قرار بود عمل کند بعد از اینکه ما صبحانه را خوردیم پرستار آمد و گفت که آماده باشید برای انتقال به اتاق عمل بالاخره موعد رسید و گفتند که لخت شوید من لباس و شلوارم را در آوردم و داخل کمد گذاشتم و لباس اتاق عمل را به تن کردم پرستار گفت هیچ چیز گفت نباشد ، من در جواب با شوخی گفتم پرستار جان ما هر کجا می رویم باید لخت شویم قضیه چیست ؟ و با خنده ، سُرم را برداشتم و با تمام بچه ها و همینطور مادر و برادر خود حمید چراغی خدا حافظی کردم و سوار برانکارد شدیم و اتاق انتظار قبل از عمل رفتیم و تا اینکه ساعت ۳۰/۸ فرا رسید و من به اتاق عمل رفتم و تا ساعت ۱۰ در اتاق بودم وقتی که برانکارد می خواست وارد آسانسور بشود من بهوش آمدم پرستار با شوخی یکی به پیشانی من زد و گفت بخواب هنوز بالا نرسیدیم. خلاصه بچه ها فکر می کردند که بیهوش هستم و در موقع بهوش آمدن حتماً هزیون خواهم گفت اما فکر اینجاش را نکرده بودند وقتی به اتاق رسیدم هنوز کیج بودم و چشمهایم نیمه باز بود ، پرستار صدا زد بلند شو روی تختت بخواب همه تعجب کردند تقریباً ساعت ۳۰/۱۱ بود من با بچه ها صحبت کردم در آن موقع آقای چراغی بالای سر برادرش بود برادر حمید یک معلم بود و از روستاهای اطراف قم ، همین موقعها بود که از خانه زنگ زدند و گفتند که آیا احمدی را از اتاق بیرون آورده اند یا خیر و آقای چراغی گفت بیرون آورده اند و به جای ناله اینجا دارد می رقصد انگار نه انگار که او را عمل کرده اند .
اگر بخواهم همه را تعریف کنم کلی مطلب می شود خلاصه شب آخر بود که حمید هم راه افتاده بود و با ویلچر حرکت می کرد من گفتم : بچه ها هر کس هر چی دارد بیاورد و بخوریم من موز داشتم و بقیه کمپوت و شیرینی وقتی که تمام شد حمید با ویلچر خود و یکی سرباز هم بود که در پادگان تصادف کرده بود و گردنش آسیب دیده بود و او هم یک پارچ برداشت و به اتاق بغلی رفت هر چند کارشان درست نبود ولی هر چه که هست در خاطرمان باقی است. هر دو به اتاق بغلی رفتند و تا آنجا که توانستند یخچال را غارت کردند و میوه و آب میوه آوردند. آن شب هم گذشت و من صبح روز بعد با همه خدا حافظی کردم و با التماس دعا همراه مادرم و عمویم ابراهیم به خانه آمدیم یک مدتی گذشت و من حالم خوب شد و بعد از دو هفته پانسمان بینی را باز کردم . تا اینکه . . . . . شب جمعه ۲۹/۷/۱۳۷۳ بعد از خدا حافظی از کلیه دوستان و خانواده در قم با یک ساک و دعای خیر پدر و مادر عازم تهران شدم شب را در منزل دایی خود استراحت کردم و صبح روز ۱۰/۸/۱۳۷۳ با داییهایم خدا حافظی کردم و به بیمارستان ۵۰۱ تهران رفتم ولی اعزام به خاطر مراسم در پادگان به ۳/۸/ موکول شد و من به خانه دائی خود برگشتم. صبح روز سوم که به ۵۰۱ رفتم و ماشین آمده بود برای بردن بچه ها به پادگان آموزشی ، بالاخره صبح ساعت ۳۰/۹ تا ۱۰ صبح بود درست یادم نیست که همراه ستوان سوم پرویز افغان به طرف آموزشگاه حرکت کردیم . بعد از اینکه به پادگان رسیدیم جلوی دژبانی درب شرقی ما را نگه داشتند بعد از اینکه باز دید شدیم به ساختمان گردان الفتح رسیدیم البته ابتدا آنجا را نمی شناختیم چه حالت غریبانه ای داشت خیلی غریب بود ما که پایمان را به پادگان گذاشتیم همه به ما خیره شدند انگار کسی را گم کرده باشند بهر حال ما را در یکجا از حیاطها نگه داشتند و یکی از افسران آمد و همه را جدا کرد من مانده بوده و در خودم فکرهایی فراوانی داشتم این همه آرم علائم چیست به سینه خودشان زده اند چگونه ساختمانی است آموزش ما چگونه است چه کسی بالای سر ماست ساعت ۳۰/۱۲ بود که اسم مرا هم خواندند و پذیرش شدم و خلاصه اینکه ما را جزو گردان الفتح انداختند بعداً تقسیمان کردند داخل گروهانها هر طبقه برای یک گروهان بود و من جزء گردان الفتح افتادم . وقتی که داخل آسایشگاه شدیم همه حالت غریبانه ای داشتند هیچ کس را نمی شناخت ، هر کس از نقطه ای از ایران آمده بود و دل همه بچه ها گرفته بود خیلی ها ناراحت بودند ، به خاطر دوری از خانواده آخه دیگر نه پدر بود و نه مادر ، نه خواهر و نه برادر و نه دوست و نه آشنا ، اما چاره ای نداشتیم باید از یک جا شروع می شد و جرقه ای زده می شد و سؤال اینجا بود که ما که هم دیگر را نمی شناسیم و تاکنون هم دیگر را ندیده بودیم چگونه با یکدیگر دوست شویم شب شد و ما آنشب را خوابیدیم روز بعد لباس و پتو و برخی وسایل مورد نیاز دیگر را تحویل دادند آن وقت بالای سر ما یک گروهبان دوم به نام رمضانعلی یعقوبی اسلحه دار بود و یکی دیگر علی اکبر بشاش انباردار و یک گروهبان دوم تأخیر از ترفیعش درجه به نام سراج زاده بودند .
لباس و پوتین را که گرفتم و پوشیدیم و آقای بشاش شروع کرد به اصلاح سر بچه ها وقتی که موهای سرمان را زدند آب گرم پیدا نمی شد برای شستن سر و من مجبوراً با آب شیر سرد سَرم را شستم . شب سر گروهبان بشاش نگهبان انتخاب می کرد و من دواطلب نگهبان پاس ؟ شدم . همان شب یکی از بچه های ارومیه که البته آن وقت اسمش را نمی دانستم هی می خواست که از لبۀ تخت به زمین بیفتد و من نگداشتم و بار سوم گفتم به جهنم بیفت به من چه ؟ هنوز چند قدمی نگذشته بودم که صدای مهیبی به گوشم رسید ، سرم را که بر گرداندم دیدم که همان فرد افتاده و چون هیکل سنگینی داشت تمام شیشه ها لرزید ، گذشت و من را نظافتچی نهار خوری گماردند یک روز من و یکی دیگر از بچه ها که پس از نظافت به روی میز نشسته بودیم یکی رو کرد و گفت شما دو برادرید گفتیم نه اشتباه گرفته اید چند روزی گذشت وسراج زاده هم خدا حافظی کرد و رفت همان روز ستوان دوم صفری به سر گروهان آمد و خودش را معرفی کرد ایام گذشت و کارورزهایی به عنوان ارشد گروهان به سر گروهان آمدند به نامهای ولی اعظمی ابراهیم مشگیدان و مهرداد اسماعیلی و یک سید هم بود که نامش در ذهنم نیست یک مدست کارورزها خیلی اذیت می کردند و برای نهار خوری ما را پا مرغی یا کلاغ پر می بردند و دور میل پرچم را کلاغ پر برو و خیلی حرفهای دیگر یک روز شنبه هر چه گفتند که دور میل پرچم کسی نرفت و صبح روز بعد فرمانده گروهان ؟ عصبانی آمد سر گروهان و آن روز هم کلاس عقیدتی داشتیم و هم باران شدیدی باریدن گرفته بود و آن موقع اوایل ما تور ذرچینی را دیدم همه نفسهایشان بریده بود من با یکی از بچه ها به نام حسن زعیم آزار که بچه کرج و رزمی کار در سبک چنت وان بکس چینی بود رفیق شدیم و رفاقتمان خیلی بالا گرفته بود نزدیک ؟ بود و اولین مرخصی شهرستان رفتیم و بعد از بازگشت بارندگی برف بود درست اواخر دی ماه بود زمین یخ زده و ما مدت دو هفته بود که تمرین مراسم می کردیم صبح ساعت ۸ میدان صبحگاه و ظهر به استراحت می آمدیم از سرما چوب خشک می شدیم چه لحظات دشواری بود در همان موقع ها گروهان ۱۳۰ نفری کمتر ۱۰۰ نفر شده بود بعد از رفتن کارورزهای المهدی من به همراه رحیم جوان صفاری و حمید رضا شعبانی وش به عنوان ارشد و کاروز گروهان شناخته شدیم آن وقت سر گروهبان یعقوبی اسلحه خانه را تحویل سر گروهبان سلطانی تحویل داد و خود به لشگر ۸۸ زاهدان انتقال یافت و ما هم تازه سردوشی زده بودیم و کلاسهای علوم پایه (علی) تازه شروع شده بود حدوداً ماه رمضان بود که یک کاروز به عنوان ارشد گروهان به گروهان آمد به نام مرتضی صلاتی و از بچه های لرستان و زیاد هم کار می کرد ولی زیاد در گروهان نماندند . ماه رمضان خیلی کیف داشت و واقعاً شبهای خوبی بود شبها در زمستان ما را به خط می کردند و تا خاموشی صبحت می کردند و همه آنها حرفهای بیخودی یا خبردار نگه می داشتند و یا اینکه در زیر باران و تگرک لختمان می کردند و یک ساعت دو ساعت مانور می شدیم و کسی هم نمی بایست حرفی بزند . دیگر هوا داشت خوب می شد و زمزمه بهار را از صدای نغمه پرندگان و سبزه و جوانه ههای روی درختان می دیدیم ، روز ۲۴/۱۲/۷۳ همه بچه ها به مرخصی رفتند بجز بچه های شهر نزدیک که من هم جزو آنها بودم و آن شب را اجباری گشتی دادیم تا سرباز از ستاد نیرو آمد و پست را تحویل شان داده و صبح به مرخصی رفتیم قبل از مرخصی معلوم نبود که سرباز می آید و بچه ها به ۲۰ روز مرخصی اعزام می شوند و فقط توی دلشان این بود که خدا کند که آخر تعطیلات نگهبانیشان باشد بعد از عیدم تعدادی از بچه ها رفتند از جمله شعبانی وش فرشید فطائیت و زعیم آزاد که واقعاً گل سر سبد گروهان بودند. من آن موقع برای هر کس مرخصی می گرفتم بجز خودم ، دیگر از کارورزی خسته شده بودم و کسی هم به تقاضای من توجهی نداشت من هر چه بخواهم از دوران آموزشگاه بنویسم کم نوشته ام و نمی توانم که همه آن را بیان کنم و بعضی از اتفاقات هم قابل توصیف نیست خلاصه اینکه ما در ۳/۸/۱۳۷۳ ترفیع شدیم و درجه گرفتیم و من یک هفته از مرخصی خودم زدم و بر سر گروهان جدید ماندم یادم رفت بگویم که دو دوره جنگ سر نیزه آموزشگاه با ما بود و من بعنوان یکی از بهترین کسانی بودم که جنگ سر نیزه کار می کردم و در اواخر دوره بعنوان مربی جنگ سر نیزه گروهان آموزش می دادم . در این یک سال من با خیلی ها بر خورد کردم خیلی ها را مانور کردم ؟ دادم نصیحت می کردم و به راه آوردم . و خیلی ها هم دشمنی می کردند و جداً از پشت بر من خنجر زدند . شبها در آموزشگاه تا ساعت ۲ و ۵۰/۱ بیدار بودم و کسی هم به من کاری نداشته در اردوگاه یک شب به خاطر واکس پوتین بر پا خوردیم و بعد از اینکه همه بچه ها لخت شدند و آب سرد را بر رویمان پاشیدند حدود یک ساعت واکس می زدیم و شبهای آخر هر یک ساعت یک بار بیدار می شدیم و آمار گرفته می شد دوباره می خوابیدیم و بهترین خاطره اینکه من عکاس بودم ولی هر چه عکس سر کلاس و محوطه گرفتم همه اش سوخت . در تاریخ خودم را به ؟ معرفی کردم .
