بسم اله الرحمن الرحيم

با سلام و درود به روح پاك شهيد علي پورمحمدي

صداي اذان ظهر به گوش مي رسيد. به سختي بلند شد و پارچ آب را توي سماور گوشه اتاق ريخت. از صبح درد آشنايي توي كمر و پهلوهايش مي پيچيد. نماز ظهر را به زحمت خواند و توي سجاده نشست. هنوز قابله نرسيده بود. نماز عصر را قامت بست. با بلند شدن صداي قل قل سماور صداي گريه نوزاد هم توي اتاق پيچيد. علي بين دو نماز به دنيا آمد.

عزاداري براي امام حسين (ع) ممنوع شده بود. توي خانه ما جلسات مخفيانه روضه خواني و عزاداري براي امام حسين (ع) برگزار ميشد. يك مجلس ساده و آرام. روحاني آرام آرام روضه مي خواند و بقه گريه مي كردند. آن موقع علي شيرخواره بود. يكي به مامورين رژيم خبر داده بود. آمدند بساط عزاداري را بهم ريختند . روزهاي بعد علي را بغل مي گرفتم و در همان اتاق مي نشستم  و گريه مي كردم.

روحانيون مبارزي كه از شهرهاي ديگر براي تبليغ به رفسنجان مي آمدند ، بيشتر وقتها مهمان خانه ما بودند. حاج آقا هيچ ترسي از مامورين رژيم نداشت. بچه ها از همان كودكي با روحانيون مبارز و شجاع سروكار داشتند و روحيات انقلابي آنها به بچه ها منتقل مي شد. خانه ما هميشه مركز پخش رساله امام و همه رقم كتابهاي مذهبي از جمله كتابهاي شهيد مطهري و دكتر شريعتي و حتي نويسندگان گرايشهاي چپ و كمونيست بود تا بچه ها با عقايد همه گروهها آشنا شوند و راه درست را تشخيص دهند. هميشه عكس حضرت امام (ره) و دكتر شريعتي روي تاقچه خانه بود. خانه حاج آقا مركز مبارزه با رژيم شاه بود. علي در چنين خانه اي بزرگ شد.

علي صورت زيبايي داشت. در نمايشهاي مذهبي كه براي بيداري مردم در مساجد برگزار مي شد ، شركت مي كرد. در نمايش ابوذر در مسجد جامع ف نقش دختر مسلم را خيلي خوب بازي كرد.

حاج آقا به بندر لنگه تبعيد شده بود. در آنجا مسئوليت اصلي پخش همه اعلاميه هاي حضرت امام به عهده علي بود كه سن و سالي هم نداشت اما خيلي باهوش و نترس بود. دوتا گوني پر از انواع و اقسام اعلاميه ها پر كرده بوديم تا از رفسنجان به بندر لنگه ببريم. با ميني بوس آقاي عامري تا دوراهي باغين رفتيم. آنجا به علي گفتم : اگر مارو گرفتند ما به هم هيچ ربطي نداريم، ما برادر نيستيم و اين اعلاميه ها هم مال مانيست. اما اگر فقط تورا گرفتند بگو اينارو يه سيدي به من داده تا ببرم بندر لنگه، چون تو بچه اي اذيتت نميكنند. با كاميون تا بندر خمير و از آنجا به بندر لنگه رفتيم. بندر لنگه پر از مامورهاي پليس و ساواك بود. علي مجبور شد تنهايي تمام گونيهارا پيش حاج آقا ببرد و بعد هم در خرابه نزديك خانه حاج آقا پنهان و جاسازي كند.

 حاج آقا به سراوان زابل تبعيد شد . آنجا هم خانه بسياري از روحانيون مبارز تبعيدي مثل آقاي خامنه اي و مرحوم خلخالي بودند. علي و حسن و پسرعمويمان محمد (كه شهيد شد) همراهش رفتند. هر سه همسن و سال بودند و با اينكه سن و سال كمي داشتند و شيعيان اقليت كمي را در سراوان تشكيل مي دادند، باز هم در ادامه مبارزات عليه رژيم كمك ميكردند. اعلاميه هاي دست نويس را پخش ميكردند و در مساجد سرودهاي مذهبي و بيدارگرانه مي خواندند.

