شهيد غضنفر ايماني

يك روز وقتي به منزل آمد پارچه‌اي پيراهني براي پدرش خريده بود. آن را به پدرش داد و گفت: من دوست دارم اين پارچه را بدوزي و بپوشي.اما پدرش گفت: پسرم! من پيرمرد هستم و مريض، لباس نو نمي‌خواهم. غضنفر از اينكه پدرش چنين گفته بود ناراحت شد و از خانه بيرون رفت. بعد از يك ساعتي ديدم برگشت. اما همراه خودش شخصي را ‌آورده بود.غضنفر رو به ما كرد و گفت: اين خياط است با هم دوست هستيم او را آورده‌ام تا اندازه‌ي پدرم را بگيرد و برايش با اين پارچه پيراهن بدوزد.

راوي همسر شهيد

غضنفر تنها فرزند ذکور خانواده بود وقتی به دنیا آمد آنقدر پاک و طاهر بود که همانجا با خودم گفتم:خدایا آینده ی این بچه چه خواهد شد.

از روستا به قم آمدیم. غضنفر رفته رفته بزرگ شد و با ادامه تحصیل در قم دیپلمش را گرفت.

بعد از دیپلم به عضویت نیروی انتظامی درآمد و در یک دوره ی پنج ساله به تهران منتقل شد.

به قدری برای خانواده عزیز بود که وقتی پدرش در تهران به دیار غضنفر رفته بود با دیدن او بی حال می شود که او را به بیمارستان انتقال می دهند.

غضنفر احترام به پدر و مادر و خانواده اش بسیار بالا بود آخر هغته از تهران به قم می آمد همین دو روز مرخصی را صرف پدر و مادرش می کرد . پدرش ناراحتی قلبی داشت او را حمام می برد و سر و صورتش را اصلاح می کرد.

یک روز که به منزل آمد یک پارچه ی پیراهنی برای پدرش خریده بود به او گفت: من دوست دارم این را بدوزی. پدرش گفت: من پیرمرد هستم و مریض لباس نو نمی خواهم. غضنفر از اینکه پدرش گفته بود من پیر هستم و مریض خیلی نراحت شد و از خانه بیرون رفت بعد از یکساعت دیدیم که برگشت اما فردی را نیز با خودش آورده که آن شخص یک خیاط بود. به فرد خیاط گفت این پدر من است اندازه ی او را بگیر و این پیراهن را برایش بدوز.