بسمه تعالی
فصل دوم : تا اینکه زمان استخدام و اعزام مان به مرکز آموزشی فرا رسیده بود درست روز ۱/۸/۱۳۷۳ باید خود را به پادگان معرفی می کردیم من جمعه به تهران رفتم و به خانه دائی هایم و صبح شنبه برای اعزام به بیمارستان ۵۰۱ ارتش خودم را معرفی کرده ولی گفتند به علت اینکه در آموزشگاه مراسم می باشد از پذیرش خود داری و پذیرش را به روز دوشنبه ۳/۸/۱۳۷۳ موکول کردند من ساکم را آنجا گذاشتم و به خانه دائیم برگشتم تقریباً ۴ نفر از بچه ها به خاطر نداشتن جا در تهران به پادگان رفتند. روز موعود فرا رسید و صبح روز سوم به بیمارستان رفتم بعد از اینکه بچّه ها جمع شدند و با یک مینی بوس در دو ماشین تویوتا به پادگان اعزام شدیم نزدیکهای ظهر بود که به پادگان رسیدیم . بعد از باز دید بدنی و ساک توسط دژبان به داخل پادگان رفتیم و از همانجا مستقیماً به ساختمان اول که همان ساختمان الفتح بود رفتیم . بعد از گذشت حدود یک ساعت سازمانمان گردان الفتح شد و ما را به اتاق چند نفر دیگه به گروهان یکم بردند. آن موقع هیچ چیز نمی دانستم و اختیارم دست خودم نبود نمی دانستم چه می کنم چه می خورم چه صحبت می کنم وقتی لباسها را دادند همراه با دو شرت و دو عدد پتو و دو ملافحه و یک رو بالش بعد لباسهایمان را پوشیدم حق خروج از گروهان را نداشتیم برای آب خوردن باید اجازه می گرفتیم یک مدت گذشت و یک روز فرمانده گروهان بچه ها را داخل آسایشگاه جمع کرد و مشغول صحبت شد از بچه ها در مورد کم و کسری و کمبود امکانات صحبت می کرد چون که لباسها هم تنگ بود و اکثر بچه ها عادت به این لباسها نداشتند از همین مسئله شکایت می کردند و یکی از بچه ها که شلوارش از پشت (خشتک) پاره شده بود بلند شد و گفت : جناب سروان نمیشه شلوار ما را عوض کنید ؟ آخر شلوارمان تمام پاره شده فرمانده متعجب شد و گفت هنوز یک هفته نیست که لباس گرفته اید چطور پاره شده و در همین حسین شعبانی وش برگشت پشت به فرمانده کرد و کانش را نشان داد و گفت ببین همینطور که گفت بچه ها زدند زیر خنده و خودش هم خجالت کشید نزدیک دو هفته بود که آنجا بودیم صبحگاه و شامگاه نداشتیم و به میدان نمی رفتیم و توسط سر گروهبان یعقوبی و گاهی هم سر گروهبان بشاش تمرین قدم آهسته می کردیم و جداً هم جان فرسا بود در آن گرما پدرمان در آمد تا قدم آهسته برویم وقتی که نمی توانستیم همگی مانور می شدیم ، دور میل پرچم ، بشین و بر پاهای فراوان و کلاغ پر و پا مرغی زیاد و طولانی . ظهرها که برای نهار خوری می رفتیم حتماً باید با آمار کامل و هیچ صفی از نظام ؟ و گرنه گروهان به تجمع گروهان برگشت می خود و بچه ها هم مجبور بودند و گرسته بلاهایی سرمان در می آوردند که غذا خوردن گرسنه بودن از یادمان می رفت ولی انصافاً غذای خوبی داشت و من هم معمولاً با امین سبحانی و حسن زعیم آزاد و چند تا از بچه های دیگر سر یک میز غذا می خوردم . من به علت گرسنگی عادت داشتم غذا را تند بخورم و هنوز لقمه داخل دهان نرسیده قورتش بدهم تا بلکه به یک بشقاب غذای دیگر هم برسم و انرژی از دست رفته صبح تا ظهر را بدست آورم . ظهر که غذا می خوردیم هنوز بالا نرسیده بچه ها جاز می زدند گروهان یکم شماره سوم بالا به خط شده اسلحه بگیرد برای نظام جمع! آنجا و آن وقت بود که بچه ها حالشان گرفته میشد و اما هر چه هم بگوئید ولی چاره ای ندارند بعد از ۲۰ روز درست روز ۲۰ یا ۲۱ بود که از زمان ورود به پادگان گذشته بود و اولین پنج شنبه و جمعه بود که به مرخصی داخل شهری اعزام می شدیم آنهم با چه امکاناتی اول نظافت کنید بعداً لباس بپوشید دفترچه ها را بدهند و بعد از به خط شدن بچه ها به طرف درب دژبانی برویم و آنجا باز دید بشوید بعد از خرج از درب دژبانی یک نفس راحتی از ته قلب ششهایمان و … آن روز که بچه ها به مرخصی رفتند بعضی ها غزل خدا حافظی را خواندند و دیگر پایشان به آموزشگاه نرسید روز بعد ساعت ۳۰/۳ دقیقه باید داخل گروهان حاضر می شدیم برای گرفتن آمار فراموش کردم که بگویم که قبل از اینکه به اولین مرخصی برویم تعدادی جهت ارشد گروهان و کارورز به گردان آمدند ، که به نامهای ولی اعظمی ، ابراهیم مشکیدان ، مهرداد اسماعیلی و سید هاشمی که اسمش یادم نیست بله اولین کسی هم که رفت یکی از بچه های کرج بود به نام حسین عباس مشرفی بعد از او هم تعدادی دیگر از بچه ها هم فراری شدند و رفتند حال هر کس به دلیلی نزدیکهای زمستان بود که آقای گلپایگانی آن مرجع بزرگ و عالیقدر فوت کردند و عالم و آدم را در عزای خود سیاه پوش . و شنبه همان هفته تعطیل بود و قرار شد که آقا را در حرم حضرت معصومه (س) به خاک بسپارند من و سر گروهبان اعظمی با هم به قم رفتیم و ظهر قم رسیدیم ، چه شلوغ و با شکوه ظهر بخاطر اینکه شلوغ بود به خانه خودمان رفتیم و شب بعد از صرف شام ساعت ۹ شب به تهران بازگشتیم ، در تاریخ ۲۹/۱۰/۱۳۷۳ بود که شب بعد از خاموشی من به اتفاق سر گروهبان سلطانی که تازه به جای سر گروهبان یعقوبی قرار بود اسلحه خانه را تحویل بگیرد و اولین تجربه وی هم بود نشسته بودم و در موردهای متفاوتی با هم صحبت می کردیم ، بیشتر در مورد کار و مسائل مربوط به رسانه ها و آن شب هم شیرینی خوردیم و هم چای و میوه و صفای دیگری داشت قبل از این فراموش کردم که بگویم روز شنبه هجدم دی ماه ۱۸/۱۰/۷۳ بعد از نامه ای که برای بچه ها و دوستانم فرستاده بودم رسید جوابش رسید و آنهم از دوست و عزیز و برادر و مرید خودم و واقعاً کسی که در دنیا فقط او را دارم و او کسی نیست جز برادرم علی پاسبان فرد کسی که من از او راه و روش و آداب رسوم دوست داری و صحبت کردن آموختم بله علی برای من یک سنبل بود و هست و خواهد بود علی آنقدر وجودش بزرگ که من نمی توانم توصیفش کنم نمی دانم در مورد وی چه بگویم البته علی توسلی یکی دیگر از دوستان نزدیک است و عارف ولی هیچگاه علی را با وی مقایسه نمی کنم و بگویم که علی در آذر ماه دو نامه پر از محبّت فرستاد و دستش هم درد نکند یک روز شنبه صبح بعد از صبگاه که فرمانده گروهان را به کارورزان سپرده بود آنها برای اذیت کردن بچه ها دستور دور میل پرچم را دادند کسی توجهی نکرد و صبح روز بعد که به فرمانده گروهان گزارش شده بود صبح روز یکشنبه که کلاس عقیدتی هم داشتیم و به علت بارندگی باران صبحگاه اجرا نشد . و به طرف کلاسها حرکت کردیم ولی گروهان دستور داد تا به طرف میدان صبحگاه برویم بعد از ورود به صبحگاه مانور شروع شد و باران هم که می آمد دیگر بدتر ، همه نفسها یشان بریده بود حدود نیم ساعت مانور شدیم ولی بچه ها آن روز را یکشنبه سیاه نامیدند و این اسم تا آخره دوره بر زبانهای ما چرخید . گذشت و دیگر نزدیک سردوش گرفتنمان فرار رسیده بود بعد از سه ماه آموزش دورۀ رزم مقدماتی مشکل درست قرار بود که ۱/۱۱/۱۳۷۳ یعنی اول بهمن ماه ما به گرفتن سردوشی نائل بشویم شبها زمانی که بچه ها می خوابیدند من خواب نداشتم و تا ساعت ۱۱ شب یا ۱۲ شب بیدار بودم و برای وقت گذارنی گاهی قرآن می خواندم و گاهی درس هایی مربوط به آموزش را مرور می کردم و گاهی هم برای دوستان و کارورزان نقاشی می کشیدم . زمانی که به مرخصی رفتیم سه هفته به شروع فارغ التحصیلی گردان المهدی و الفجر و تعلیف سردوشی گردانهای الفتح و یاسین مانده بود بعد از مرخصی هر کس یا هر گردان و یگانی مشغول کار خود بود برای ؟ بهتر شدن مراسم ۱/۱۱/۷۳ به همین دلیل همه در جنب و جوش بودند . جنگ سر نیزه را گردان النصر به عهده گرفته بود ، زره را پنج گردان دیگر و گارد پرچم را المهدی ، صبحگاهی که به میدان می آمدیم به علت بارندگی برف آن وقتها زمین نزدیک ۴ یا ۵ سانتیمتر یخ بسته بود و همه پنجه پاهایمان یخ می زد و دستهایمان از سوز و سرما سیاه شده و خشک شده بود . وقتی که با پاشنه پوتین یواش یواش یک مقدار از یخهای زیر پایمان را پاک می کردیم از پشت جایگاه دستور می دادند که گردان فلان یک مقدار به چپ یا راست آن وقت بود که حالمان گرفته می شد دو باره باید مشغول کنده کاری می شدیم . بالاخره موعود رسید و مراسم به خوبی انجام شد آن موقع فرمانده نیروی زمینی جناب تیمسار عبد الله نجفی برای باز دید آمده بود مراسم تا ساعت ۳۰/۱۱ دقیقه طول کشید . فراموش کردم خاطره ای را از روز ۲۶/۱۰/۷۳ بنویسم در آن روز یکشنبه مصادف با ۲۶ دی ماه صبح اول وقت بارش برف شروع شده بود چه برفهایی درست تا ساعت ۳۰/۹ دقیقه شب بارندگی ملایم برف بود بعد از قطع بارش برف به دستور افسر جانشین خاموشی لغو شده بود و همه را به خط کردند تا محوط گردانها را پاک کنند و تمیز کنند نزدیکهای ساعت ۱۱ شب بود که برف بازی می کردیم و برف روی تخته های تخت خواب را برداشته و برف را با تخت پارو می کردیم . و جایتان خالی بود خیلی خوش گذشت با وجود سردی هوا . روز ۳۰/۱۰/۷۳ ما یعنی کلیه بچه ها با کارورزها