ايام تبعيد در بندر لنگه بود. آقاي مرحوم خلخالي هم كه جزو تبعيديها بود در مسجد سخنراني داشت. زنبيلي پر از اعلاميه كرديم و علي كه هنوز صورتش مويي نداشت، چادر به سرش كرد و با زنبيل اعلاميه به مسجد رفت. موقع روضه خواني كه چراغهارو خاموش كردند، از همان طبقه بالا كه محل خانمها بود تمام اعلاميه ها را پخش كرد . مامورها هر چه گشتند نتوانستند بفهمند پخش اعلاميه ها كار كي بوده است.

اعلاميه هايي كه در رفسنجان چاپ و پخش مي شد عمدتا به خانه ما ارتباط داشت. رژيم علنا مي دانست كه خانواده ما مخالف شاه هستند ولي با وجود مراقبتهاي شديد، نمي توانستند جلوي پخش و چاپ اعلاميه ها  را بگيرند. اعلاميه از پاريس به تهران مي آمد و از تهران تلفني در خانه ما خوانده و نوشته مي شد يا به طريق ديگري به دست ما مي رسيد و آن وقت برادرم اكبر و تشكيلاتش اعلاميه هارا سريع با دستگاه چاپ دستي تكثير و پخش مي كردند . اعلاميه اي كه صبح ساعت نه در پاريس بيان شده بود تا ساعت هفت شب توي تمام دهاتهاي رفسنجان هم پخش شده بود. علي در پخش اعلاميه ها خيلي نقش داشت. محرم اسرار ما بود و سخت ترين ماموريتها را به عهده ميگرفت. خيلي زرنگ بود و هميشه مامورين شهرباني و ساواك را فريب مي داد و از دستشان فرار مي كرد.

دوران مبارزه با رژيم، براي اولين بار علي و برادرزاده اش سعيد ( كه شهيد شد) و يكي از برادرانشان، دست به دست هم مي دادند و در مسجد با صداي زيبايي دعاي وحدت را مي خواندند كه كار زيبا و جديد و اثرگذاري بود.

در دوران تحصيل هميشه شاگرد اول بود. از لحاظ درس و هوش و نيروي جسماني هميشه اول بود.  ژيمناستيك كار ميكرد و با بزرگتر از خودش هم كشتي مي گرفت. يكي دوسال كه دروس دبيرستان را خواند ، به قم رفت و طلبه شد. منظم بود. آدم توداري بود. از وقتش خيلي خوب استفاده مي كرد. خيلي قانع بود. هيچ وقت از زير بار كارهاي سخت شانه خالي نمي كرد. متظاهر به دين و مذهب نبود. هيچ كس نمي فهميد كيست و چه كاره است. دوست نداشت جايي كه مي رود به بقيه بگويند پسر حاج آقاست. بي نام و نشان به تمام معنا بود.

  در حوزه هم جزو بهترين شاگردان بود. در درسهاي فلسفه و منطق خيلي موفق بود. همان چندسالي كه در حوزه درس خواند، نزديك سطح را تمام كرد و به خارج رسيد. آقاي خامنه اي از بچگي و در همان دوران تبعيد علي را مي شناختند و به او علاقه خاصي داشتند. يكبار آقاي خامنه اي كه ميخواست اورا امتحان كند چند سئوال درسي از او پرسيدند كه خيلي خوب جواب داد. آقا به او جايزه دادند و گفتند: به قول ما مشهدي ها يك بلبل شش تا تخم مي گذارد كه يكي اش بلبل در مي آيد. علي هم بلبل آقاي پورمحمدي است.

 دعاي عرفه امام حسين را برايش فرستاده بودم. بعد از مدتي شرح آن را براي من نوشته بود و فرستاده بود. اگر دعايي مي خواند، مي فهميد چه مي خواند.

