بسمه تعالی

شهید امیر پیر نظر

فرزند: فرزندعلی

متولد: ۲۳/۰۸/۱۳۴۴

تحصیلات:

شغل:

شهادت: ۱۳۶۴

آدرس مزار: گلزار مطهر علی بن جعفر ع قطعه ۸ ردیف ۷ شماره۲۳۰

بسم الله الرحمن الرحیم

بنام خداوند بخشندۀ مهربان و درهم کوبندۀ ستمگران. من از پدر و مادر بزرگوار و مهربانم سپاس فراوان می­کنم که مرا با زحمت فراوان بزرگ کرده­اند من از پیشگاه خداوند متعال می­خواهم که اجر آنها را عنایت فرماید از پدر و مادرم تشکّر می­کنم که مرا در این راه مقدس همراهی کردند. ای مادر و پدر عزیز اگر از من اشتباهی سر زده امیدوارم که مرا ببخشید و از شما می­خواهم که به فرامین و صحبتهای امام امت گوش فرا دهید و هرگز یک لحظه از این بزرگ مرد مجاهد دور نشوید و هرگز گول منافقین را نخورید ای منافقین هر چقدر به کارهای نامشروعتان ادامه بدهید وحدت را از مسلمین نمی­توانید بگیرید و هر چقدر از این رجائی­ها، بهشتی­ها، باهنرها را شهید کنید بر ملت ما هیچ اثری ندارد و بلکه بیدارتر و پرخروش­تر می­شوند و مانند کاسه آبی است که از اقیانوس بردارید که در اقیانوس هیچ اثری ندارد. از تمام دوستان و آشنایان می­خواهم که اگر از من خطایی مشاهده کردند امیدوارم که مرا ببخشند.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته

روزی که برای خرید نان از خانه خارج شده و برگشته و به علّت خستگی اظهار عجز می­کردم پدر شهید امیر عصبانی شده و گفتند شما دو پسر داری که هر دو را به جبهه­ها فرستاده و از این امر نیز شکایتی نداری ولی از خرید نان شکایت می­کنی در جواب او گفتم من شهامت این را دارم حتی تو را نیز راهی میدانهای نبرد کنم پس از لحظه­ای چند و صحبت در این باره مشغول کارهای روزمرۀ دیگر شدم این امر گذشت تا اینکه این صحبت به گوش شهید امیر رسیده و ایشان از فرصت استفاده کرد تا هم روحیه مادر را آزمایش کنند و هم انگیزۀ خود را از این راهی که انتخاب کرده درغالب واضح آن به خانواده ابلاغ کنند و آن موضوع را این چنین عملی می­کنند که روزی با همسنگران و دوستان خود جمع شده و خود را به صورت میت درآورده در کفن خوابیده و پلاک همان هویت خویش را به گردن انداخته و روی برگی نوشته شهید امیر پیرنظر و روی سینۀ خود قرار داده و از دوستان خواهش کرده از او بدین صورت عکسی تهیه کنند و این عکس را هنگامی که شهید به مرخصی آمده نشان خواهر خویش داده و می­­گویند این عکس را ببین از دوستان می­باشند که شهید شده­اند خواهر ایشان نیز باور می­کنند. سپس شهید امیر به سراغ مادر می­روند که او نیز مشغول آشپزی بوده به مادرشان می­گویند مادر این عکس را ببین و دست روی نوشتۀ اسم خویش گذاشته و آن را به مادر نشان می­دهند که مادر این یکی از دوستان می­باشد که شهید شده است، مادر برحسب آن کشش درونی شهید امیر را شناخته و به حالتی بر سر خویش زده و می­گویند: امیر اینکه خود شما می­باشی. امیر خنده­ای از سر شوق و لذت کرده و خوشحال از اینکه با مادر خویش مزاحی کرده باشد، می­گوید: مادرم این بود روحیه­ای که از آن صحبت می­کردی، این بود شهامت تو! که در این حین مادر بر اساس علاقه مادری که چنین وضعی را برای فرزندش آرزو ندارد و از طرفی بر اساس ایمان درونی خویش و هدف مشخص شده توسط فرزندش که نمی­خواهد او را از راهش بازدارد و باز هم بر اساس علاقه مادری لبخندی زده و می­گوید باز هم می­گویم روحیه­اش را دارم. شهید امیر از اینکه هدف خویش را در قالب چنین موضوعی بیان کرده و امان نامه گرفته خوشحال و خندان از مادر تشکر کرده و موضوع را به آینده موکول می­کند و عمل خویش را در آینده­ای نه چندان دور در صحنه روزگار با واقعیت پیوند می­دهد روح و روانش شاد باد.

