شهید احمد پاک صنعتی

فرزند: محمود

متولد: ۲۰/۱۲/۱۳۴۳

شهادت: ۲۰/۱۲/۱۳۶۳

محل شهادت: منطقه هور

نام عملیات: بدر

نشانی مزار: قطعه: ۷ ردیف: ۳ شماره: ۲۹

  • قسمتی از وصیت نامه

 « خداوندا، جان ناقابل مرا به درگاهت قبول فرما…ملت شهید پرور،از اسلام تا پای جان دفاع کنید، امام امت را دوست داشته باشید چون امام زمان(عج)او را دوست دارد…..»

خاطرات:

  • انگار کن چهل سال دیگر هم خوردیم آخرش چه؟

امانتی که خداوند بارها اراده بر بازستاندنش کرد. در کودکی با تنگی نفس دست و پنجه نرم می کرد. هفت سال بیشتر نداشت که بی هوش شد او را به بیمارستان رساندند. بعد از دو هفته دکترها از زنده ماندنش قطع امید کردند. به خانه آورده و رو ب قبله خوابانده شد. مادرش هنوز امیدوار بود. به روی پشت بام رفت و دو رکعتی نماز گذارد. آنقدر عاجزانه به حضرت حجت توسل یافت که تمام وجودش می لرزید. ناگهان صدا زدند «به صاحب الزمان قسم که چشمانش را باز کرد» آن روز شفا یافت و روز های بعد و اتفاقات سخت بعد را هم پشت سر گذاشت. چندین مرتبه تا یک قدمی مرگ پیش رفت. در آخرین باری که به مادر برای اعزام به جبهه اصرار می کرد گفت: «انگار کن چهل سال دیگر هم خوردیم بلاخره که باید برویم بهتر است که آدم در راه خدا برود. یادت هست فلانی برای بار دومی که قصد جبهه کرد مادرش اجازه نداد. طولی نکشید که از تصادف فوت کرد.» دل مادر را به دست آورد و راهی شد. هر بار در پاسخ به مادر که از احوالاتش در جبهه می پرسید برای اینکه نگران نشود می گفت: هیچ کاری نمی کنیم بخور و بخواب. اما همیشه در هر کار و عملیاتی پیشتاز بود.

  •  

نزدیک عید که می شد. همه به تبع رسم و رسومات لباس نو به تن می کردند. او هیچ وقت کت و شلوار را با هم نمی پوشید هرکدام را جدا به تن می کرد کفش های نو و جدیدش را می پوشید و پیاده به جمکران می رفت می گفت: «می خواهم از نو بودن درآید شاید کسی توانایی مالی نداشته باشد و دلش بشکند.

  •  

گوشش را از دهان مادر فاصله داد و گفت عزیز هربار دعای سلامت مسافر را در گوش هایم می خوانی. این بار مرا عفو کن و نخوان. احترام زیادی برای مادرش قائل بود. تمام پولی را که از طریق منبت کاری بدست آورده بود را به مادش هدیه می داد.

  • سینه خیز

شبی در عالم رویا سینه خیز به سمتی می رفت پرسیدند به کجا می روی. گفت برای دیدن پدر ومادر باید سینه خیز رفت. پدرش هم علاقه ی زیادی به او داشت وقتی فهمید شهید شده تا صبح از بیتابی دور حوض حیاط راه می رفت. عکسش را به دیوار مغازه اش زده بود. آخر هم در فراق پسر رو به روی عکسش به دیدارش رفت.