من با حسن بدرفتاري مي كردم. برايم نامه نوشته بود و من را نصيحت كرده بود: تو كه براي من دعاي عرفه مي فرستي، چرا با حسن اينطوري رفتار مي كني؟

در دوران طلبگي خيلي مقيد به شركت در كلاسهاي درس اخلاق بود. مرتب در كلاسهاي اخلاق آيت الله مظاهري و آيت الله كاشاني در حسينيه ارگ و كلاسهاي آيت الله مشكيني شركت مي كرد. مي گفت اخلاق و تهذيب زيربناي علم است.

مدافع سرسخت شهيد بهشتي ، آقاي خامنه اي و آقاي هاشمي رفسنجاني بود. علاقه شديدي به شوراي انقلاب كه اين سه نفر اعضاي اصلي آن بودند، داشت. هميشه عكس اين سه نفر را در حجره اش داشت. مي گفت عكس مقدمه اي براي ايجاد علاقه و تبعيت مي شود. اينها پرو بال امام هستند و ما بايد ازشان حمايت كنيم.

زندگي طلبگي ساده اي داشت . در كوچه پس كوچه هاي قم يك خانه ۲۵ متري پيداكرده بود كه بخرد و قيمت آن ۱۵۰ تومان بود . همان مبلغ را هم نتوانست در سال ۶۵ تهيه كند تا آن خانه را بخرد . اعتقاد او و پدرم اين بود كه زندگي روحاني بايد هم سطح زندگي مردم عادي و متوسط جامعه باشد .

در خانه ما رسم بود بچه ها زود ازدواج كنند . علي بيست ساله بود كه با دختر عمويش در قم ازدواج كرد. مجلس زنانه در منزل عمو و مجلس مردانه در خانه دايي عروس برگزار شد . اكثر مهمانان طلبه هاي جوان بودند. مجلس نوراني و ساده اي بود . يكي از مهمانها كه از تهران آمده بود تنها سيگاري آن مجلس محسوب مي شد كه او هم رويش نشد توي ان جمع سيگار بكشد . رفت بيرون سيگار كشيد .

 تا روز آخر كه شهيد شد اجاره نشيني مي كرد . وسيله اي براي رفت و آمد نداشت . اين اواخر برادرش يك دوچرخه برايش خريد كه فرصت استفاده از آن را پيدا نكرد و شهيد شد . براي پسرش هيچ ارثي به جز چند كتاب از دوران طلبگي اش باقي نگذاشت .

چندين بار تصادف كرد . هميشه مي گفت من يكي از رنجهايم اين است كه بدون شهادت از دنيا بروم . مي گفت دلم مي خواهد يا در جنگ با بعثي ها يا در سرزمين بيت المقدس بدست يهوديان شهيد شوم . مي گفتيم كوتاه بيا ، حالا نميشه همين جا شهيد بشي .

يكباردر جبهه زخمي شده بود  و در بيمارستان اهواز بستري شد اما هيچ كس حتي خانواده اش هم تا بعد از شهادتش نفهميدند . خيلي تودار بود .

نماز شب بين طلبه ها مرسوم بود . هر موقع بچه ها بيدار مي شدند علي زودتر از همه بيدار شده بود . بر همه سبقت مي گرفت .

دوست داشت طوري جبهه برود كه ريا نشود و حالت اخلاص حفظ  شود . به همين خاطر با لشگر ثارالله كرمان نمي رفت چون ميگفت شايد اورا بشناسند و به خاطر اينكه پسر حاج آقاست بيشتر تحويلش بگيرند و نگذارند در جبهه جلو برود . از طريق لشگر ۱۷ علي ابن ابيطالب قم عازم مي شد. دوست داشت طوري جبهه برود كه ريا نشود .

