بسمه تعالی
شهید علی اسکندری
فرزند: محمد
متولد: ۱۳/۱۱/۱۳۴۴_ تهران
تحصیلات:
شغل:
شهادت: ۳۰/۱۰/۱۳۶۵_ شلمچه
مسئولیت: فرماندذه گردان موسی بن جعفر
آدرس مزار: گلزرا مطهر علی ابن جفر قطعه ردیف شماره
وصیت نامه علی اسکندری
بسم الله الرحمن الرحیم
با درود بر امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خمینی و با درود بر تمامی خانواده های شهداء معلولین مجروحین و اسراء من علی اسکندری با شهادت بر یگانگی
خدا اقرار بر اینکه محمد (ص) بنده و فرستاده خداست و خدا او را فرستاد تا مردم را به راه راست هدایت کند وصیت خود را آغاز می کنم در درجه اول از تمامی دوستان آشنایان اقوام خانواده و تمامی کسانی که مرا می شناسند طلب حلالیت می کنم که خدا حق الله را می بخشد ولی حق الناس را باید بندگان خدا بگذارند پس از تمام شما تقاضا دارم که این بنده حقیر را که جان خود را تقدیم جان آفرین نموده ام از هر لحاظ اگر خدای نکرده خللی بر شما کرده ام مرا عفو نمائید رسول اکرم (ص) بر بندگان خود آسان بگیرید تا خدا حساب شما را در آخرت آسان کند ای تمامی کسانی که این وصیت را می شنوید یا می خوانید بیاییم تا با خدا عهد کنیم تا دیگر از اعمال گذشته خود دست برداریم و در راه شهدا گام برداریم همان شهدائی که در بین ما بودند با ما سخن گفتند و با هم دیگر به دعا و نماز می رفتید همان شهدایی که با بدنهای خونین پاره پاره و سوخته برگشتند و همان شهدایی که در غم فراق آنان غمگین و افسرده شدیم بیائیم و دگر عاشق شدیم و در وصال معشوق جان بازیم نه این عشقهای کاذب بلکه عشق خدا عشق آقا اباعبدالله و عشق مولا صاحب الزمان (عج) چونکه زندگی را عشق می آورد نه عقل و زندگی را عاشق می کند و برده است نه عاقل – عقل به انسان یاد می دهد چگونه بهتر بخورد چگونه بخوابد چگونه دل مرده و پلاسیده شود پس زندگی را عاشق برده اند و مادر خواب غفلتیم بیاییم و مقداری به خود به اعمال خود و به گذشته خود به حال خود و به آینده خود فکر کنیم فکری بدون فرض آنگاه اگر انسانی موحد باشیم خواهی نخواهی عاشق می شوید آن عشق است را در نیمه شب برای دیدار با عاشق و مناجات با او اشک ریختن در مقابل او بیدار می کند و آن عشق است که عاشق بی پروا و با دلی محکم به قلب دشمن هجوم می برد بله عشق خدا به قول مولا علی بن ابیطالب حاسبو قبل از تحاسبو به حساب خود برسیم قبل از اینکه در آن دنیا به حساب ما برسند که دیگر به حسابمان برسند راه بازگشت نیست و پشیمانی سودی ندارد بیدار باشید روزی ما هم باید برویم و مرگ برای تمام ما حق است پس چه بهتر که روسفید در نزد خدا برویم نه خجل در آخرت خدا ائمه پیامبر و تمام دوستان شهید مقداری سفارش دارم که گر چه من قابل آن نیستم که شما بندگان خالص خدا را به چیزی نصیحت کنم و این چند جمله را بر حسب وظیفه می گویم ۱- تقوای الهی را از یاد نبرید و به گفته امام تقوا را نصب العین قرار دهید و تا دم مرگ بر دین باقی بمانید ۲- همه به ریسمان خدا چنگ بزنید و بر مبنای ایمان و خداشناسی متفق و متحد باشید که پیامبر موعود اصلاح در بین مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چیزی که دین را محو می کند و فساد و اختلاف است ۳- ارحام و خویشاوندان را از یاد نبرید که انقلاب متعلق به آنان است ۴- تهیدستان و مستضعفین را از یاد نبرید که انقلاب متعلق به آنان است ۵- درباره همسایگان پیغمبر آنقدر سفارش کرد که ما گمان کردیم می خواهند آنها را در ارشاد نیز شریک کند ۶- مبادا در عمل کردن به قرآن دیگران بر شما پیشی بگوید ۷- نماز پایه دین است و آن را با جماعت و با حضور قلب بجا آوردید ۸- جهاد در راه خدا را از یاد نبرید و از مال و جان خود در راه جهاد در راه خدا مضایقه نکنید و