حاج علی بیطرفان

از قدیم مثل حالا ومثل همیشه هر پدر و مادری در حسرت داشتن فرزندی بود. چند وقتی بود بچه دار نمی شدند. اگر هم فرزند متولد می شد به دلایل پزشکی و یا هر چیز دیگر فوت می کرد و دوباره پدر و مادرش غصه دار می شدند.

 ارادت این پدر و مادر به آیت الله گلپایگانی زیاد بود. آخر کار تصمیم گرفتند بروند پیش ایشان و   این سید نسخه ای برایشان پیچید و بهشان سفارش کرد که نیت کنید شب تولد حضرت زهرا (س)  متوسل بشوند به این حضرت و سفره ای بیندازند و ذکر توسلی بگیرند. برای نورانیت مجلس هم چند نفر عالم و طلبه مهذب را هم دعوت کنند و بقیه مردم و همسایه ها هم باشند.

وقت موعود رسیده و مجلس برقرار شده و پدر و مادر به امید این که حاجت دیرینه شان برآورده شود با دلی شکسته، خدمت می کردند خود آیت الله گلپایگانی هم در  مجلس نشسته بود. هنوز یکی دو سالی از این برنامه نگذشته بود که خداوند فرزندی را به خانواده حاج رمضان بیطرفان عطا کرد که نامش را علی گذاشتند. چه خوش حالی ای در بین پدر و مادر و اطرافیان حاکم بود! مثل پروانه دورش می چرخیدند و علی بر روی دستان پدر و مادر و فامیل می چرخید. معلوم است؛ وقتی هدیه از طرف خدا و حضرت زهرا (س) باشد خیلی خواستنی و شیرین است.

چه آرزوها که در دل حاج رمضان و همسرش بود و خدا  ناامیدشان نکرد. چه برنامه ها که برای آینده علی در نظر گرفته بودند.

 با تربیت و هواداری والدین، علی یواش یواش بزرگ می شد و دیگر به دست آمده بود. از همان کودکی و نوجوانی نور اهل بیت در وجودش نمودار بود. کارها و اعمال و رفتارش با خیلی از هم سن و سال هایش فرق می کرد.

دوران تحصیلش مصادف شده بود با دوران فعالیت های سیاسی انقلاب. دوران دبیرستان را در دبیرستان “حکیم نظامی” گذراند.

دبیرستان که رفت در رشته ی ریاضی مشغول به تحصیل شد.

سال ۵۰ ۱۳با معدل خیلی خوب دیپلم گرفت.

سال ۵۱ شد. مثل هر جوانی سن سربازی اش فرا رسیده بود. بار و بندیلش را جمع کرد تا برای مرد شدن عزم میدان کند. چون معدلش خوب شده بود، فرستادنش سپاه دانش. آموزش را مشهد گذراند و برای ادامه خدمت فرستادنش تبریز شهراسکو روستای میرجانلو. در آن جا با این که هیچ وظیفه ای برایش مشخص نکرده بودند، با کمک دوستانش یک مدرسه و چند حمام برای ۴،۵  روستا ساختند. به خاطر خدماتی که آن جا به روستاییان کرد به عنوان بهترین سپاهی دانش انتخاب شد و مورد تشویق قرار گرفت. حتی بعد از شهادت حاجی از اهالی همان روستاها  این همه راه را تا قم برای عرض تسلیت به خانواده بیطرفان آمده بودند. معلوم بود حاج علی خوب به دل هایشان نفوذ  کرده بود که بعد از گذشت ۱۲ سال هنوز او را فراموش نکرده بودند.

با این که در حکومت طاغوت خدمت می کرد، به خاطر تعهد به مملکتش و به خاطر ایرانی بودنش هیچ وقت از کار کم نگذاشت و از همان موقع وجدان کاری و مسئولیت پذیری را در خودش تقویت کرد. آن موقع قانون بود هر کسی که در سپاه دانش نمونه می شد [حاجی نمونه شد.] نامه ای دریافت می کرد که در هر دانشگاه و در هر رشته ای که می خواهد تحصیل کند؛ اما حاج علی به خاطر روحیه مذهبی خودش و خانواده اش، قم را به هر جای دیگری ترجیح داد و در رشته حقوق دانشگاه پردیس مشغول به تحصیل شد.