و سر گروهبانهای جدید خدا حافظی کردیم انشاء الله که هر کجا مشغول خدمت می باشند موفق و موعید و پیروز و سلامت باشند . و اگر زمانی این خاطره مرا در جایی دیدند که چاپ شده و خواندند یادی هم از شاگردان خودشان بکنند و ما را دعا کنند. روز جمعه بهمن ماه یعنی ۸/۱۱/۷۳ مصادف بود با نیمه شعبان ولادت آن بزرگ مرد شیعیان ما آن غایب قائم آن یادگار پیامبر بله ولادت آقا حضرت حجت حضرت مهدی (عج) که من آنروز قم بودم ، صبح جمعه ساعت ۱۰ بود که من به اتفاق دوست و برادرم آقای پاسبان فرد به دیدار خیابانهای شهر رفتیم و چونکه کاپشن مرا اسماعیل خواجه فضلی با خود برده بود ظهر من به قم سفر کردم بعد از ظهر ساعت ۲ خانه بودم بعد از خوردن نهار و رفتن به حمام مقداری در نظافته به خانه کمک کردم پنجشنبه درست همان روزی که به خانه رسیدم به خانه بچه ها از جمله علی و علی توسلی و ناصر دهقان نصیری رفتم و قرار گذاشتیم تا روز ۲۹/۱۲/۷۳ را به کوه اطراف مسجد جمکران برویم و چند عکسی آنجا بیندازیم صبح روز ۲۹/۱۲/۷۳ من به اتفاق رسول برادرم حبیب پسر خواهرم زهرا و علی پاسبان فرد و علی توسلی و ناصر دهقان نصیری به طرف جمکران راه افتادیم وقتی که به جمکران رسیدیم ساعت ۱۰ صبح بود بلاخره پیاده که به کوه رسیدیم اول راه یعنی اول کوهپایه یک پرنده شکاری به چشمان خورد من به اتفاق علی علی هر کدام یک ؟ برداشتیم تا کلبه یک پرنده شکاری را شکار کنیم . ولی متأسفانه هر چه گشتیم پیدایش نکردیم و خسته به پیش بچه ها برگشتیم . آن روز تا بعد از ظهر آنجا بودیم و نهار را خوردیم و بعد از آن هم میوه و چای داغ چه لذتی داشت یادش بخیر همان روز یک فیلم ۲۴ تایی عکس رنگی انداختیم . و به یادگار ماند . شب آخر مرخصی تعطیلات عید بود و من جلوی خانه علی بودم شب همه اقوام علی که در خانه بودند آمدند برای خدا حافظی از رضا پسرعمه اش و محمد عمویش ، پدر و مادر علی خلاصه این هم خاطره ای است در یادمان . و من صبح ۱۴/۱/۷۳ به طرف تهران حرکت کردم و به آموزشگاه مشغول گذراندن ادامه آموزش شدم در این مدت دیگر اوج خدمت من بود یعنی زعیم آزاد هم که کارورز شد بود گذاشت و رفت و من دست تنها بودم و تنهائی باید کارهای گروهان را انجام می داد و از طرفی به خاطر اینکه نفرات گروهان کم بود من یک شب گشتی بودم یک شب آماده و یک شب گروهبان نگهبان و یک شب معاون سرپرست گردان که اصلاً شبها خواب نداشتم ولی دیگر عادت کرده بودم و گذشت و من هم دیوانه تر از همه چیز شبها همیشه بیدار بودم و مثل خروس بی محل یک کتاب شعری داشتم و بالای تخت می نشستم و شروع می کردم به آواز خوانی و همه از صدای خوش من بلند می شدند و هر کس یک متلکی پرتاب می کرد و تابستان بود و من هم بی خواب ، البته نا گفته نماند که من همیشه صبحا خواب می ماندنم و یک ساعت بعد از بیداری بیدار می شدم . بهر حال شبها از بی خوابی و به خاطر گرمی هوا قمقمه آب را بر می داشتیم و ساعت ۱ شب که همه خواب بودند با نگهبانها توطئه می چیدیم و بچه ها را خیس آب می کردیم . البته با کسانی که شوخی داشتیم . نزدیکهای ۱/۵/۱۳۷۳ بود که ما را بعنوان جنگ سر نیزه انتخاب کردند و من هم چونکه تبحر داشتم بعنوان یکی از کمک مربیهای جنگ سر نیزه انتخاب کردند . جنگ سر نیزه این دوره یک تفاوت اصلی با سری قبلی این بود که سری قبل در شروع جنگ سر نیزه بعد از زدن طبل بزرگ برو رو انجام می دادیم ولی این سری با زدن طبل بزرگ به حالت محافظ باش یعنی سر اسلحه به حالت تهاجمی به جلو گرفته و با گامهای بلند و همزمان با طبل حرکت می کردیم و در حین رفتن شروع به خواندن این سرود ؟ را می خواندیم سر بر زمین ، دست بر تفنگ ، ای هموطن لحظه ی درنگ . کوله بارمان مانده بر زمین ، دستهایمان مست عطر جنگ . رفته ایم زیاد باقی سترد ، رفته ایم زیاد باغی فشنگ . از طوار خون از طوار جنگ نام ماند و نام جنگ بود جنگ ، هال … غمین مباش در هوای تو تاب می خورد ؟ سه رنگ . با تمام عشق جار می زنم با تمام عشق جار می زنم انقلاب سنگ ، انقلاب سنگ ، خلاصه در مراسم ۱/۵/۱۳۷۳ هم تیمسار شهبازی آمدند و گردان الجواد هم درجه گرفت و فارغ التحصیل شد و رفت دیگر گردان الفتح ارشد آموزشگاه بود و در زمان ورزش صبحگاهی اول از همه می دویدند حدوداً یک ماه و نیم به پایان دوره مانده بود که باشگاههای آموزشگاه دایر شده بود و ورزشهایی از قبیل رزمی مانند تکواندو – کونگ فوتوآ- بکس – کشتی – کاراته . فوتبال و تنیس بدنسازی دایر شد و ما باز هم شانس نداشتیم من توانستم در رشته رزمی تکواندو و شرکت کنم اما بعد از دو هفته به اردوگاه رفتیم یعنی درست ۲/۷/۱۳۷۳ بود که ما صبح ساعت ۳۰/۷ صبح به طرف اردوگاه نظامی شهر انبارس به اتفاق دو گردان الفتح و یاسین حرکت کردیم . جداً راهپیمایی چندین کیلومتر آن هم با اسلحه و تمام تجهیزات انفرادی خیس عرق شده بودیم ، حدوداً ساعت ۳۰/۱۰ بود که به اردوگاه رسیدیم و بعد از ختم چند صلوات وارد اردوگاه شدیم و پس از ورود به داخل ابتدا وسایل را باز کردیم . انگار که بدن برای خودمان نبود بعد از چند دقیقه تنفس بچه ها به فرموده فرمانده گروهان یک مقدار پاها را ماساژ داده و بالا و پائین پریدن تا گرفتگی عضلات باز شود بعد از مقداری ورزش کردن شروع کردیم به کندن داخل چادرها البته گودالی بوده و ما داخل آن را با بیل انفرادی که برده بودیم تمیز کردیم سپس اطرافش را پاک کردیم . بعداً چادرها را که هم دو نفری بود بنا کردیم من با علی پروانه مقدم افتاده بودم خلاصه بعد از مدعی چادرها نباشد و ما آنروز را بعد از آمار و غذا به استراحت کردن اختصاص دادیم از صبح روز بعد یعنی ۳/۷/۱۳۷۳ صبح ساعت ۵ صبح بر پا می خورد و بعد از آن کار داخل چادر و نظافت شخصی صبحانه را می خوردیم بعد به میدان صبحگاه حرکت کرده و از آنجا به محل کلاسها حرکت می کردیم کلاسهایمان به این صورت بود که یک گروهان از یک صف ۹ نفری تشکیل می شد و هر سر گروه به عنوان ف . گروه انتخاب شده و باید بعد از توضیحات استاد به دیگران بیاموزد و اشکال گروه را بر طرف کند . من هم ف گروه ۶ بودم و یکی از بی انضباط ترین گروها وقتی به سر کلاس می رفتیم یک مقدار در مورد درس مورد نظر توضیح داده می شد و بعد از ۵ یا ۶ دقیقه توضیح تا ظهر عملی بود و شب ها هم رزم شبانه برای بهتر یادگیری دروس و جداً کار عملی خیلی مفیدتر از کار تئوری بود بعد از چند روز من و چندتن از بچه ها به اتفاق هم برای گرفتن عکس ۳*۴ جهت الصاق کردن به گواهی نامه پایان تحصیلی (فارغ التحصیل) از سیم خاردار بیرون رفتیم و همه عکس گرفتیم من در اردوگاه یک دوربین ۱۱۰ برده بودم ولی از شانس خوش و بد ما لنز دوربین بهم خورده بود و نزدیک چهار فیلم خراب شده بود که ما فهمیدیم چه صحنه های زیبایی بود اما حیف که همه آنها خراب در آمد و هیچکدام ظاهر نشد . یک مدت هم سنگر کشی بود و یک روز قبل از آمدن بچه های گروهان ۲ و ۴ مانور گشتی شناسایی رزمی را انجام دادند و واقعاً زیبا انجام شد چه بسا شبها که برای رزم شبانه می رفتیم چند سر مشقی هم برداشته و برای تخمین مسافت در شب و علائم و نشانه روی در شب بکار می گرفتیم . دو خاطرۀ تلخ از اردوگاه همراه دارم یکی اینکه به علت یک اشتباه یکی از بچه ها ما آن شب را نخوابیدم و هر یک ساعت تا صبح بیدار می شدیم و بعد از گرفتن آمار دوباره می خوابیدیم و یک اتفاق دیگر آن بود که یک شب بخاطر نزدن واکس به پوتین ها بچه ها ساعت ۱۲ شب بیدار شدند و بعد از گرفتن آمار همه لخت شدند و نزدیک نیم ساعت خبردار ایستادند جناب زرچین دستور داد که آفتابه های آب را پر کنند بعد از آوردن آفتابه ها آبها را روی سر بچه ها خالی کرده و تا ساعت یک یک ولقه ای زیر چراغ برق درست کردیم و شروع کردیم به واکس زدن البته من می دانم که جناب سروان زرچین این کار را از روی عمد و عصبانیت انجام نداد بلکه حسن دلسوزی برای بچه ها را داشت هر چند که همه آن شب به فرمانده خود فحش می دادند و پرت و پلا میگفتند ولی فرمانده گروهان مجبور بود به یک حالت بفهماند که یک نظامی هر کجا که قرار گیرد باید نظم را رعایت کرد و انظبات خودش را از دست ندهد و به قول بعضی ها یاقی نشود . این یکی از خاطرات تلخ من بود ولی با معنا و شیرین ، خلاصه اردوگاه هم روز ۱۴/۷/۱۳۷۳ تمام شد و صبح ساعت ۷ قرار حرکت به طرف آموزشگاه بود ولی فرمانده گروهان به دلیلی تأخیر کرد و در اردوگاه نبود گردان یاسین زودتر حرکت کردند و گردان الفتح هم ۱۰ دقیقه بعد از یاسین ، سرگرد همتی معاون فرمانده گردان که فردی ورزیده بود عجله می کرد که الفتح باید از یاسین جلو بزند ردست ۲۰ دقیقه بعد از گردان ما حرکت کردیم بعد از اینکه از پل تهران پارس گذشتیم پیاده روی و راه روی تبدیل به دویدن شد و تا اول خیابان لویزان دویدیم ، تنفس همه بچه ها بریده بود ، آن هم با آن همه وسایل جداً خیلی مشکل بود بالاخره به پشت صنایع دفاع وقاع در پاسداران که رسیدیم از جلوی گردان یاسین در آمدیم و زودتر از گردان یاسین که چهل دقیقه جلوتر ما حرکت کرده بودند به پادگان رسیدیم . اما گردان الفتح قبلاً وارد پادگان شده بودند و فقط ما مانده بودیم . بعد از اردوگاه دیگر چند روزی برای فارغ التحصیلی گرفتن برج نمانده بود یعنی ۱۶ روز دیگر بچه ها نمی دانستند در این روزهای آخر چه بکنند همه نشسته بودند در یک جا و برای خود می خواندند و می زدند و خاطرات گذشته را تعریف می کردند . افسوس دوران ورود به پادگان را می خوردند که چقدر زود گذست و روزگار بخواهی می گذرد ، نخواهی هم می گذرد ، و برای من یک دنیا غم بود که بخواهم آموزشگاه را سر کلاسهایش – استادهایش – نگهبانیهایش – دوره و مانور و اذیتهایش رنجهایش را فراموش کنم و از یاد ببرم دیگر خو گرفته بودیم . مثل آن بود که خانه خودمان است بچه ها حتی روزهای آخر همه جا را می شستند ؟ را رنگ می زدند و جنگلها را جارو می کردند بچه ها وسایل را می شستند و تر و تمیز تحویل انباردار یعنی سر گروهبان فرمشچی می دادند ه در آن موقع استوار یک بود . وی فردی سخت گیر و درستکار بود و خیلی هم سلیقه به خرج می داد و یک علت نظافت بچه ها سختگیریهای آقای فرشچی بود لازم به ذکر است که آقای فرشچی یک مینیاتوریست به تمام معنا بود خلاصه من گفته بودم که قبل از اردوگاه موفق شدم که به کلاس تکواندو بروم و بعد از اردوگاه هم توانستم یک بار بروم و کل جلسات و تمرین تکواندوی من به سه جلسه نکشید و توانستم کمر بند زرد تکواندو را بگیرم ، البته تعجبی ندارد چونکه من قبلاً رزمی کار بودم و بدنم آماده هر گونه حرکتی را داشت ، این زمان هم گذشت و دیگر روزهای آخر بود من از فرمانده گروهان تقاضا کردم که اگر ممکن است که یک هفته در گروهان بمانم و کمک ایشان باشم و وی هم موافقت کردند صبح روز بعد دیدم که فرمانده گردان در این زمینه با بچه ها صبحت می کرد ، و ما را هم تشویق کردند . یک خبر بدی در همین موقع گفتند که مراسم فارغ التحصیلی به علت هماهنگ نبودن جنگ سر نیزه به سوم یعنی ۳/۸/۱۳۷۳ موکول شد ، و همان هفته بود که از اجرای جنگ سر نیزه ای که گردان الفتح در مراسمهای ۱/۲/ و ۱/۵/۱۳۷۳ انجام داده بودند تقدیر بعمل آمد و تیمسار طوطیایی دانش آموزان النصر را پشت میکروفون از جایگاه ؟ و الفتح را تشویق کردند فراموش کردم که بگویم در فصل تابستان آموزشگاه استخر شنا را دایر کرده بود و هر روز یک گردان برای استخر می رفت و آموزش شنا ، ما هم چند نوبت نرفتیم و البته من همراه جناب سروان زرچینی برای استخر می رفتم و کمی هم شنا یاد گرفته بودم تا چند وقت بعد که به اتفاق گروهان برای شنا رفتیم و من آن موقع طریقه ؟ خوردن در روی آب را از دوست خود مهدی دهدار یاد گرفتم جلسه بعد که من تازه در دو متری یاد گرفته بودم که دست بلند کردم برای استوار فرشچی که سر گروهبان فرشچی به ما هم یاد بده . جناب زرچینی در همین حسین را صدا زد و گفت بیا داخل آب چهار متری من هم اطاعت کرده و رفتم بعد گفت به این صورت نفس بکش و با این حرکت خودت را روی آب نگهدار بعداً گفتم جناب سروان هوایم را داشته باش می خواهم خودم بروم تقریباً تا وسط استخر رفتم و برگشتم و ترسم ریخت این بار دانش آموز سلیمان فتحی گفت احمدی پاهایم را بگیر و پاهایت را تکان بده بعد گفت حالا دستت را به گردنم بینداز و با یک دست و پا شنا کن وقتی که به وسط استخر چهار متری می رفتیم همه به ما نگاه می کردند یک لحظه که هواسم به بچه ها رفته بود متوجه شدم که زیر دستم خالی شده و تا به خودم آمدم زیر آب رفتم جایتان خالی درست و حسابی آب خوردم . مصدر زاده آمد کمکم کند او هم با دست من به زیر آب رفت چند تا از بچه ها که شنا وارد بودند دست و پایم را گرفتند و مرا از آب بیرون کشیدند ، زرچینی با شوخی گفت : می گذاشتید آب می خورد تا شنا را یاد بگیرد . بهر حال گذشت و تا آخر دوره آب خوردن ما در استخر نوک زبان بچه ها بود .
دیگر شب آخر بود که در آموزشگاه بودیم هر کس گوشه ای را برای خود گرفته بود و در فکر فرو رفته بود عده ای هم زیر پتو گریه می کردند . چند نفر از بچه ها در بینمان تجدید دوره شدند به نامهای رحیم فعال- حمید رضا پاکزادی- نور الله فولادی و علیشاه مرادی . شب من معاون سرپرست بودم و صمد ریشی گروهبان نگهبان و علیشاه مرادی نگهبان اسلحه خانه ، ناگهان متوجه شدیم که علیشاه می خواهد از ناراحتی فشنگی را داخل جان لوله بگذارد ، من بی درنگ با لگد اسلحه ها را از دور کردم و گردن و دستش را پیچاندم و با کمک صمد ریشی فشنگ را از دست او در آورد و خلع سلاحش کردیم و دست خالی سر پست اسلحه خانه ایستاد ، البته ما نگذاشتیم که کسی از این قضیه خبردار شود بجز خود نگهبانهای داخل ساختمان گذشت و شب سوم یعنی روز ۲/۸/ بود که دانش آموزان جدید آمده بودند شب آخر بود ک همه بچه ها شوخی شان گرفته بود لباسهای همدیگر را پاره می کردند و علائم دانش آموزی را پاره می کردند . چه شبها که ما بچه ها سر پست پشت کمدها چای می گذاشتیم و چای می خوردیم چه شبها که نگهبان بودیم شب یلدا اولین شب زمستانی و طولانی ترین شب سال که هم دور هم بودیم و شب یلدا را با هم شیرینی خوردیم و شاد بودیم هر چه بود گذشت هر خاطره ای بود گذشت هر کرده ای بود گذشت دیگر دوران دانش آموزی سر رسیده بود دیگر ما هم مثل دیگر کادریها ، پرسنل درجه دار شناخته می شدیم . چه کنیم روزگار این بود ولی چیزی که یادگار ماند ، خاطرات آن روزها در قلبمان جای دارد و ماند برای همیشه ، بعد از مراسم بچه ها همه ساعت ۲ رفتند و من ماندم در گروهان با اسماعیل خواجه افضلی به همراه چهار تجدید دوره ای دیگر بغز گلویم را می فشارد ، دیوانه بودم گیج بودم هر تخت نگاه می کردم هر نقطه که پا می گذاشتم یک خاطره زنده می شد شکل تک تک همدوره ایها در فکرم جلوی چشمم می آمد و به یاد آنها یادی زنده می شد . تا اینکه تا اینکه . . . .
اسماعیل خواجه افضلی رفت و من دیگر در اتاق درجه داران می خوابیدم . و روزها مشغول آموزش دادن نظام جمع گروهان بودم و بعد از شام جمع کردن داخل آسایشگاه و دادن توضیحات و توجیه کردن آنها ، روز دوم بود که جناب سروان زرچینی به شوخی گفت : احمدی فقط سر گروهان هستی این ها را مانور نکن که اول کاری بگذارند و دَر بروند خلاصه روز اول کاری نداشتم روز دوم با دانش آموزان آموزش با روحیه و بدو بایست کار می کردم که خودم زودتر از خودشان می رسیدم و می گفتند سر گروهبان احمدی شما زیر پایتان فنر گذاشته اید و مرا تا سیانگ دونده می نامیدند شب سوم با یک بهانه شب ساعت ۳۰/۹ همه را از خواب بیدار کردم و لختشان کردم و به تجمع گروهان آوردم و شروع کردم به مانور کردن ، صبح روز بعد جناب زرچینی گفت : احمدی دیشب شنیده ام که دست گل به آب دادی ، روز جمعه جناب سروان صفری افسر پاسدار خانه بود من بعد از ظهر برای دیدار وی به پاسدار خانه رفتم و شام را هم همانجا خوردم صبح شنبه با همه خدا حافظی کردم و به مرخصی شهرستان یعنی قم حرکت کردم حرکت من درست روز شنبه ۶/۸/۱۳۷۳ بود بعد از یک هفته مرخصی هفته بعد روز دوشنبه به تهران حرکت کردم برای رفتن به پادگان ؟ واقع در لویزان برای دیدن دورۀ کد ۷۱۱ ماشین نویسی در طول این دوره صبحگاهها را من همیشه جیم بودم ابتدا به اتفاق دوست خود خواجه افضلی به باشگاه می رفتیم بعدها به مسجد می رفتیم و خود را با خواند دروس و قرآن و گاهی به دانشکده می رفتیم و در سر کلاس می نشستیم اوایل برج ۱۰ یعنی بهمن ماه گردان الجواد که در مرایش بود دوره کد خود را تمام کرده بود و ما جایگزین آنها شدیم روز ۶/۱۰/۱۳۷۳ بود و من نگهبان بودم و به خاطر اینکه سر پست نرفتم سرم را زدند و با وساطت سر گروهبان بیراوند از زندان رفتن من جلوگیری کردند در کنار ما یکی از بچه های گروهان ۳ الفتح است به نام حمید رضا خیاط زاده و البته من از قبل یعنی در آموزشگاه با وی شوخی داشتم و هر روز صبح اگر یک مقدار که سر به سروی بگذاریم چای را دیگر نمی خورد من در اینجا مسئول غذا شده ام و دیگر از نگهبانی معاف در اینجا بعلت اینکه بچه های که ۷۱۱ یک مقدار زود راه افتادند و دروس خود را زود تمام کرده و چند کتاب هم حذف شد یک هفته از آموزش کسر گردید و ما اکنون در هفته دهم هستیم و شش هفته دیگر از آموزش کد باقی مانده به امید این چند مدت هم به زودی و بدون هیچ گونه درد سری به پایان برسد و ما هم به نوایی برسیم . امروز دوشنبه ۱۹/۱۰/۱۳۷۳ صبح برای عزاداری به مناسبت شهادت فرمانده نیروی هوایی و چندتن از همکاران که بر اثر سانحه هوایی رخ داد که منجر به شهادت تیسمار ستاری فرمانده نیروی هوایی یازده تن از فرماندهان رده بالای مملکتی شد .