ـ روزی مادربزرگ شهید امیر از او تقاضا می­کنند که این بار که از جبهه برگشتی دختری را به عقد او درآورند که امیر از این موضوع سرباز زده و می­گوید نه مادر کار ما مشخص نیست، نمی­توانم نشانی بر دختر مردم بگذارم. ولی از اینکه مادربزرگها علاقه شدیدی به نوۀ پسری مخصوصاً نوۀ اول خویش دارند مکرراً این موضوع را به شهید امیر گوشزد کرده و او را به ین کار تشویق می­کنند تا اینکه روزی مادربزرگ شهید امیر او را قطعاً مجبور به این کار کرده و می­گویند این بار که برگشتی از شهر اهواز که دارای ساعتهای زیبائی می­باشد یک ساعت تهیه کرده بیاور تا برای آن دختری که در نظر گرفته ببریم و آن را برایتان نشان کنیم. شهید امیر علی رغم میل باطنی ولی به خاطر اصرار شدید مادربزرگ و احترام خاصی که برای ایشان قائل بوده، تصمیم به انجام این کار گرفته و می­گویند روزی که برای مرخصی چند ساعته در شهر اهواز از داخل آن شدم برای خرید ساعت مورد نظر به طرف مغازه­ای حرکت کردم خواستم که وارد مغازه شوم مغازه­ دارای چند پله بود که وقتی یکی دو پله بالا رفتم غافل از هدف خویش و مشغولیت ذهنی از صحبتهای مادربزرگ برای چند لحظه که شهادت را به ورطۀ فراموشی سپرده بودم و در حال هوای خویش از پله­های مغازه بالا می­رفتم ناگهان احساس کردم یکی از پشت سر گردنم را گرفته و فشرد و گفت امیر کار تو معلوم نیست یک آن در جای خویش میخ­کوب شده بودم و وجودم به لرزه درآمده و مانند صاعقه­ای وجودم داغ و روشن شده که ای دل غافل کجا می­روی! به خود آمده و برگشته از پله­های مغازه پائین آمده و انبوهی از افکار مغزم را احاطه کرده و با خود گفتم راستی مگر نه اینکه من با خود و خدای خویش عهد و پیمان شهادت بسته­ام پس این کارها چیست؟ که بدین ترتیب دوباره هدفم را برای خویش تداعی کرده و صحبتهای مادربزرگ را به دست فراموشی سپرده و دوباره به منطقه بازگشتم. روح و روانش با عرشیان انیس و همدم باد!

ـ وقتی که جبهه بود و به مرخصی می­آمد، از او می­پرسیدم که چرا انقدر دیر به دیر مرخصی می­آیی؟ در جواب می­گفت: من رزمنده­هایی که همسر و فرزند دارند را گلچین کرده­ام و نوبت مرخصی­ام را به آنها می­دهم چونکه آنها بیشتر احتیاج دارند. وقتی که از مرخصی برمی­گردند نوبت بعدی را من می­آیم و دوباره مرخصی­ام را به آنها واگذار می­کنم و علت همین است.

ـ یک بار از ناحیه پهلو مجروح شده بود و یک مدت داخل بیمارستان بود ولی به همه سپرده بود که خبر زخمی شدنش را به ما نگویند تا ناراحت نباشیم. وقتی هم که به مرخصی می­آمد ما از جای گلوله روی لباس متوجه زخمی شدن او می­شدیم و به صورت مخفیانه داخل منزل همسایه پانسمان زخمش را تعویض می­کرد بدون اینکه ما متوجه آن شویم به هیچ وجه ناله نمی­کرد تا متوجه زخمی شدن آن نشویم.

ـ رفتیم به امامزاده جعفر و قسمت گلزار شهدا ایستاده بودیم رو کرد به من و گفت: یعنی خدا شهادت را نصیب ما می­کند، یعنی می­شد من اینجا به خاک سپرده شوم و سال بعد همانجا به خاک سپرده شد.

ـ سفری داشتیم به کربلا، شنیده بودم در کنار مرقد امام حسین (ع) هر کس نماز حاجت بخواند حاجتش برآورده می­شود، بعد توی این فکر بودم که شهدا هر پنج­شنبه به دیدن امام حسین (ع) می­آیند و من اینجا هستم، یعنی میشود پسرم را به خواب ببینم. عکس­هایی از شهدا را داخل شیشه­ای می­انداختند و مادرهای شهیدان هر کدام عکسی از فرزندشان به همراه داشتند خیلی افسوس خوردم که چرا من عکسی با خود نیاورده­ام. شب که در حالت خواب و بیداری بودم، یک مرتبه صدای در به گوشم خورد. با خود گفتم که برای نماز صدایمان می­کنند، یکدفعه در باز شد و امیر آمد داخل، صورتش را دیدم و با همان لباس آبی که همیشه به تن داشت جلوی من ایستاد تا بلند شدم و به طرف در رفتم در بسته بود و قفل به در بود.

ـ یکی از آشنایان خواب می­بیند که امیر تکیه داده به میله­هایی که جلوی فضای سبز منزلمان است. گفته بود که مادرت ناراحت است و خیلی بی­قرار توست، او هم در جواب گفته که مادرم برای چه ناراحت است، (چراغی داخل منزل روشن بوده است که نورش تمامی فضای سبز را گرفته بود.) به او بگویید چراغی که داخل منزلمان روشن است را ببینید و خوشحال باشد، برای چه او ناراحت است به او بگوئید که ناراحت من نباشد.

ـ امام خمینی (ره) فوت کرده بودند که … خواب دیدم با پرچمی که در دست داشت دوان دوان می­دوید و داد می­زد و می­رفت. من به او گفتم کجا می­روی، داخل یک زمین چمن که تا چشم می­دید پوشیده از چمن بود و گلهای لاله که سراسر آنجا را پوشیده بود داد زد و گفت مادر دارند شهید می­آورند، بروید پلاکارد بزنید و از شهدا استقبال کنید.

-درجبهه با همرزمانش شوخی می­کردند،یک روز برای مرخصی آمد،عکسی در دست داشت که کفن به تن داشت و قیافه ی شهید مشخص بود یک مرتبه جلوی صورت من آورد و گفت ببین مادر این شهید چقدر شبیه منه. من جا خوردم و ناراحت شدم،بعد زد زیر خنده و گفت:مامان عکس خودم است میخواهم شما را برای شهادت آماده کنم منم در جواب به او گفتم:اگر شما را فرستادم برای خدمت در راه خدا فکر همه چیز را کرده ام.