بعد از گذراندن دوران سربازی، در سال ۵۴ به استخدام آموزش و پرورش در آمد. به همراه دوستانش که حالا همکارش هم شده بودند رفتند به محضر آیت الله گلپایگانی مرجع تقلیدشان. آن موقع بعضی از علما کار کردن در دستگاه شاهنشاهی را ممنوع کرده بودند. به خاطر همین حاج علی رفته بود تا کسب تکلیف کند. آیت الله گلپایگانی به یک شرط به آن ها اجازه داده بود که وارد آموزش و پرورش و شغل معلمی شوند، آن هم این که در دوران معلمی و سر کلاس ها دین اسلام را تبلیغ کنند و آن ها هم قبول کردند.

 آن سال اولین سال معلمی اش بود و در دبستان ابتدایی “میرزای قمی” مشغول به کار شد.

بعد از دوران سربازی و قبل از پیروزی انقلاب به خاطر ارتباط نزدیک با یکی از دوستانش که زیاد به منزل هم رفت و آمد داشتند{ آقای عباس محمدی} و به خاطر این که هر دو خواهر داشتند و این رفت و آمد برایشان سخت بود و ممکن بود مشکلاتی به وجود آورد، با پا در میانی بزرگترها هر دو در یک روز با خواهرهای هم ازدواج کردند.

سال ۱۳۵۶ با مدرک لیسانس حقوق در مقطع راهنمایی مشغول به تدریس شد.

از ۱۳ آبان ۱۳۵۷ کلاس ها را ترک و وارد اعتصابات شد.

تمام دوران جوانی و میان سالی و در تمام دوران کاری اش خودسازی و تهذیب نفس را فراموش نکرد. بعد از پیروزی انقلاب برای علی دوران خدمت شبانه روزی و دوران خدمتگزاری به کارمندان، معلمان، دانش آموزان و همچنین مردم بود.

سال ۵۹ چون خلجستان زیر مجموعه قم بود، حاج علی را به عنوان رئیس آموزش و پرورش آن جا منسوب کردند. یکی از اعضای هسته جهاد قم که جهاد را تشکیل دادند، حاج علی بود.

مدتی هم در گزینش سپاه مشغول به خدمت بود. به عنوان نمونه تحقیق  عضویت پاسداری سردار شهید مهدی زین الدین را حاج علی انجام داد و حتی امضای حاجی پای برگه تحقیق و تایید ایشان هست.

شب و روز برای علی معنا نداشت. فقط به فکر کار و خدمت و تلاش بود.

سال ۵۹ وقتی دشمن متجاوز به این خاک و آب و به این مرز و بوم حمله ور شد، حاج علی هم مثل همه جوانان شجاع و باغیرت  این مملکت در صدد این بود که به نحوی انجام وظیفه نماید. بالاخره بعد از سقوط خرمشهر برای اولین بار اعزام شد به جبهه کوت شیخ.