و از طرفی هم در سالن سینما مراسم جشن تدارک دیده بودند جهت ولادت سردار و سالار شهیدان حضرت حسین بن علی (ع) که هم جشن بود و هم عزاداری .
اکنون دیگر اواخر دوره رسیده و من هم شرگری و بی انظباطی هایم شروع شده است چند روز قبل بود که با اسماعیل خواجه افضلی بر مسئله کوچک بیهوده ای بحث و دعوا کردیم و اکنون هم با وی صحبت نمی کنم .
مرصاد- مرصاد- این گروهان مرصاد (۲)
پیش میره- بیهراس- پیش میره بیهراس (۲)
می جنگه می میره سازه نمی پذیره (۲)
فرماندش تکاور- دلاور- دانش آموزش دلاور (۲)
هیه – هیه – هیه ، هو (۲)
رفتم به جبهه دیدم دشمن – از جا پریدم خنجر کشیدم – سینه اش دریدم گفتم دشمن – گفتم مزدور – اینجا ایران است – خاک شیران است . پرچم – پرچم – پرچم خونین اسلام – بر دست تکاور مردان – زنده بماند جاویدان در سنگرهای اسلام .
شیراز : شیشه گری خیابان شیشه گری دست چپ کوچه روبروی ایستگاه خط ۳ و درب خاکستری رنگ رنگ گاراجی – منزل اسماعیل خواجه افضلی .(جنب تودوزی صندلی دوزی ماشین ، در داخل کوچه جوب ندارد )
مرگ با عزت بهتر است از زندگی با ذلت ، آفرین بر شهادت در راه خدا امام حسین (ع)
فقر و نیازمندی را بین خودتان با بخشش و صدقه مداوا کنید . حضرت علی (ع)
شیراز : دار الرحمه سمت راست اولین کوچه ؟ عزیز ، سه راه کمربندی ۱۲ متری ابوذر ۶ متری برزگر ، درب پنجم رنگ کرمی منزل ایرج خیاط داد .
۲ فروردین ۱۳۶۱ شمس – عملیات فتح المبین – ۱۳۴۲ – تهاجم رژیم وابسته پهلوی به مدرسه فیضیه قم .
۵ فروردین ۱۳۵۸ خروج رسمی ایران از پیمان سنتو .
۶ فروردین ۱۳۶۷ آغاز عملیات بیت المقدس ۴٫
۱۰ فروردین ۱۳۵۸ همه پرسی نظام جمهوری اسلامی ایران .
۱۰ فروردین ۱۳۴۰ درگذشت حضرت ایت الله بروجردی .
۱۲ فروردین ۱۳۵۸ روز جمهوری اسلامی ایران .
۱۳ فروردین ۱۳۰۰ قیام کلنل محمد تقی خان پسیان .
و لا

بسم الله الرحمن الرحيم
« حفاظت اطلاعات »
۱ – اطلاعات نظامی چیست ؟ اطلاعات نظامی عبارت است از دانستنیهایی دربارۀ یک دشمن حقیقی یا فرضی و منطقۀ عملیاتی که از پرورش اخبار اولیه بدست می آید .
۲ – تعریف حفاظت اطلاعات ؟ عبارت است از کلیه اقداماتی که به منظور حفظ و نگهداری هدفهای حفاظتی مثل شخصیتهای مهم اسناد و مدارک تأسیسات و تجهیزات ، مخابرات و اخبار و اطلاعات حیاتی کشور در مقابل خطرات ناشی از جاسوسی – خرابکاری – براندازی و سرقت اسناد و مدارک و عوامل طبیعی به عمل می آید .
۳- اصول چهار گانه حفاظتی را نام ببرید ؟ ۱- شناخت تهدید ۲- شناخت نوع تهدید ۳- حفاظت سمت تهدید ۴- تعیین طبقه بندی ارزش حفاظتی موضوع مورد تهدید .
۴- مأموریت حفاظت اطلاعات چیست ؟ پیشگیری ، کشف ، شناسایی و خنثی کردن فعالیتهای جاسوسی ، خرابکاری ، براندازی و حفاظت از شخصیتهای مهم ، اطلاعات ، اسناد و مدارک ، مخابرات ، تأسیسات و تجهیزات نظامی در مقابل تهدیدات چهار گانه فوق .
« حفاظت مخابرات »
۱ – وسایل ارتباطی چیست ؟ به هر شِیعی با وسیله ای که بتواند پیام و یا خبری را از نقطه ای به نقطۀ دیگر منتقل نماید وسایل ارتباطی یا مخابراتی می گویند .
۲ – انواع وسایل ارتباطی را نام ببرید ؟ ۱- وسایل سمعی و بصری (سوت ، شیپور، طبل) ۲- وسایل با سیم ۳- وسایل بی سیم ۴- امر بری (نامه رسان- پیک)
۳ – آیا وسایل با سیم می تواند مور استراق دشمن قرار گیرد ؟ وسایل با سیم نسبت به وسایل بی سیم دارای امنیت بیشتری می باشد مشروط بر اینکه امنیت سیمها بر قرار باشد.
۴ – کاربرد بی سیم و ضریب تأمین آن را بنویسید ؟ وسیله ای است که سریع منتقل می شود دارای برد زیاد بوده و نیازی به سیم کشی ندارد فاقد هر گونه تأمین بوده و توسط عوامل غیر مجاز قابل استراق سمع می باشد .
۵ – مسئولیت حفاظت مخابرات با کیست ؟ مسئولیت حفاظت مخابرات یکی از مهمترین مسئولیتهای شخص فرمانده می باشد .
۶ – منظور از حفاظت مخابرات چیست ؟ اتخاذ تدابیری است عملی بمنظور حفظ هدایت و حمایت از شبکه های مخابراتی خودی در مقابل نفوذ الکترونیکی دشمن .
« حفاظت گفتاری »
۱ – حفاظت گفتار چیست ؟ نگهداری و حفظ زبان و کنترل گفتار آن است.
۲ – عواملی که سبب افشای اسرار در گفتار می کردند کدامند ؟ دوستی و رفاقت ، پر حرفی و خودنمایی ، کنجکاوی جهت بدست آوردن اطلاعات بیشتر .
۳ – نتیجه سری درس ؟ ۱- بازگو کردن مطالب اداری بویژه اطلاعات طبقه بندی شده در منزل نزد خانواده و دوستان قویاً خود داری گردد و سعی شود ضمن عادت کردن به این که دیگران را نیز تشویق به رعایت این موضوع نماییم .
۲- در تماسهایی که به دلایل مختلف در خارج از محیط خدمتی با غیر نظامیان می گردد مواظب باشید اسرار ارتش را نزد آنها بازگو نکرده و به هیچ عنوان بحث و گفتگوهای خود را به مراحل نظامی نکشید .
۳- در مکالمات تلفن هرگز اخبار و اطلاعات طبقه بندی شده را مطرح نساخته و توجه داشته باشید که استراق سمع از راه تلفن برای عوامل اطلاعاتی دشمن امری است همیشگی .
۴- عوامی که موجب افشای اسرار می گردند کدامند ؟ ۱- پورحرفی ۲- کنجکاوی ۳- تلاش برای کسب اطلاعات- خود نمایی- دوستی و رقابت- اِبا داشتن از گفتن کلمه نمی دانم .
« جاسوسی و ضد جاسوسی »
۱ – جاسوسی چیست ؟ جمع آوری اخبار و اطلاعات طبقه بندی شده به صورت پنهان و غیر قانونی و گذاشتن آن در اختیار بیگانگان توسط شخص را جاسوس گویند .
۲ – جاسوس کیست ؟ جاسوس کسی است که به نحوی از انجام اقدام به جمع آوری اخبار و اطلاعات طبقه بندی می نماید و آن را در اختیار بیگانگان قرار می دهد .
۳ – ضد جاسوسی یعنی چه ؟ ضد جاسوسی یک سلسله اقدامات و عملیاتی که به منظور پیشگیری شناسایی- کشف و خنثی سازی عملیات جاسوسی بیگانگان صورت می گیرد . ۴- انواع : سیاسی – نظامی – اطلاعاتی .
« براندازی و ضد براندازی »
۱ – فعالیت اقدام و یا عملی است غیر قانونی و بر خلاف مصالح کشور که منجر به واژگون شدن یک نظام می گردد . بر اندازی
۲ – مختصری از فعالیتهای بر اندازی دشمنان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی را بنویسید ؟
حداقل مقدور باید در محل مخصوص در پاسدار خانه یا مجاور پاسدار خانه باشد نظارت در انجام وظایف و مأموریتهای گشت و ساعات معینی وسیله گزارشات و باز دیدهای متوالی صورت می گیرد نظارت نمودن خط سیر و استقرار گشتی و مقررات مربوط وسیله تأمین و ابلاغ می گردد .
تعریف پاسدار : پاسدار عبارت است از ترکیب تعداد افراد نظامی مسلح به جنگ افزا و فشنگ شامل : افسر نگهبان- گروهبان نگهبان پاسدار- گروهبان زندان- پاسپخشی- طبال- شیپورچی- تعداد نگهبان یا تعداد گشتی .
وظایف پاسدار عبارتند از : ۱- حفاظت تأسیسات اموال دولتی ۲- حفظ انتظامات ۳- ادای احترام ۴- مراقبت از زندانیان .
افسر نگهبان : مسئول اجرای مقررات و آئین نامه و دستورات فرمانده یا رئیس بوده و نسبت به کلیه افراد یگانها دارای اختیاریاتی است که آئین نامه انظباطی برای فرمانده گردان تعیین کرده .
ماده ۱۸ گشتی : الف : به منظور حفاظت و مراقبت از یک منطقه وسیع گشتی تعیین و اظهار می گردد و همواره در محیط پاسدار عمومی است و در صورت امکان افراد گشتی برای سهولت عمل از وسائل موتوری و وسائل مخابراتی استفاده می نمایم محل آشنائی افراد گشتی حداقل مقدور باید در محل مخصوص در پاسدار خانه و یا مجاور پاسدار خانه باشد نظارت در انجام وظایف و مأموریتهای گشت در ساعات معینی وسیله گزارشات و بازدیدهای متوالی به تضمین نمودن خط سیر و استقرار گشتی و مقررات مربوط وسیله (ف- ر) تعیین و ابلاغ می گردد .
« آئین نامه دادرسی »
۱ – جرم چیست ؟ هر عملی که مخالف اخلاق عدالت باشد را جرم می نامیم .
۲ – جرم بر حسب کیفیت چگونگی به چند دسته تشکیل می شود ؟ ۱- جرایم شدید ۲- جرائم عاتی و مستمر ۳- جرائم اختصاصی و عمومی .
۳ – جرائم شدید و ضعیف به چند دسته تقسیم می شود ؟ به سه دسته ۱- خلاف ۲- جنهه ۳- جنایت .
۴ – تعریف خلاف ؟ هر قدر جرم ملایم و ضعیف بود و خود آن به جامعه کمتر باشد خلاف نامیده می شود .
۵ – تعریف جنهه ؟ اگر ضرر جرم بر جامعه نسبتاً زیاد باشد جنهه نامیده می شود .
۶- تعریف جنایت ؟ اگر چنانچه ضرر زیان حاصل از جرم زیادتر و غیر قابل جبران .