با اينكه استعداد خوبي داشت يك دفعه از درس و حوزه بريد . بي علاقه شده بود . سرش توي لاك خودش بود. ميگفت اين درسها علامت است و نمي تواند مارا به هدفي كه ميخواهيم برساند ، بايد راهي پيداكرد كه ره صدساله را يك شبه طي كرد. به درس بي علاقه شده بود و چيزي درونش ميگذشت كه من خبر نداشتم . يك شب در رفسنجان خواب ديدم آقاي خامنه اي كه آن موقع رئيس جمهور بودند به من اشاره كردند و گفتند به علي بگو چرا به درس و حوزه بي علاقه شده اي ؟ فردا پدرشان حاج آقا را در كه در مسجدامام نماز مي خواندند ديدم و خوابم را برايشان تعريف كردم . گفتند به من نگو ، براي خودش تعريف كن . وقتي برايش تعريف كردم گفت : حرف آقا براي من حجت است. دوباره به حوزه برگشت و درس و بحث را تا موقع شهادت ترك نكرد. حتي در جبهه هم كتابهاي درسي خودش را مي آورد و زمان استراحت لشگر درس مي خواند . مي گفت : حوزه به ما حكمت نظري مي آموزد اما جبهه حكمت عملي .

مقيد بود با وضو سركلاسهاي حوزه حاضر شود . هميشه زودتر از استاد سركلاس حاضر مي شد و تا درس تمام نميشد و استاد از كلاس خارج نميشد اوهم از كلاس بيرون نميرفت . در حوزه معمولا هر كس سعي مي كند با افرادي مباحثه كند كه سطحشان بالاتر از خودش باشد  اما بارها ديدم تقاضاي افرادي را كه از لحاظ درسي ضعيفتر بودند يا ديرتر وارد حوزه شده بودند را براي مباحثه رد نمي كرد ، با اينكه هوش و استعداد خيلي زيادي داشت اما تواضع داشت .

گردان ۴۱۰ گردان غواصها بود كه فرمانده اش شهيد عابديني بود. گردان ۴۱۸ گردان زميني بود كه فرمانده اش حسين محمودي بود و گردان ۴۱۲ خاكي آبي بود و فرمانده اش شهيد حاج علي محمدي بود. اين سه فرمانده شماره تلفنهاي حوزه را داشتند و خودشان از طلبه ها دعوت مي كردند كه در عملياتها شركت كنند. گرداني موفقتر بود كه طلبه هاي بيشتري داشت چون روحيه افراد آن گردان قوي تر مي شد. طلبه هاي زيادتري در گردان ۴۱۲ شهيد شدند. فرمانده اش مي گفت : (( بيشترين طلبه ها را من بردم و بيشترين مدال شهادت را هم من دادم ))

عمليات كربلاي پنج در شلمچه بود كه او را در خط انتظار گردان ۴۱۲ شهيد حاج علي محمدي ديدم . گفتم اينجا چكار مي كني؟ ما بيشتر به روحاني نياز داريم ، الان بعضيا هنوز در وضويشان مانده اند، بيا به اورژانس برگرديم و براي بچه ها مسائلشان را بگو . گفت اگر ميخواستم مساله بگم همان قم مسجد بود ، من مي خواهم به خط بروم. هر چه خواهش كردم فايده نداشت . به فرمانده شان گفتم شما به ايشون حكم كنيد به اورژانس برگردد وبراي بچه ها مساله بگويد. گفت : (( من هيچ وقت محرك و خط شكن و قوت قلب گردان را از بچه ها جدا نميكنم. اينطوري روحيه بچه ها ضعيف مي شود، يكي دوتا طلبه كه بين بچه ها باشد كافيست كه گردان به راحتي پيش برود .)) بعد از شهادت علي پشت خط آمد و گفت : (( مدال افتخار مرا گرفتند. ))

در حوزه الگو بود. وقتي شهيد شد عده زيادي از حوزه عازم جبهه شدند.

دل و جرات زيادي داشت . روي تخته سياههاي مدرسه علوي شعار مي نوشت، به راحتي از ديوارهاي صاف چندمتري با روش خاصي بالا مي رفت و شعار مي نوشت . روزنامه هايي را كه مال جريانهاي منحرف بعد از انقلاب بودند به اسم نماينده گروهكهاي شناخته شده مي گرفت و بعد آنها را مي سوزاند . پارچه هايي را كه گروهكها براي تجمعشان مي زدند جمع مي كرد .