سال ……….. به قم برگشت و شد مسئول آموزش و پرورش منطقه ۲٫ با این که مسئولیت داشت و تعهدات زیادی به عهده اش بود ولی برای جنگ و جبهه خیلی زحمت کشید و همیشه تلاش می کرد تا زمینه اعزام معلمان و دانش آموزان را برای رفتن به جبهه فراهم کند. آن قدر آتش عشق جبهه در دلش شعله ور بود که طاقت ماندن نداشت و بارها و بارها به جبهه رفت. هر وقت که قرار می شد از معلمان و  دانش آموزان داوطلب جبهه ثبت نام به عمل آید، حاجی اسم خودش را در اول لیست ثبت نام می نوشت. شاید با این کارش می خواست به همکاران و دور و بری هایش بفهماند که امروز اولویت اول جنگ است و نباید مسئولیت ها و مشغله ها را بهانه کرد. بایستی رفت و جبهه ها را گرم نگه داشت. هر وقت حاج علی برای جبهه ثبت نام می کرد و به راه می افتاد، انگار همه آموزش و پرورش حرکت می کرد و همه به تکاپو می افتادند. هدفش از بردن دانش آموزان، مخصوصا معلمان این بود که رزمندگان اوغات فراغتشان  را در جبهه ها به فراگیری علم بپردازند تا از درس و سواد و دانش عقب نمانند. از آن جایی که حاجی مسئولیت داشت، مسئولین لشکر ۱۷ از رفتن حاجی به خط مقدم جلوگیری می کردند و می گفتند حاج علی عقب تر انجام وظیفه نماید ولی حاج علی همانطور که از جوانی و دوران سربازی و همچنین موقعی که در آموزش و پرورش بود کارهای سخت و تلاش خستگی ناپذیر انجام می داد و همیشه سخترین و مفیدترین کار را انتخاب می کرد در جبهه هم با این که متاهل بود و دارای ۴ فرزند، سخت ترین کارها و سخت ترین جای جبهه را انتخاب می کرد. هر چه دوستان مراعاتش را می کردند و می گفتند حاجی شما توی قم فلان مسئولیت را دارید یا شما متاهل و بچه دار هستید لازم نیست در گردان و گروهان رزمی سازماندهی شوید،  حاجی قبول نمی کرد و فقط به انجام وظیفه برای اسلام فکر می کرد. حاجی هروقت از جبهه برمی گشت سابقه نداشت برود منزل. یکسره از راه آهن می رفت آموزش و پرورش دوستانش را می دید و کارها را بررسی می کرد و اگر کار فوری فوتی بود که باقی مانده بود انجام می داد بعد می رفت منزل.

حاجی در سال ۶۲ در سن ۳۰ سالگی مشرف شد به حج.

هیچ وقت برای بیت المال جیبی ندوخته بود. با این که برای رفت و آمدش از طرف سازمان ماشین در اختیارش گذاشته بودند، هیچ وقت از ماشین بیت المال استفاده نکرد و با موتور گازی اش { آبی رنگ قدیمی} تردد داشت و فقط برای امور کاری و اداری از ماشین استفاده می کرد. حتی از طرف سازمانش یک خط تلفن داده بودند به منزلش ولی تا می توانست برای کارهای شخصی خودش و خانواده اش استفاده نکرد و امور کاری را پیگیری می کرد. در آخرین وصیت نامه اش نوشته بود: بابت پول تلفن ۵۰۰۰ تومان پرداخت کنید.

هیچ وقت اضافه کاری و پاداش نگرفت و اسمش در لیست اضافه کاری ها نبود.

در خصوص رعایت بیت المال راننده اش تعریف می کند که یک روز برای ماموریت کاری خارج از شهر رفتیم. هنگام برگشت چون حاجی خسته بود آرام آرام خوابش گرفت. قبل از خواب به من گفت وقتی رسیدیم برو جلو آموزش و پرورش تا من با موتورم که آن جاست بروم منزل. راننده چون حاجی را خیلی خسته می بیند، حاجی را تا جلوی منزل می برد. حاجی از خواب می پرد و وقتی می بیند که جلوی خانه است با ناراحتی به راننده می گوید مگر نگفتم برو جلوی اداره تا من با موتورم بیایم؟ حالا یا از جیب خودت یا من از جیب خودم باید هزینه ی استهلاک ماشین و سوختش را بدهیم تا دیگر ما باشیم به ضرر بیت المال کار نکنیم.

از همه ی این تلاش ها و خوبی ها که بگذریم یکی از درخشان ترین دوران کاری حاج علی بیطرفان آن دورانی است که تلاش کرد تا با خرید زمین های انتهای خیابان باجک و راه اندازی تعاونی مسکن، فرهنگیان و خانواده هایشان را صاحب سر پناه کند. چه حرف ها که در این خصوص نشنید. چه تهمت ها که به ایشان نزدند. گفتند نکند پول ها را بالا بکشد و فرار کند. حتی یکی از مسئولین قضایی شهر در آن موقع ایشان را تهدید به زندان کرد. او هیچ وقت از هدف خیرش عقب نشینی نکرد و همه چیز را به جان خود خرید.

آن  موقع ها قانون تملک بود و اگر ارگانی یا سازمانی دست روی زمینی می گذاشت صاحبان ملک باید به قیمت دولت می فروختند. ولی حاجی این کار را نکرد. با دعوت از صاحبان زمین در یک میهمانی که پذیرایی مفصلی از آن ها کرد و با توافقی که با آن ها داشت با قیمت مورد نظر فروشندگان زمین ها را خرید و صاحبان هم همه راضی بودند و حاجی می گفت زمین ها باید حلال باشد.