موضوع : شناسایی عوارض زمین هو ۲ پیشرفت .
تعریف عوارض زمین : کلیه پستی و بلندیهای زمین را عوارض زمین می گویند .
۲ – با استفاده ا آن خود را با دشمن نزدیک و او کشته یا دستگیر نمایم .
۳ – دشمن یا نقاط مورد نظر را به دیگران نشان داده .
۴ – دستورات فرماندهان خود را درک کنیم .
عوارض زمین به طور کلی به چند دسته تقسیم می شوند ؟ به ۲ دسته تقسیم می شوند ۱- عوارض طبیعی ۲- عوارض مصنوعی
انواع عوارض طبیعی را نام برده و مثال بزنید ؟ عوارضی که انسان در ساختن آن هیچ دخالتی نداشته باشد عوارض طبیعی نامند که به چهار دسته تقسیم می شود : ۱- بلندیها مانند کوه و تپه ۲- گودیها مانند درّه- شیار- گودال ۳- همواریها مانند : دشت جلگه ۴- آبها مانند : اقیانوس- دریا- رود خانه .
عوارض مصنوعی را تعریف کنید و مثال بزنید ؟ عوارضی که انسان در ساختن آنها دخالت داشته باشد عوارض مصنوعی نامند مانند : خاک ریزها- پلها- آبادیها- جاده ها . .
تقسیم بندی زمین از لحاظ دید به سه دسته تقسیم می شوند ؟ ۱- زمین هموار : زمینی است که دارای میدان دید و تیر وسیع می باشد ۲- زمینهای پستت و بلند : زمینهایی است که دارای بلندی و گودی باشد مانند زمینها (کوهستانی و تپه ماهور) ۳- زمین پوشیده : زمینی است که از روئیدنیها پوشیده شده است مانند : جنگلها- قلمستان)
کوه را تعریف کنید ؟ برآمدگیهایی که از تپه های اطرافش حدود ۶۰۰ متر بلندتر باشد کوه نامند ، اگر چند کوه به هم متصل گردد و یا در یک امتداد باشد رشت کوه گویند .
قله را تعریف کنید ؟ بلندترین نقطه کوه قله گویند .
تپه را تعریف کنید ؟ زمینهای شنی یا خاکی که بلندی آن از کوه کمتر باشد (۶۰۰ تا ۱۵۰ متر) تپه گویند .
خط الرأس جغرافیایی را شرح دهید ؟ محل بر خورد دو دامنه در بالا یا محل تقسیم آب را خط الرأس جغرافیایی نامند .
خطر الرأس نظامی را شرح دهید ؟ خط تغییر شیئی است پائین تر است خط الرأس جغرافیایی روی شیب به طرف دشمن که می توان از آنجا انتهای دره را یا خط القطر را دید یا به عبارتی محلی است در شیب مقابل دشمن پائین تر است خط رأس جغرافیایی است .
خط القعر را شرح دهید ؟ محل برخورد دو دامنه در پایین یا جاری شدن آب خط القعر نامند .
زوایه بی روه را تعریف کنید ؟ منطقه ای است که در نزدیک جنگ افزار یا دیده بان بوده و به سبب شکل ویژه زمین بوده و یا وجود مانعی از محل مربوطه اجرای تیر مستقیم یا دیده بانی را بدون آن مقدور نمی باشد .
گردنه را تعریف کنید ؟ از به هم پیوستن دو پشتۀ یک تپه و دو رده ایجاد می گردد چون گردنه پایین ترین نقط خط الرأس است معمولاً راههای کوهستانی از روی آن می گذرد .
شیب و ضد شیب را تعریف کنید ؟ شیب و ضد شیب نسبت به محل دشمن مشخص می گردد دامنه ای از بلندی به سمت دشمن قرار گرفته باشد شیب و آن طرف که پشت بلندی واقع شده و از دید زمینی دشمن محفوظ است ضد شیب گویند .
تعریف تخمین مسافت ؟ اندازه گرفتن تقریبی مسافت یا فاصلۀ بین دو نقطه را تخمین مسافت گویند .
منظور از تخمین مسافت چیست ؟ الف – بستن درجه صحیح به جنگ افزارها حمیت اجرای تیر اندازی دقیق و مؤثر بر روی دشمن .
ب : گزارش دادن صحیح محل نقاط و هدفها
روشهای تخمین مسافت چیست ؟ الف : تخمین مسافت در روز : اندازه تقریبی بین نقاط را می توان به طریق مختلف به شرح زیر بدست آورد .
۱ – اندازه گیری مسافت از روی نقشه ۲- اندازه گیری مسافت بوسیله یگان صد متری فاصله نقشه ای به وسیله خط کش بین دو نقطه مورد نظر را اندازه می گیریم سپس فاصلۀ بدست آمده را با استفاده از مقیاس نقشه تبدیل به مسافت حقیقی روی سر زمین می نماییم .
۱ – پاسدار به چه منظور انجام چه وظایفی انتخاب و معین می گردد ؟ الف) حفظ و حفاظت تأسیسات و اموال ارتش . ب) دولتی به نگهبانی و مراقبت از زندانیان . ج) حفظ انتظامات برابر با مقررات . د) ادای احترامات نظامی
۲ – آئین نامه پاسداری را تعریف کنید ؟ برای حفاظت از اموال و تأسیسات و حفظ انتظامات و دستورات خاص وضع گردید که به آن آئین نامه پاسداری می نامند .
۳ – نام شناسایی به منظور اطمینان از اینکه پاسداری یک پادگان پس از مدتی پاسداران به وسیله عناصر خود تعویض شدند که در مراسم پادسار و رؤسای پاسدار ابلاغ می گردد تا در موقع تعویض نام شناسایی به وسیله رأس پاسدار جدید به رئیس پاسدار قدیم افسحار به این ترتیب پاسدار قدیم پس از حصول اطمینان از مأموریت پاسداری پاسدار تحویل می نماید . (قسمت دوم ) نام عبور عبارتند از دو یا سه قسمت که به منظور اجازه عبور بر این و یا مواقع برخورد بین عابران و نگهبان و گشتی استعمال می گردد و معمولاً جزء اول از اسامی درختان و جزء دوم از اسامی اسلحه و جزء سوم از اسامی کتابهای مشهور انتخاب می گردد . مانند ناروند – بمب – گلستان .
۴- اسم شناسایی و کلمه عبور (نام عبور) از طرف چه کسانی تعیین می گردد ؟ بطور کلی اسم شناسایی و نام عبور از طرف فرمانده پادگان یا رئیس تأسیسات و یا فرمانده سرباز خانه تعیین معین می گردد .
۵ – افسر نگهبان کیست ؟ افسری است که مسئول اجرای مقررات آئین نامه و دستورات فرمانده یا رئیس بوده و نیست کلیه افراد واحدها دارای اختیاراتی است که در آئین نامه انضباطی تعیین گردیده است .
۶ – رئیس پاسدار کیست ؟ ارشد افسران یا درجه داران عناصر پاسداری بوده و مسئول آموزش و حفظ انضباط و ناظر در انجام نظافت پاسداری است و مستقیماً تابع افسر نگهبان است .
۷- پاسدار خانه کجاست و پاسگاه چیست ؟ اماکن یا چادرها یا محوطه ای است که عناصر پاسداری در آنجا مستقر هستند و پاسگاه عبارت از : محوطه ای که نگهبان مسئولیت حفظ آنجا را بر عهده دارد .
۸ – افسر زندان کیست ؟ افسری که از طرف فرمانده پادگان تعیین و با عواملی که در اختیار عهده دار مسئولیت های زیر است : ۱- حفظ نظم در زندان ۲- ادراه امور زندان ۳- نگهداری و مراقبت زندانیان در بازداشگاها و زندان و باز داشتگاهایی که در بیمارستان بستری هستند .
۹ – پاسدار عبارتند از : ترکیب تعداد افراد نظامی مسلح به جنگ افزار انفرادی و فشنگ که شامل : افسر نگهبان ، گروهبان نگهبان ، پاسدار ، گروهبان زندان ، پاسبخش، طبّال ، شیپورچی ، تعداد نگهبان یا تعداد گشتی .
وظایف پاسدار عبارتند از : ۱) حفاظت تأسیسات و اموال دولتی ۲) حفظ انتظامات ۳) ادای احترامات ۴) مراقبت از زندانیان .
اسم شناسایی یا اسم عبور : نام شناسایی : به منظور اطمینان از اینکه پاسداران یک پادگان پس از طی مدت پاسداران به وسیله عناصر خودی تعویض شوند و در مراسم تقسیم پاسدار به روسای پاسدار ابلاغ می گردد تا در موقع تعویض نام شناسایی به وسیله پاسدار جدید ب رئیس پاسدار قدیم و با این ترتیب پاسدار قدیم پس از حصول اطمینان مأموریت پاسداری را به پاسدار جدید تحویل نماید نا شناسایی از نام شهرها ، حیوانات ، گیاهان به اضافه یک عدد سه رقمی ترکیب می شود .
مثال : تبریز ۱۲۵ – ببر ۳۲۰ – ۱۳۷
ب) نام عبور عبارتند از : دو یا سه جزء است که به منظور اجازه عبور عابری و مواقع یا مواضع بر خورد بین عابران و نگهبانان و گشتی ها استعماری می گردد و معمولاً جزء اول از اسامی درختان و جزء دوم از اسامی اسلحه و جزء سوم از کتابهای مشهور انتخاب می گردد .
نارون ، قم ، گلستان در مواتقع عادی در جزء اول و آخر به وسیلۀ عابر اعلام می گردد مانند نارون ، گلستان در بعضی مواقع خاص فرمانده و رئیس پادگان و یا سرباز خانه ها لازم می بیند که عابرین خود و نیز نگهبانی خودی را بشناسد و غافلگیر نگردد در این مواقع دستور می دهد هر سه جزء کلمه عبور استعمار شود و ترتیب استعمار برابر بند (شماره ماده ۶۰) می باشد .
افسر نگهبان : مسئول اجرای مقررات و آئین نامه و دستورات فرمانده یا رئیس بوده و نسبت به کلیه افراد یگانها دارای اختیاراتی است که آئین نامه انضباطی برای فرمانده گردان تعیین کرد .
پاسدار خانه : محل استقرار پاسدار است .
پاسگاه : محوطه ای است که نگهبان مسئولیت حفاظت آنجا را بر عهده دارد .
افسر زندان : افسری است که از طرف فرمانده یا رئیس تعیین و یا عواملی که در اختیار دارد عهده دار مسئولیتهای زیر می باشد .
۱ ) حفظ زندان و بازداشگاه و اطراف آن ۲) اداره امور زندان یا بازداشتگاه ۳) نگهداری و مراقبت زندانیان و باز داشت شده گان در زندانها و باز داشتگاها زندانیان و باز داشتیهایی که در بیمارستان بستری هستند .
استعداد پاسدار عمومی ازعوامل زیر تشکیل می شود : الف) افسر نگهبان پادگان یا سرباز خانه یا تأسیسات . ب) افسر نگهبان پاسدار خانه . ت) نگهبان زندان . س) تعداد لازم پاس . ح) شیپورچی . چ) رئیس پاسدار . د)طبّال . ش) امور .
وظایف افسر نگهبان پادگان : الف) افسر نگهبان عهده دار مسئولیت نظام جمع در انجام وظایف محوله پاسداران و اجرای مسئول دستورات فرمانده یا رئیس می باشد .
