بسمعه تعالی

خدمت دوست عزیزم حبیب سلام عرض می نمایم و امیدوارم که حالت خوب باشد و سلامتی تو را از خداوند متعال خواستارم باری اگر از احوالات اینجانب دوست حقیرت محمد رضا خواسته باشی بحمد ولله سلامتی برقرار و هیچگونه ملالی در بین نیست خوش و سرحال می باشم حبیب جان الآن که این نامه را برایت می نویسم ساعت ۴۵/۷ دقیقه شب است و دیروز هم نامۀ پر از مهرت به دستم رسید و و خیلی خوشحال شدم و نامه های ابول اختر هم آمد. حبیب جان خلاصه خیلی دلم برات تنگ شده و انشاء الله تا ده روز دیگر نوبت مرخصی ام می رسه و انشاء الله می آیم قم و می ریم می گردیم و ۱۵ روز مرخصی رو عشق می کنیم خوب حبیب یا نه با قم یا تهرون چطوری کار و کاسبی چطوری خوب دیگر زیاد سر تو را درد نمی آورم فقط سلام تمام بچه های محل را از طرف من برسان. محمد حلاج – حاج رضا- مصطفی رشیدی و ……. همه و همه را سلام می رسانم. دیگر عرضی ندارم جز دوری شما دوستدار تو محمد بختیاری نژاد

نه کتری و نه قوری  جواب نامه فوری موفق باشی  

گل سرخ و سفید آبی نمی شه

محبت از دلم خالی نمی شه

خدا حافظ

بسم الله الرحمن الرحیم

ضمن عرض سلام بر برادر عزیزم و خواهران عزیزم امیدوارم که حالتان خوب بوده و هیچگونه نگرانی نداشته باشید. باری اگر از احوالات اینجانب برادر حقیرتان محمد رضا خواسته باشید بحمد الله سلامتی برقرار و ملالی در بین نمی باشد. من که ساعت ۵/۴ سوار قطار شدم فردا صبحش ساعت ۴ رسیدم اندیمشک و تا ساعت ۱۲ توی اندیمشک بودم و راه افتادم به طرف منطقه و جاتون خالی نهار رو توی صلواتی خوردم و غروب اومدم خط و الان هم ساعت ۵۰/۱۰ دقیقه صبح ۱۷/۵ می باشد که دارم این نامه را می نویسم. ابراهیم جان نمی خواد تلگراف بزنی که برای اومدن بابا مرخصی اضطراری بگیرم چون این بار نوبت مرخصی خودم زودتر می رسه و وقتی بابا می یان شاید من ۷ یا ۸ روز از اونا دیرتر بیام شاید زودتر و اگه مرخصی اضطراری بگیرم ۶ یا ۷ روز بیشتر نمی دهند و دفعه دیگه اش که می خوام بیام مرخصی می افتد عقب و تا ۲ ماه خورده ای نمی دونم مرخصی بیام پس سر مرخصی خودم بیام بهتره. خوب سلام تمام فک و فامیل ها را می رسانم حسین آقا و زری و محمد و طیبه را سلام می رسانم. عموها و دائی ها عمه ها و خاله تکیه را سلام می رسانم حاج حسین و خانواده هایش را و زن داداشم را سلام می رسانم. اصغر عمو را با خانواده سلام می رسانم. تمامی همسایگان را سلام می رسانم. راستی اگر نامه دادید اون فتوکپی معاف رزم منو یکی از روش فتوکپی بگیرید و یکی شو برایم بفرستید دیگر عرضی ندارم جز دوری شما.

برادرتان محمد رضا  جواب نامه فوری خدا حافظ

(مرغها رو هم نکشید حیفند اگر خریدند بفروشید)

بسم رب الشهداء

مادر شهید :

خواب دیدم که در گلزار شهدا نشسته و با لباس بسیار زیبا و گفتم محمد رضا این لباس چیه؟ گفت مال خودم است. دیدم که با یک بچه که دختر بود و بسیار زیبا در کنارش نشسته، گفتم این دختر کیست؟ گفت: این دختر خودم است. اسم او هم جلاله است.

برادر شهید: دخترم در نقاشی مهارت دارد. یک بار عکس از برادرم را دادم به او بکشد. پی از اتمام کار دخترم در خواب عمویش (محمد رضا)را دید که او را از چندین سراپرده رد کرد و برد به جایی و به عنوان یادگاری یکی از عکس هایش را به او داد. از بستگان ما هر وقت هر کس مشکلی دارد از محمد رضا می طلبد و او هم حاجت می دهد.

مادر شهید: همیشه به من می گفت که مادر گریه نکن. من هم وصیت او را گوش کردم.