حاجی زمین ها را درجه بندی کرد تا هر کس به اندازه ی توانش و تعداد خانوارش بتواند استفاده کند. زمین های درجه یک ۱۴۰ هزار تومان و زمین های درجه دو ۱۲۰ هزار تومان. حاجی خودش هم مثل بقیه با قرعه کشی یک خانه به نامش درآمد و با پول درجه یک ها زمین درجه دو خرید.

دوران طلایی زندگی و سکوی پرتاب علی بیطرفان وقتی بود که وارد آموزش و پرورش شد. چه روزها که قبل از همه می آمد و بعد از همه می رفت. چه شب ها که تا پاسی از وقت می ایستاد و کارهای سازمانش را انجام می داد. هیچ وقت کار عقب افتاده نداشت. همه دوران خدمتش ممزوج شده بود با خدمتگزاری و اخلاص و دلسوزی. چه روزها تا شب که چیزی نمی خورد و دائم در حرکت و پیگیری امور بود. یعنی اصلا وقتش را نداشت. همین هم باعث شده بود تا معده اش خونریزی پیدا کند. آن قدر از ضعف و گرسنگی چهره اش زرد شده بود که وقتی دکتر باهر (همسر دکتر باهر همکار حاج علی بود و به این واسطه همدیگر را می شناختند.) در یک ملاقات که با هم مواجه شدند ایشان را دید، احساس ضعف و بیماری را در چهره اش خواند و به زور کشاندش به بیمارستان. آن قدر اوضاعش وخیم بود که ۱۵ روز بستری شد. وقتی برگشت شبانه روز کار می کرد تا جبران آن چند روز بستری در بیمارستان و خانه بشود.

آقای نادری، یکی از کارمندان حاج علی که خیلی هم به ایشان علاقه دارد می گوید: «بعضی از روزها صبح اول وقت می رفتیم از جگرکی نزدیک محل کارمان چند سیخ جگر می خریدم و چند پره اش را می گذاشتیم لای نان و یواشکی می آمدیم می گذاشتیم زیر میز حاج علی و می گفتیم حاجی تو را به خدا بخور که جان بگیری. عصر موقع خداحافظی می آمدیم پیشش و زیر میزش را هم نگاه می کردیم، جگرها اصلا دست نخورده بود.»

حاج علی هم مثل خیلی از مدیران دفتر و دستکی داشت؛ اما اکثر کارمندانش می گویند در ساعت اداری حاجی روی صندلی کنار میز می نشست کار انجام می داد و عصرها که مراجعات نداشتو خلوت بود می رفت پشت میز.

حاج علی شده بود پشت و پناه همه. شده بود سنگ صبور همه. از مسئولین معاونت ها و مدیریت ها تا مستخدمین مدارس. هر کسی مشکلی داشت یا دردی بر روی دلش بود می آمد با حاجی در میان می گذاشت و حاجی هم واقعا تا آن جا که می توانست، یا از طریق سیستم اداری یا شخصی مشکل طرف را حل می کرد.

آقای جواهری، دبیر زبان انگلیسی برای برادر حاج علی،حاج جواد تعریف کرده که:

«شبی ساعت ۹ درب منزل را زدند. از اتاق رفتم توی حیاط و گفتم کیه؟ حاجی بلند گفت آقای جواهری، بیطرفانم. رفتم درب را باز کردم. خیلی متعجب شدم. گفتم حاجی این موقع شب شما کجا این جا کجا؟ تعجبم به این خاطر بود که یک مدیر آموزش و پرورش شهر آمده پشت درب منزل یکی از کارمندان. گفت آقای جواهری امروز رتبه  ارتقای حقوقی و جایگاهی شما از مرکز آمده. گفتم تا تازه است همین امشب بیایم شما و خانواده ات را خودم شخصا خوشحال کنم. سالیان سال از آن شب می گذرد و هر وقت من و خانواده ام یادش می افتیم، گریه می کنیم و برای حاجی دعا می کنیم.»