ب) در صورتی که از طرف فرمانده یا رئیس دستور مخصوصی برای باز دید نگهبانان صادر نشده باشد افسر نگهبان نباید تشخیص خود و روش جاری حداقل یک مرتبه در روز و یک مرتبه در نیمه شب نگهبانان را باز دید می نماید . افسر نگهبان پادگان به افسران و درجه داران که عهده دار نگهبانی هستند . دستورات مقتضی جهت باز دید نگهبانان صادر می نماید .
ت) برای استقرار نظم و حفظ جان افراد و ا موال ارتشی افسر نگهبان از عناصر پاسداری استفاده می نماید .
س) افسر نگهبان برای انجام وظایف محوله دستورات لازم را از فرمانده یا رئیس و در مواقع اضطراری و در صورت غیبت فرمانده یا رئیس از افسر جانشین فرمانده یا رئیس اخذ می نماید .
ج) افسر نگهبان آماده زندانیان را پس از تبلیغ گواهی نموده و زندان را باز دید می نماید بازدید مصبور لااقل دو مرتبه در مدت نگهبانی یک بار در روز یک بار در شب انجام می گیرد .
چ) گزارش فرمانده پاسدار را دریافت را نظام نظریه خود به فرمانده یا رئیس تسلیم می نماید .
ح) افسر نگهبان باید عناصر پاسدار را همیشه از محل خود مطلع سازد .
خ) چنانچه افسر نگهبان از عناصر پاسدار یا سایر افراد یا اشخاص غیر نظامی در محوطه پادگان یا سرباز خانه اعمال خلاف مقررات مشاهده نماید برای جلوگیری از این عمل می توان از اختیارات خود استفاده و یا مراتب را فوراً به فرمانده یگان نفر متخلف یا به فرمانده یا رئیس اطلاع می دهد در غیر آن صورت گزارش منظور می نماید افسر پاسدار مسئولیت حسن اجرای فعالیتها و تکالیف پاسداری عهده دار و بایستی اطمینان حاصل نماید که عناصر پاسداری نسبت به دستورات وظایف مربوط توجه داشته و برای اجرای آن هیچگونه اشکالی ندارد .
« ماده ۱۸ » گشتی
الف) به منظور حفاظت و مراقبت از یک منطقه وسیع گشتی تعیین و انجام می گردد و گشتی همواره در مأموریت پاسدار عمومی است و در صورت امکان افراد گشتی برای سهولت عمل از وسایل موتوری و وسایل مخابراتی استفاده می نمایند محل آسایش افراد گشتی .
۲

بسم الله الرحمن الرحيم
نام : جواد
نام خانوادگی : ریاحی تاریخ تولد :۱۳۵۳
آدرس : مشهد انتهای بلوار طبرسی (خاکی) ، خیابان ۱۲ پشت هنرستان (دخترانه) میدان سوم دست چپ ، درب چهارم ، ۸۹ ۷۳
سلام می کنم نه برای الآن بلکه برای موقعیکه از هم جدا شدیم و چندی از سنمان گذشت ، آری آن زمان که دست تقدیر جز خاطره ای از انسان در فکر دوستان باقی نمی گذارد آن زمانی که برای لحظه ای از این دقایق از دست رفته آرزوی برگشت آن را داری ولی افسوس !
رفتی دلم شکستی ! این دل شکسته بهتر پوسیده رشته عشق از هم گسسته بهتر من انتقام دل را هرگز از تو نگیرم این رفته راه ناحق در خون نشسته بهتر
جواد ریاحی
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام خدمت دوست و همدوره خودم در آموزشگاه نظامی امیدوارم که در این دوره یکساله آموزش دوست خوبی برای شما بوده باشم و اگر هم بدی و خوبی از من دیده اید به بزرگواری خودتان ما را ببخشید. این خاطره را در روز یکشنبه بعد از ظهر بارانی مورخ ۱/۸/۷۳ هنگامی که می خواستیم چهار پایه های خود را تحویل انبار بدهیم برای شما نوشتم باشد که هر وقت این دفتر را باز کردید به یاد دوست حقیر خودتان احمد پینه وری بیفتید و ما را یاد کنید در این روزهای آخر که همه اش ضد حال است و مراسم را به تعویق انداخته اند نمی توان زیاد ابراز خوشحالی نمود چون در اصل می خواست که ما گروهبان دو شده باشیم . به امید دیدار دوستدار شما ۱/۸/۷۳
ما فوج کبوتران دلباخته ایم و ز شاخه نور آشیان ساخته ایم
شادیم که پس سفری دور ، دراز در ساحل عشق لنگر انداخته ایم
آدرس : مشهد طرقبه : شهرک طلوع – خیابن شهید فتایی پلاک ۳۱۵ منزل علی اصغر پینه وری -۱/۸/۷۳ * آقای پینه وری مسئول آب گرمکن بود و به همین خاطر به وی احمد نفتی و یا احمد قوطه وری نامیدند.
بسمه تعالی
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد سعادت آن کسی دار که از تن ها بپرهیزد
چو بر رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که گل را اعتمادی نیست گر حُسن جهان دارد
رود تنگ به یک نان تهی پر گردد نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ
خدمت با سعادت همدوره و دوست عزیزم جناب آقای داود احمدی این چند خط را به یادگار می نویسم امیدوارم که همیشه در مراحل زندگی شخصی و نظامی خود موفق بوده باشی . دوستارت سبیل گشتی
بندر انزلی: خیابان شهید خدادادی خیابان کشاورز یک کوچه فلاح پلاک ۶ منزل آقای عزت سبیل گشتی ۲/۸/۷۳
وی چون که بچه شمال بود به وی کله ماهی خورد و یا کریم پوست کلفت می نامیدند. کریم سبیل گشتی
بنام خدا
اینجانب قیصر ابوالپور یکی از دوستان سر گروهبان احمدی واقعاً نمی خواهم از ایشان تعریف کنم وی در روزهای اول مهر برادری ایشان به دل بنده چسبیده و در حال حاضر که چند روز دیگر از هم جدا می شویم بسیار ناراحت هستم و امیدوارم که مرا هرگز فراموش نکند و باور کند که من هم هرگز ایشان را فراموش نخواهم کرد هرگز دوست آن است که در حال پریشانی و نگرانی گیرد دست دوست . آدرس : اصفهان – فلاورجان – محلۀ جمال آباد باغ دکتر مهدی خیابان مطهری کوچۀ شهید فریدونی منزل احمد ابوالپور ۲۶/۷/۷۳
به نام آن کس که تو را آفرید تا مرا در آرزویت بسوزاند
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد این جانب محمد رضا سعید خانی بچه تهران از این که با شما دوست گرامی آشنا شدم خیلی خوشحالم و امیدوارم که در کل این دوره از من گله ای به دل نداشته باشی و همیشه پیروز و موفق باشی. آدرس : تهران خیابان مولوی جنب دبیرستان دخترانه عبرت کوی مغنی باشی پلاک ۱۲۶ منزل شخصی سعید خانی طبقه اول ۲۶/۷/۷۳
بنام آنکه هستی را با تمام کمال و بزرگی آفرید
تنها جایی که محبت و عشق زبانزد خاص و عام است قلب آدمی و نه تنها آدمی بلکه موجودات جاندار می باشد و با اندک نا مهربانی آزرده و پژمرده می شود و تنها شرابی که شربت درد می باشد ستایش حقیقت و راستگو در برابر بی عدالتی و محنت عشق می باشد باری اگر در طول این یک سال از آشنا بویی جز دوستی در مشامتان رفت به بزرگی خویش بار را از دوشمان پیاده و ما را ببخشی . به امید آنکه همیشه در حقیقت باشیم شما را به درگاه خداوند می سپارم . به امید دیدار دوستارتان گروهبان آجوادن محمود طیوری
دوستی ، با هر که کردم خصم مادر زاد شد
آشیان هر جا گرفتم خانۀ صیّاد شد
آن رفیقی را که با خون و جگر پروردمش
وقت کُشتن بر سر دار آمد و جلاد شد
۲۹/۷/۷۳ محمود طیوری
به نام خدا
با عرض سلام خدمت دوست عزیزم داود احمدی با اینکه این دوره یک ساله را با هم بودی خیلی خوشحال بودم . آدرس : زابل – فلکه نور – منطقه پشت آب روستای دهنو حسینعلی شهرکی
بسمه تعالی
عکس فوق مربوط به آقای حمید رضا صفا سرور. یکی ار هم گروهانی و دوستان خیلی خیلی خوب بنده می باشد آقای صفر سرور از بچه های سبزوار – استان خراسان می باشد و سهمیه هوا نیروی پادگان وطن پور اصفهان هستند.
فقط چیزی که می توانم از این شخص بگویم اینکه این است که وی خصلت و بر خورد خیلی خوبی داشته و همیشه با هم سلام علیک و خوش برخورد بود. در ضمن از فوتبالیستهای خیلی خوب گروهان بود و مقداری هم از طرف گردان تشویق گرفته است . ۹/۱۰/۱۳۷۳
بنام خدا
خدمت دوست عزیزم آقای احمد سلام امیدوارم که در تمام مراحل زندگی موفق و پیروز باشید . آدرس : کرمان – زفسنجان – راویز خدا بخش فتحی سلیمان فتحی کوچه ۲ آجدانی سلیمان فتح
بسم الله الرحمن الرحیم
بنال ای دوست بنال که این سرنوشت جاودانی ماست زیرا خدای عشق خواسته است که ما هنگام لذت نیز چون وقت غم نالد بر لب داشته باشیم . حضور دوست محترم و همدورۀ گرامی جناب آقای احمدی که همچون شمعی فروزان در گروهان درخشید سلام می رسانم امیدوارم که در تمام مراحل زندگی موفق باشید . آدرس : مشهد- نیشاپور- کیلومتر ۳ جاده سبزوار روستای دولت آباد (پل هوایی سندیکار آمیونداران) مرد وحشی
گروهبان دوّم زر هماتی ۶۵ دوستدار شما علی بحر آبادی ۲۹/۷/۷۳
بنام خدا
به حضور دوست گرامیم آقای احمدی تقدیم می گردد و امیدوارم آن وجود نازنینتان صحت و سالم بوده باشد و در زندگی خوب و خوش بوده باشی با شما و در هر کجا باشی و خدمتی کنی تا ما را به یاد بیاوری و در این یکسال که با هم بودیم هر بدی و خوشی از من دیدی آن بدی را به بزرگی خودت ببخش . والسلام علیکم نادر فتاحی ۲۹/۷/۷۳
آدرس : بلوار بابا ساعی جاده حاجی پیرلو کوچه شهید نادر محمودی منزل شخصی فتاحی
به نام آنکه بی مثل و مثال است زبان اندر بیانش گنگ و لال است
از آن روزی که پا در پادگان نهادیم چهره های غریب بچه ها سخت آزارم می داد و همیشه به عاقبتی بی پایان در این سیر پر پیچ و خم فکر می کردم ولی بعد از اندکی و آشنائیها به وجود آمد و مهر تو مانند چای داغ بر دلم نشست و دلم لبریز از محبت تو شد و تو را با چند نگاه مختلف شناختم و در تلاطم قلبم کشتی مهر تو را به لنگر انداختم آری دوستت دارم . آدرس : توچان- میدان فلسطین- مغازه همزه معتمدی روستای شارک منزل علی اکبر پور باشی . ساعت ۵/۱۰ شب مورخه : ۳/۸/۷۳
به نام خدا
سلام سلامی به گرمی قطب جنوب سلامی به سردی قطب شمال سلامی به سفیدی یک کیلو پشمک ما سلامی به نرمی یک کاسه فالوده ، امیدوارم تمامی این سلامهای مرا از صمیم قلب پذیرا باشی . دوست گرامی آرزوی موفقیت برای شما در زندگی شخصی و نظامی دارم . دوست گر پرسد نشان منزل ما گو بیا ، کوچه جان در خیابان وفا میدان عشق دوست همیشگی و برادر شما حمید آدرس : بندر عباس- بخش رودخانه- مراد آباد- بیدانبرد (حمید)(امیر) وی سرباز گردان الفتح رکن سوم بود.