هر وقت كارش داشتيم و پيدايش نمي كرديم مي دانستيم موقع اذان توي مسجد است و مي توانيم راحت پيدايش كنيم . موقع نماز اول وقت همه كارهايش را كنار مي گذاشت .

سال ۵۹ اوج انحرافات و تشكيل دسته جات و گروهكهاي معاند با نظام بود. همان زمان شهيد رجايي و باهنر خواسته بودند انجمن هايي براي مبارزه با اين تشكيلات ايجاد شود . علي از فعالان تشكيل انجمن اسلامي دانش آموزان در رفسنجان بود كه از رفسنجان با حدود ۱۴ ميني بوس خدمت شهيدان رجايي و باهنر در قم و بعد هم حضرت امام (ره) رسيدند .

شكست در كارهايش نبود. هميشه با اين روحيه هر كاري را آغاز مي كرد كه ما پيروزيم . اگر هم در  كاري به بن بست مي رسيد مي گفت : خيري در اين است ، خيلي اصرار نكنيد چون ما روال طبيعي اش را طي كرده ايم .

صبر و حوصله زيادي داشت . حتي اگر عصباني مي شد از حالت ادب خارج نمي شد و تصميم نابجا نمي گرفت . سعه صدر خوبي داشت و به موقع و حساب شده جواب مي داد.

بسيار آرام و متواضع و خوش برخورد بود.آدمي نبود كه بخواهد از خودش تعريف كند. با همه متواضع و خوش برخورد بود ، چه آنهايي كه ميشناخت و چه آنهايي كه نمي شناخت. از بس متواضع بود خيليها نمي دانستند چقدر در زمينه هاي ورزشي و هنري ماهر است . ادعايي نداشت . علي به بامعرفتي  مشهور و زبانزد همه بود.

شهادتش براي همه ما ضربه بزرگي بود چون اعتقاد قلبي داشتيم با استعداد و هوش عجيبي كه دارد در آينده حتما شخصيت بزرگي مثل شهيد بهشتي بشود.

در درس اصول فقه شاگرد من بود . بسيار سختكوش و جدي بود. متانت و حسن سلوك رفتاري داشت. رفتارش نه سبك و جلف بود و نه متكبرانه كه ديگران را از او دور كند .  بارزترين خصوصيتش تشخيص اهم و مهم بود. در دوران جبهه و جنگ و درس و حوزه و خانواده ، اهم و مهم را به راحتي تشخيص مي داد.

جاذبه زيادي داشت . در هر جمعي كه بود همه را به خود جذب مي كرد .

بيخودي صحبت نمي كرد. كم گو و گزيده گو بود . اگر هم چيزي مي گفت جامع و مختصر و مفيد بود . معمولا تا از او سئوالي نمي شد حرفي نمي زد.

از بحث سياسي داغ كه در آن بي تقوايي است ، پرهيز مي كرد. وقتي از افرادي نام برده مي شد كه مثلا از نظر سياسي موافق نبودند فقط مي گفت فلاني مطيع امام نيست . اهل سياست بود اما زياد خودش را درگير نمي كرد.

 شهادت خواهرزاده اش شهيد سعيد كشميري خيلي اورا تحت تاثير قرار داد . بعد از آن حالات و روحياتش خيلي عوض شده بود.  براي شهادت سعيد عكس ميخواستند، داده بود عكس دونفري خودش و سعيد را بزرگ كرده بودند و براي مراسم گذاشته بودند. همه مي گفتند چرا اين عكس را توي حجله گذاشته ايد . بعدا عكس دونفري معني خودش را نشان داد.

بعد از ازدواجش خانه پيدا نمي كرد و مدتي هم در خانه پدر خانمش زندگي مي كرد. يك روز به من گفت : آقا ما ديگه دنبال خونه نمي گرديم . ما مي رويم آخر چهارمردون نزديك گلزار شهدا خونه مي گيريم.

منظورش اين بود كه من شهيد مي شوم.

بعد از شهادتش حضرت امام (ره) با دستخط خودشان نوشتند : خداوند شهيد سعيد ما را با شهداي كربلا محشور گرداند.

والسلام