وسیله رفت و آمدش یک دوچرخه بود و بعضی وقت ها هم با موتور گازی  تردد می کرد. هر کس که ندیده بودش و با او قراری داشت، فکر می کرد با چه یال و کوپالی می آید. از طرف سازمان یک ماشین قسطی دادن به حاج علی تا مدیرشان با خودرو رفت و آمد کند. اما مگر دنیا توانسته بود علی را شکار کند؟! ماشین را داد به پدر و قسط هایش را خودش پرداخت می کرد. سخت ترین مشکلات و برنامه ها هم که برایش پیش می آمد و نیاز مبرمی به ماشین بود به پدر مراجعه نمی کرد، شاید پدرش می گفت چرا علی خودش احتیاج به ماشین دارد، داده به من استفاده کنم.

دوران مدیریت و خدمتگزاری حاج علی برای همکارانش دوران الگو سازی، وفا و ایثار بود. هیچ کدام از همکاران اعم از مدیر، معلم، حسابدار و… فضای بین خودش و حاجی را رئیس و مرئوس نمی دانستند. یعنی اگر صد نفر با حاجی کار می کردند هر کسی خیال می کرد فقط او با حاج علی رفیق است و حاجی او را بیشتر از دیگران دوست دارد.

قلب همه با قلب حاج علی گره خورده بود. خیلی رئوف و سر به زیر بود ولی خیلی هم شجاع و باغیرت بود. گذشت و سخاوتش کولاک بود و هیچ چیز را برای خودش نمی خواست. خیلی وقت ها از زندگی شخصی و زن و بچه اش کم می گذاشت و از حقوق خودش به کارمندان و همکارانش مساعده می داد تا مشکلشان حل شود. در یک مقطعی یخچال خانه اش را داد به یک نفر که خیلی نیاز داشت و گفت در اولین فرصت می خرم ولی الان این فرد بیشتر نیاز دارد.

به مسئولین مالی سفارش کرده بود بین کارمندان ممتاز و کارمندان بی تعهد و متخلف فرقی نگذارد. اگر واقعا یکی از کارمندان متخلف هم نیاز مالی و نیاز به مساعدت داشت، سفارش کرده بود کارش را پیگیری کند تا مشکلش حل شود. می گفت ما اینجاییم تا گرفتاری دیگران را برطرف کنیم. خیلی مقید بود به کسی ظلم نشود.

در این بین حاجی از کارمندان و حتی مستخدم های مدارس که خیلی نیازمند خانه بودند و وضع مالیشان هم مناسب نبود غافل نشد و در مواردی با پیش پرداخت های کم و قسط بندی های طولانی مدت آن ها را هم صاحب خانه کرد.

یکی از آرزوهای حاج علی که هیچ وقت به آن نرسید و همیشه به همکارانش هم می گفت این بود که می گفت دوست دارم با موتور گازی در این کوچه ها دور بزنم و بازی کردن بچه های معلمان و همکاران را ببینم حظ کنم. وقتی هم که شهید شد خیلی از کسانی که به او تهمت زده بودند غبطه می خوردند که حالا دیگر چه جور از حاجی حلالیت بطلبیم؟! اگر در جبهه ام که بود وقتی یکی از فرهنگیان تصمیم داشت برای مرخصی به قم بیاید سفارش می کرد و می گفت برو کارهای زمینت را پیگیری کن. سالیان سال است که آن منطقه و زمین ها یکی از بهترین نقاط شهر است و خانواده فرهنگیان در کمال لذت آن جا زندگی می کنند و همه را مدیون پیگیری ها، خون دل ها و دلسوزی های حاج علی بیطرفان می باشند و همیشه هم یاد حاجی را زنده نگه داشته اند.

در این بین حاجی از خانواده هم غافل نبود و در کنار همسر و فرزندان و پدر و مادر و برادرها و خواهر زندگی خوبی داشتند. هنوز آن مراسمی که پدر و مادر حاج علی برای به دنیا آمدنش نذر کرده بودند ادامه داشت حالا دیگر حاجی با حقوقی که دریافت می کرد هر سال آن مراسم را برقرار می کرد و جالب این که آیت الله گلپایگانی (ره) هم به اتفاق خانواده و شاگردهایشان در این مراسم شرکت می کردند. در سن ۲۴ سالگی که حاجی مادرش را از دست داد و این مراسم هم بنا به مشکلاتی، دیگر ادامه پیدا نکرد. حاج علی حالا شده بود محور خانواده. بچه ها مشکلاتشان را با حاجی در میان می گذاشتند. حاجی از همه چیز به نفع خانواده اش کنار کشیده بود. با این که پدرش وضع مالی خوبی داشت ولی حاجی همیشه ساده زندگی می کرد.