بسمه تعالی
سعادت آن کسی دارد که از تنهایی بپرهیزد . عکس مربور مربوط به دوست گرامی و شفیق گرامی آقای سید مهدی هاشمی یکی از دوستان و هم دوره ای های بنده در دوران یکسال آموزش نظامی در آموزشگاه ۰۶ و سازمان گروهان یکم گردان الفتح ش (۲) بود وی در دوران خدمت آبدارچی گروهان بوده و از خصوصیات این دانش آموز بسیار متین و خوش بر خورد بوده است . در حال حاضر آقای هاشمی مشغول گذراندن دوره مقدماتی و فنی هوا نیروز پادگان وطن پور اصفهان می باشد. انشاء الله هر کجا هستید خوب و سلامت و موفق باشید. اعزامی از شهرستان مشهد ۵/۱۰/۱۳۷۳
بسمه تعالی
عکس فوق مربوط می شود به آقای رسول دهمرده که از خطۀ شهرستان زابل استان سیستان و بلوچستان بوده است . از خاطراتی ه به آقای ده مرده داشتیم من به همراه هفت یا هشت نفر از بچه ها یک باندی را در گروهان درست کرده بودیم به نام باند اختاپوسس و این اسم را بچه ها از حرفهای فامیلی خود ساخته بودند. چون که چای خوردن با قوری برقی در گروهان آزاد نبوده هر روزمان به اتفاق عضوهای باند به کُرید و کلاسهای علمی رفته و چای درست می کردیم البته بعد از شامگاه وی دانش آموز ساکت و دارای صدای خیلی خوب بوده است . ۹/۱۰/۱۳۷۳
بسمه تعالی
عکس فوق مربوط می شود به آقای احمد دریکوند از بچه های خطۀ لرستان خاطرۀ بخصوصی از وی ندارم آقای دریکوند دارای قدرت بدنی فراوانی بوده و با قد نسبتاً کوتاه آقای دریکوند خیلی آرام بود و بیشتر اوقات با عظیم رضایی همشهری خود هم صحبت بوده است . ۹/۱۰/۱۳۷۳
بنام هستی بخش یکتا
خدمت دوست گرامی ام گروهبان احمدی این ؟ را به جا می گذارم که اینجانب از اینکه در طول این یکساله جناب عالی را شناختم و آشنا شدم خوشبخت هستم و از اینکه در طول این یکسال با هم بودیم و چه خوب و خوش و یا بد گذرانده شد اینها همه را به عنوان خاطره در ذهن خود قرار بده دوست عزیز هرگز بنده را فراموش مکن و از اینکه در طول این مدّت به صورت خونگرم با بنده حقیر بر خورد داشتید هرگز آن برخورد را فراموش نخواهم کرد . آنکه در قلب او شما جا دارید مهدی زهدار . آدرس : استان خراسان در کسر انتهای خیابان زنبق منزل علیرضا زهداری پلاک ۹۷۹ کدپستی ۹۴۹۱۸ تلفن : ۳۵۹۳ ، تاریخ : ۲۶/۷/۷۳
بنام خدا
امیدوارم که دورۀ آموزشی را به خوبی وخوشی پشت سر گذاشته باشید و اگر چنانچه از ما بدی دیدید خودتان به بزرگواری خودتان ما را ببخشید.
فراموشم مکن هرگز فراموشت نخواهم
تو و من شعله ای هست که خاموشت نخواهم کرد .
آدرس : خراسان – گناباد – پشت ادارۀ قند و شکر – کوچۀ دوم ، پلاک ۲ منزل مرادپور ش ت ۵۰۰۱
نوشتم خط با چوب فلفل کجا پیدا کنم مثل تو خوشگل
موفق باشید حاجی رضا مراد پور ۲۷/۷/۷۳
بسمه تعالی
من دانش آموز کادر خیراله محمدی روزهای آخر آموزشی از شما دوست عزیزم آقای داود احمدی خدا حافظی می کنم و امیدوارم که در طول زندگیتان موفق و معید باشید و اگر بدی یا خوبی از ما دیدید به بزرگی خودتان ببخشید .
آب می رود و ریگزارش می ماند یار می رود یادگارش می ماند
«والسلام»
این عکس مربوط می شود به یکی از بچه های لرستان به نام خیر الله محمدی وی یکی از دانش آموزان خوب دورۀ مان بود یکی از خاطراتی که در طول یکسال با این شخص داشتم این بود که یک روز که من هم گروهبان نگهبان بودم و هم معاون سرپرست به این بنده خدا گفتم که نظافت کن ولی آقای محمدی بی توجهی نسبت به دستور من داشت و من هم مجبور شدم که تا صبح ساعت ۳۰/۴ او را بیدار نگه داشته و مانورش کنم . ۹/۱۰/۷۳ گ کادر – داود احمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام از روی ادب ای گل خوشبو تا زنده هستی فراموشم مکن تا می توانی .
خدمت دوست عزیزم جناب آقای داود احمدی سلام گرم امیدوارم که در زندگی خوش و خرم باشی و هیچ گونه ناراحتی و نگرانی در وجودتان نباشد و همیشه خنده بر روی لبت باشد. و همیشه موفق و مؤید باشید. باری دوست عزیز یک سال با هم مثل یک خانواه پشت سر گذراندیم. و از برادر بیشتر به هم نزدیک بودیم و با هم اُنس بستیم و خلاصه اگر بدی از ما دیدی به بزرگواری خودتان ببخشید. و دیگر مزاحم نمی باشم. آدرس: خرم آباد لرستان بخش ۵ چغلوندی دوستان پته گجی (شهدا) منزل شخصی ایرج فتاحی ۲۷/۷/۷۳ چهارشنبه بعد از ظهر ایرج فتاحی .
بسم الله الرحمن الرحیم
من دانش آموز تجدید دوره ای علیشاه مردادی ، امیدوارم که در زندگی هیچ ناراحت نباش این نوشته بالا مربوط به یکی از دانش آموزان گروهان بود که به علت تجدیدی زیاد دروس علمی و نظامی به سه ماه تجدید دوره محکوم شد .
بسمه تعالی
به امید اینکه چرخ فلک زمانه بگردد که دوباره ما به همدیگر برساند و حال خدمت دوست عزیز و ارجمندم سر گروهبان احمدی امیدوارم که در ا ین یکسال که با هم بودیم هر چه خوبی و بدی که بین ما رد و بدل ناراحت نباشی چون که این همه کارهای یکساله ما به یادگار می ماند و اگر از همه جدا شدیم به امید دیدار دوباره . جمیز وات محمد جودیان
فقط به شما دوست گرامی توصیه می کنم که کمتر عصبانی بشو و خودت را پرورش بده تا برسی از هر نظر آزار و اذیتی نرسانی ولی من از شما راضی هستم برادر کوچکتر شما گ – زیلا جوادیان ، آدرس : مشهد مقدس خیابان خواجه ربیع ۲۰ متری بلال حبشی چهار راه دوم دست سمت دست چپ کوچه شش متری بلال پلاک ۳ منزل بابا حسین .
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم ، با عرض سلام خدمت خودم و آقای داود ا حمدی امید دارم که این چند سطر را بتوانید بخوانید و السلام رحیم فعال
به نام خدا
با عرض سلام خدمت دوست عزیزم احمدی امیدوارم که در ادامۀ زندگی موفق و سر فراز باشید از طرف دوست شما مرتضی حاجتی آدرس: بندر انزلی خیابان ناصر خسرو پاساژ دریا فروشگاه هومن .
بسمه تعالی
ای نام تو بهترین سر آغاز بی نام تو نامه کی کنم باز
فراموشم مکن هرگز فراموشت نخواهم کرد
تو در من شعله ای هستی که هرگز خاموشت نخواهم کرد
« دوستار همیشگی شما حمید غلامی »
آدرس : اصفهان – داران- دهق فریدن – پلاک ۴۳ – کدپستی ۸۵۶۳۱ .
بسمه تعالی
سلامی می کنم خدمت دوست عزیزم داود احمدی سلام عرض می کنم امیدوارم که حالت خوب باشد و همیشه سر حال و خوب باشید و ؟ یا خدامی بکنید. دوستدار شما صدرشیمی
بسمه تعالی
با عرض سلام خدمت دوست گرامی و بهتر از جانم . امید است که در طول این یک سال هیچگونه ناراحتی و بشما نیامده باشد به امید موفقیت هر چه بیشتر شما عزیزان هدیه ای نا قابل از من حقیر سعید زارع ( آرنولد پلاستیکی )
هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست من در عجبم دوست چرا می شکند
بلبل دور از وطن افتاده ام یادم کنید
دور هم جمع گشته اید با نامه ای شادم کنید

سعید زارع مورخ: ۲۸/۷/۷۳
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام و درود به دوست گرامی خودم داود احمدی امیدوارم که همیشه در زندگی موفق باشی و هیچ مشکلی در سر راهت مزاحمت ایجاد نکند. آدرس : خراسان – کاشمر – روستای ترلقان – کوچۀ علی کوثری – سمت راست منزل محمّد اسکندری . حجت اسکندری
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام و درود به دوست عزیزم داود احمدی امیدوارم که در این کلیسایی که در اینجا با همدیگر بودیم انشاء الله که هیچگونه ناراحتی از دست اینجانب اکبر مصدرزاده نداشته باشی و امیدوارم که همیشه در زندگی خود موفق و مؤید باشی .
آدرس : خراسان – شهرستان شمیران – روستای اوغازه تازه – منزل داود مصدر زاده تیپ ۶۵ تکاور – نیرو مخصوص

بسم الله الرحمن الرحیم
در باغ برگی زادم و در ثروت فقر غنی گشتم و از چشمه ایمان سیراب شدم و در هوای دوست داشتن دم زدم و در آرزوی آزادی سر برداشتم و در بالای غرور قامت کشیدیم و از دانش طعامم دادند و از شعر شرابم نوشاندند و از مهر نوازشم کردند تا حقیقت دینم شد و راه رفتنم و خیر حیاتم شد و کار ماندم و زیبایی عشقم شد و ببهانۀ زیستن .
یافتن آب به عشق است نه به سعی اما پس از سعی .
در ره عشق نشد کسی بی یقین محرم راز – هر کس بر حسب فهم گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ، ملاف – هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
هیچ کس نیست که در دایره حیرت نیست – صید گاهی است که جبرئیل به دام است اینجا
راز سر بسته خم پیش خود مگشائید – سخن از پخته مگوئید که خام است اینجا .
ما کافر کفریم و خدا کافر ماست . ما بندۀ اوئیم و خدا بندۀ ماست .
ما کافر هستیم چون گرفتار کفر خود شده ایم و خداوند نسبت به کفر ما کافر است .
ما بندۀ خداوند هستیم ولی به دلیل اینکه خداوند است که صحبته های ما را گوش می دهد و استجابت می کند خداوند بندۀ ما محسوب می شود .
بشنو از نی چون حکایت می کند از جدائیها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا سر بریده اند از نفرینم مرد و زن نالیده انم
هر کسی که دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم جنت بر حالان خوش حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من و از درون من بجست اسرار من
من از ناله ای من دور نیست کسی چشم گویش را آن ؟
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند .
داود احمدی