بسم رب الشهداء

برادر شهید: ابراهیم بختیاری

در زمان انقلاب سن ۱۷ سالم بود. و محمد رضا ۱۱ سالش بود. من که برای تظاهرات می رفتم او هم به دنبالم می آمد باز هم پس از من خودش رفتو. دیگر کاری به کار من نداشت. وسایلی درست می کرد که تا از آن برای صدا کردن و شعار دادن استفاده کند. در نامه هایی که از جبهه می فرستاد همیشه می گفت که من شهید می شودم. روز آخری که می خواست برود به جبهه، رفت و از همۀ فامیل ها حلالیت طلبید و خدا حافظی کرد.

یک بار در زمانی که در جبهه عین خوش بود یک شب خواب دیدم که او در آسمان در یک وسیله نقلیه نشسته بود، با من خدا حافظی می کرد و گفت من رفتم خدا حافظ.

اگر من فرصت نمی کردم که به مادرم سر بزنم به من می گفت که تو بیشتر به مادر سر بزن و زود به زود بیا.

بسم رب الشهداء

عنوان خاطره: مادر شهید

اسم ایشان را پدرشان انتخاب کرده بودند. قبل از تولدش پدرش اسم او را محمد رضا گذاشته بود. چون او را از امام رضا (ع) خواسته بود. خیلی دلسوز بود از همان کودکی بسیار مؤدب و خوب بود. درس اش را در دوران ابتدائی در مدرسه گیوه چیان آذر و در راهنمایی در مدرسه حافظ تحصیل کرد.

از نظر انضباط همیشه ۲۰ بود در مدرسه راهنمایی در گروه تئاتر فعالیت می کرد. تا کلاس سوم راهنمایی را خواند بعد از آن درس را ادامه نداد. یک بار که از محل کار برمی گشت تصادف کرد و پایش شکست و پیش از آنکه ما بیایم به راننده گفت که تو برو تا خانوادۀ ما نیامدند. و پس از رفتن راننده به ما خبر داد خیلی دلسوز بود.

پس از آن ۲ سالی را در برق کشی فعالیت داشت پس از آن برای جبهه آماده شد و ثبت نام کرد ولی ما چون تنها پسرمان بود قبول نمی کردیم که به جبهه برود. او گفت پس برای سربازی مرا بفرستید. ما قبول کردیم که او به سربازی برود وی برای سربازی در جبهه هم از او ثبت نام نکردند، چون نیرو زیاد داشتند. پس از دوندگی های زیاد او را به جبهه فرستادند. و به منطقه « عجب شیر» اعزام شد ولی چون پایش مصدوم بود به عنوان معاف از رزم از او استفاده می کردند.

پس از گذشت ۳ ماه با تقاضای خودش به خط مقدم رفت. بعد از آن هم تیر به گیج گاه مغزش خورده و شهید شد.

قبل از رفتن به جبهه به کنار من آمد و گفت: مامان من یک حرفی می خواهم به شما بگویم. طاقت دایر یا نه؟ من با خنده گفتم که به به پسرم چه مردی شده؟ گفتم این حرفها چیه که می زنی؟ گفت: نه مادر من خواب دیدم که من شهید می شوم و در خیابان آذر دسته روی شده برای من و علم آوردند و من در آنجا به شما می گویم که ناراحت نباشی !

بعد از آن محمد رضا به من ۶ قطعه عکس داد و گفت یکی را به فلان خواهر بده و یکی دیگر را برای فلانی ببر و … بقیه را هم به برادر و خواهرهای دیگر من بده. من هم راهی حج شدم. و نمی خواستم که او برود جبهه و او گفت که نه مادر مرا بفرس با نیار.

پس از آن رفت و ما هم رفتیم حج و پس از آن که آمدیم خبر شهادت او را به ما دادند.

یک بار خواب دیدم (موقع نماز صبح بود) که محمد رضا آمد و او را بوسیدم و گفتم کجا می روی؟ خواب نبودم انگار بیدار بودم. محمد رضا به من گفت مادر گریه نکن چون همراه من امام خمینی و شهید رجایی و شهید بهشتی هستند خوب نیست پیش آنها گریه کنی. پس از آن خداحافظی کرد و رفت. من هم به عالم بیداری آمدم و دویدم دنبال اونا حیاط رفتم. بعد از آن پدر و برادرش بیدار شدند و به دنبالم آمدند.

محمد رضا قبل از اینکه برود در خواب به من گفت که من در آن دنیا یک سِر دارم و رفت.

پس از آنکه خدا به یکی از پسرانم پسری عطا کرد اسم او را محمد رضا گذاشتیم.

یک شب خواهرش خواب دید محمد رضا می گوید که چقدر دنبال عکس من می گردید، بروید به فلان عکاسی بگویید عکس شماره فلان را بدهند. آن عکس من است. ما هم پس از آن خواب رفتیم و عکس محمد رضا را دیده و پیدا کردیم. در دوران انقلاب خیلی فعال بود. خیلی فعالیت سیاسی داشت. در محله پسری خوب و دوست داشتنی بود.