سال ۶۵ برای عملیات کربلای ۴ عازم جبهه شد. بعد از شکست عملیات تا عملیات کربلای ۵ هیچ کس خنده بر روی حاج علی ندید. غصه شکست وجودش را فراگرفته بود.

  • خمیره ی فروتنی، تواضع و صداقت از ابتدا در وجود حاج علی بود و این ها را همه از مادرش داشت.
  • همیشه کمک های نقدی و جنسی را از خیرین جمع می کرد و به خانواده های فقیر اطراف شهر می داد. حتی از پدرش قول گرفته بود که چند وقت یکبار مقداری برنج و روغن بگیرد و به بیچارگان برساند.
  • اگر مراجعه کننده ای خواسته ای داشت و جواب حاجی منفی بود، با روی خوش و زبان مهربانی جواب می دهد تا مراجعه کننده ناراحت نشود.
  • به این سفارش معصومین (ع) که فرموده اند: اگر کسی رابطه بین خودش و خدا را درست کند  خدا هم رابطه او را با دیگران اصلاح می کند؛ خیلی اعتقاد داشت و عمل می کرد.
  • وقتی برای جبهه به طرف جنوب حرکت می کردن نیمه های شب می دیدن حاجی نشسته در حال خواندن نافله شب است.
  • همه می دانند که اوج ارادت حاج علی به حضرت زهرا (س) در بین ۱۴ معصوم از همه بیشتر بود و چقدر زیبا بود که در عملیاتی به شهادت رسید که رمز آن بود. (کربلای ۵، سال ۱۳۶۵)
  • حاج علی وقتی شهید شد سه پسر و یک دختر داشت که گذشتن از وابستگی و دلبستگی به شیره های جان و عصاره های زندگی آن هم برای اعتلای اسلام و مسلمین کار هر کسی نیست.
  • حاج علی سال ۱۳۶۴ دعای توسلی را راه انداخت که هم اکنون هم با همت دوستان و همکارانش در آموزش و پرورش قم ادامه دارد.
  • حاج علی بیطرفان آن قدر رعنا و خواستنی بود که اگر بخواهیم نتیجه عنایت حضرت زهرا (س) که باعث خلقت ایشان شد را بررسی کنیم متوجه می شویم که ظاهر و باطن، از سر تا کف پا، درون و بیرون، افکار و روحیات و در یک کلام وجود حاج علی شکل گرفته از ویژگی هایی بود که او را به اوج قله انسانیت رسانیده بود و می توان گفت علی بیطرفان یعنی:
  • گذشت، ایثار، اخلاص، راستگویی و صداقت، بذل و بخشش، دستگیر افتادگان، خیرخواه، عاطفه و احساس، غیرت و شجاعت، ظلم ستیزی، حلال مشکلات دیگران، مقید به امر به معروف و نهی از منکر، مردم دار، خوش اخلاق و خوش برخورد، باوفا، رئوف و سر به زیر، دوری از تجمل گرایی، چشم پاک و ناموس پرست، صبور و منطقی، تسخیر کننده نفس، دور بودن از غیبت، مبارز و انقلابی

حاج علي به خاطر علاقه اي كه به حضرت زهرا داشته،‌ ارادتش به سادات زياد بود و آن ها را خيلي دوست داشت و احترام مي كرد و مطمئنا در سختي ها و گرفتاري ها توسلاتش به حضرت زهرا زياد بوده است. تولدش در روز تولد حضرت زهرا بوده و شهادتش هم در روز شهادت حضرت زهرا. آن ها در عمليات كربلاي ۵ كه رمزش به نام حضرت زهرا بوده و از ناحيه پهلو هم تير خورده و به شهادت رسيده و تنها همرزم و دوستش كه در لحظه شهادتش در كنارش بوده، مي گويد حاجي يكي دوبار بيهوش مي شد و دوباره چشم هايش را باز مي كرد و يك بارش را گفت: این ها همه از عشق به توست یا اباعبدالله

