شهید جواد عابدی در سال ۱۳۴۰ در شهر مقدس قم، پا به عالم خاک گذاشت. کودکی اش با خاطرات تلخ و شیرین سپری شد. پس از آن وارد محیط مدرسه گردید و پله پله، مراحل تحصیل را با موفقیت گذراند. او تحصیلات دبیرستانی را طی می کرد که ناگاه آتش بیداری، به خرمن خراب و خواب زدگان افتاد و ندای نهضت، از حنجره بزرگ مردی از نسل ابراهیم برخاست و جواد نیز با شور و شوق به عرصه مبارزه با طاغوت قدم نهاد؛ چرا که تشنه حقیقت بود و کلام امام)ره( و راه او عین حقیقت بود. او با شرکت پیوسته در راهپیمایی ها و با پخش اعلامیه ها و… انقلاب را یاری می رساند تا سرانجام درخت پیروزی به ثمر نشست و بساط دژخیمان در هم پیچیده شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به تحصیل خود ادامه داد و در سال ۱۳۵۹ موفق به اخذ دیپلم اقتصاد شد. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و سپس با حضور دائمی خود در جنگ، به ندای امام لبیک گفت.
در جبهه، مسئولیت های گوناگونی چون: فرماندهی گردان، فرماندهی تیپ و فرماندهی عملیات لشکر را به عهده داشت و در میادین مختلف نبرد چندین بار به سختی مجروح شد.
در سال ۱۳۶۴ دوره عالی فرماندهی پیاده را در پادگان خاتم الانبیاءصلی الله علیه و سلّم تهران گذراند. آن عزیز عاشق که در عملیات های بزرگ حضور داشت، سرانجام در تاریخ ۷/ ۱۲ / ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه و در عملیّات کربلای ۵ در اثر اصابت ترکش به دست و پا و قطع شدن دست، به فیض عظیم شهادت نایل شد و از این عالم فانی به اوج عالم باقی پر کشید.
او از لحاظ عبادی، انسانی مقید و متعبد و اهل گریه و مناجات بود.
سحرخیزی، یکی از برنامه های منظم زندگی اش بود. وقتی در منزل برای نماز شب برمی خاست، چنان بی ریا عمل می کرد و آرام رفت و آمد می نمود که کسی صدای پایش را نمی شنید و چنان آرام می گریست که صدای گریه اش به بیرون از اتاق نمی رسید. او هیچ گاه درصدد آن نبود که به زندگی عادی و مادی اش برسد و بارها و بارها به پدرش می گفت: «بایستی برای دنیای دیگر آماده شد. ثروت فایده ای ندارد. ما هر چقدر هم جمع کنیم به پای شاه که
نمی رسیم، او عاقبتش چه شد؟! او در برخورد با پدر و مادرش، نهایت ادب و احترام را به کار می بست و تا می توانست قلب آنها را راضی و خشنود می داشت و از اوامر و نواهی آنان سرپیچی نمی کرد. پدرش می گوید:
«از نظر اخلاقی، در خانواده منحصر به فرد بود. او زمانی که در خانه بود، هر کاری که از دستش بر می آمد، انجام می داد؛ حتی برای مادرش غذا درست می کرد. مهربانی و محبت او آن قدر زیاد بود که هر کس اندک مدتی با او سر
می کرد، شیفته خلق و خوی او می شد .»
او در بحرانی ترین شرایط، آرامش و طمأنینه خود را از دست نمی داد. صبر او، در تمام مراحل زندگی اش، به خصوص در زمان عملیات و هدایت نیروها، کم نظیر بود. همین خونسردی ذاتی، از او فرماندهی موفق ساخته بود؛ چرا که در شرایط دشوار و سخت، او چنان آرامشی بر وجودش مستولی بود که هر رزمنده ای وی را می دید روحیه می گرفت.
با آن که از ناحیه کمر مجروح و ترکشی در نخاع ایشان جاخوش کرده بود، اما با وجود این، معالجاتش را نیمه کاره رها کرد و با همان بدنی که نمی توانست سجده و رکوع نمازش را به خوبی انجام دهد، به سوی جبهه شتافت.
آن قدر اهل کتمان سرّ بود که پدرش می فرمود:
«در لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام فرمانده بود، ما نمی دانستیم. خودش می گفت: یک بسیجی هستم! اما وقتی که شهید شد کارت هایش را آوردند، دیدیم نه! » و یا مادرش می گوید: «هر موقع از او درباره جنگ می پرسیدم، می گفت: ان شاءالله، پیروز می شویم!، هیچ وقت نمی گفت ما آنجا چه کار کردیم و یا چه کار می کنیم، هیچ وقت حرفی درباره این چیزها نمی زد .»
او با آن که مسئولیت تیپ را داشت، اما هرگز مقام و منصب، دیواری بین او و نیروهایش ایجاد نکرد. هر کس در هر وقت مناسبی می توانست به حضورش برسد و این خاکساری و تواضع، از او چهره محبوبی در جمع نیروهای لشکر
ساخته بود.
هنگامی که ایشان مسئولیت توپخانه و ادوات)ضدزره( لشکر را به عهده داشت، از ابزار و ادوات به بهترین وجه استفاده می کرد و هیچ وقت ظاهر ناسالم ادوات موجب نمی شد او آنها را به کار نگیرد.
از هم رزمانش نقل شده که در عملیات محرم، یک موشک انداز عراقی غنیمتی را که هیچ کس شیوه به کارگیری آن را نمی دانست، ایشان با قوه ابتکار شگرفی که داشت تمام سعی خود را به کار بست تا آن را راه اندازی
کند، و سرانجام هم موفق شد.