  • اسم فرزندانش: ۱- مهدي     2- محمد  3- فاطمه ۴- حسين
  • حاج علي در دو مقطع معلم بوده و بعد از آن شد مسئول آموزش و پرورش ناحيه ۲

ابتدايي: مدرسه ميرزاي قمي راهنمايي: مدرسه اميركبير خيابان باجك

خيلي از دانش آموزاني كه جبهه رفتند و حتي شهيد شدند نشات گرفته از تاثيراتي بود كه حاج علي بر روي آن ها گذاشته بود و چون خودش هميشه در رديف اول داوطلبين اعزام به جبهه بود بقيه هم تشويق مي شدند. بعضي وقت ها به دانش آموزان مي گفت درس خواندن دير نمي شود الان تكليف است كه به جبهه برويد. الان اسلام احتياج به مبارز دارد. درس را هميشه مي توان خواند.

اگر معلمي هم مي خواست برود جبهه سريع پاي برگه درخواستش را امضا مي كرد و مي گفت برو، به بقيه كارها كاري نداشته باش.

  • به گفته فرزندانش بعد از شهادت پدرشان خيلي سختي نكشيدند چون مادرشان يعني همسر شهيد، هم مادر بوده و هم پدر. هم از لحاظ عاطفي هم از لحاظ اجتماعي آن ها را خوب بار آورده و خوب هدايت كرده و بچه ها هم در جامعه افراد موفقي هستند و مي گويند فقط صرف اين كه پدر نداشتيم سخت بود و اطرافيان مثل دايي (همرزم و دوست صميمي حاج علي) خيلي هوادار آن ها بود و نگذاشته كمي و كاستي احساس كنند.
  • يكي از جاهايي كه حاج علي زياد مراجعه مي كرده و بچه ها هم مي گويند پدر ما را آن جا خيلي مي برد، ‌مسجد مقدس جمكران بوده است.
  • اوقات فراغت خاصي نداشته چون خيلي سرش شلوغ بوده ولي به گفته همسرش در اوقات فراغتش خيلي دوست داشت به همكاران و فاميل هايش خدمت كند يعني مراجعاتش زياد بود و براي كارهاي مختلفي به او رجوع مي كردند. وقت و بي وقت. بقيه اوقات را هم به صله رحم مي پرداخت.
  • اسم همسرش …………. محمدي است.
  • حاج علي اول به عنوان يك مدير غرق در خدمت بود. به دور از غرور و تكبر و خودخواهي و بد اخلاقي. از خودش و زندگي اش گذشته بود تا مشكلات ديگران حل شود و هميشه با پيشرفت ديگران خوشحال مي شد؛ و در مقام شهادت از همه چيز يعني پست و مقام، همسر و فرزند، مديريت يك مجموعه بزرگ و… گذشت و با پذيرش سختي هاي جنگ و حضور در دسته ي گروهان رزمي براي خودش افتخار كسب كرد.

توی هیرو ویر عملیات خیبر گفت: «می‌ترسم شهید بشوم و دینی که به گردن دارم، ادا نکرده باشم». بچه‌ها پرسیدند: «چه دینی؟» گفت: «یک دوره‌ای از زندگی‌ام فکر کنم مستطیع بوده‌ام، باید مکه می‌رفته‌ام، با این‌که مطمئن نیستم، ولی باید یک حج تمتع بروم تا خیالم راحت بشوم». سال بعد حجش را رفت و خیالش برای شهادت راحت شد.

چفیه‌اش را محکم پیچیدم دور پهلویش. از هوش رفت. وقتی به هوش آمد گفت: «الهی یا شفاعت یا شهادت. و دوباره از هوش رفت. خیلی نگران نبودم. گفته بودند جراحت شکم و پهلو خیلی خطرناک نیست. بعد از ده دقیقه دوباره به هوش آمد. سه بار با صدای آرام و کشدار گفت: مادر! مادر! مادر!

فکر کردم از شدت درد یاد مادر مرحومش افتاده. نمی دانم چرا عقلم نرسید که شاید یک مادر دیگر باشد.

آخرین باری که به هوش آمد گفت: این از عشق به توست، یا اباعبدالله. و دیگر صدایی از او نشنیدم.