جبهه را پر کنید که مبادا امام امت چون حسین (ع) تنها بماند ۹- درباره زکات ، زکات آتش خشم الهی را خاموش می کند ۱۰- مبادا یاران امام را تضعیف کنید آنان تا زمانی که در خط اسلامند باید مورد تایید قرار گیرند ۱۱- کاری که رضای خدا در آن است در انجامش کوشش کنید و به سخن مردم ترتیب اثر ندهید ۱۲- با مردم چنانکه قرآن دستور داده رفتار کنید و برخوردی نیکو داشته باشید ۱۳- امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که نتیجه ترک آن این است که بدان و ناپاکان برشما مسلط شده و به شما ستم خواهند کرد آنگاه نیکان شما هر چه دعا کنند دعای آنان مستجاب نمی شود ۱۴- برشما باد که بر روابط دوستانه میان خود بیفزایید به یکدیگر نیکی کنید از کناره گیری و قطع ارتباط و تفرقه بپرهیزید ۱۵- کارهای خیر را به مدد یکدیگر انجام دهید و از کارهای که موجب کدورت و دشمنی میان مومنین می شود بپرهیزید ۱۶- از خداوند بترسید که عذاب بسیار شدید است بیش از آنکه تصور کنیم ۱۷- وقت را غنیمت شمرید و آن را تلف نکنید ۱۸- نمازهای نافله بخصوص نماز شب را از یاد نبرید و مرتب بجا آورید که تنها خدا اجر آن را می داند ۱۹- دعاهای کمیل توسل ندبه و نمازهای جمعه را از یاد نبرید ۲۰- نماز غفیله را تا می توانید و در صورت امکان بجا آوردید ۲۱- هر روز قرآن بخوانید که با خواندن قرآن خدا را خشنود کنید ۲۲- زیارت عاشورا را هر روز صبح از یاد نبرید ۲۳- به تمامی مستحبات و مکروهات اهمیت دهید که در صورت بی توجهی به مکروهات مرتکب گناه و در صورت ترک مستحبات از واجبات غافل می شویم ۲۴- از حرفهای لغو دوری کنید و هرگز با صدای بلند نخندید که خنده بلند از ابلیس است ۲۵- مدت خواب را کم کرده بیستر زبان خود را به قرآن و ذکر خدا مشغول کنید ۲۶- همواره با وضو باشید که وضو سلاح مومن است ۲۷- صبر را پیشه خود قرار دهید که صبر راس ایمان است ۲۸- بر خشم خود غلبه کنیم و با نفس خود به مبارزه برخیزیم که مجاهد کسی است که با نفس خود جهاد می کند ۲۹- پیامبر فرمودکاری را که خود می توانید انجام دهید به دیگران واگذار نکنید و دستور فرمان ندهید ۳۰- انشاء الله اعمال ذکر شده را به قصد قربت انجام دهیم و در عشق و خلوص در انجام آن تداوم حرکت تاکید کنیم چند سخنی با مادرم : مادرم در غم فراق فرزند خود اندوهگین نباش و اگر می خواهی گریه کنی بکن که گریه و شهید زنده نگه داشتن نهضت اوست ولی نه در مقابل دشمنان اسلام که باعث خشنودی آنان شود اگر امکان دارد از شما تقاضا می کنم پیکرم را در کنار جنازه رمضانی یا کلباسی و در صورت شهادت برادر سعید فیلسوار حتماً کنار او دفن نمایید و شبهای جمعه قبل از آمدن بر سر مزارم برادرم کلباسی بروید زیرا که مادر او تنها و غریب است و پدر نیز ندارد مقداری پول دارم خمس آنها را داده و آنها را به حساب ۱۰۰امام واریز نمائید در آخر از درگاه پروردگار برایم طلب مغفرت کنید والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته فرزند کوچک شما علی اسکندری
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار در ضمن متن این وصیت نامه را بر روی نواری ضبط کرده ام به برادر فیلسوار بگوئید که تا آخر به تو وفادار ماندم و اگر شهید شدم می خواستم بر روی نواری برایت درد و دل و نصیحت کنم ولی متاسفم برایم آرزوی مغفرت کند و پس از مرگ برادر خود را فراموش نکند .
مورخ ۱۳۶۳/۲/۱۹
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی جنتی (قرآن کریم )خدایا تو می دانی چقدر دلتنگم خدایا می دانی چقدر دلخسته ام نمی دانم چرا؟ ولی از دنیا با تمام بی وفائیش و با تمام نامردیش خسته شده و از او متنفرم شاید برای همین وفا نکردنش باشد ولی خدایا گنهکارم آیا مرا می بخشی یا نه؟ ولی اینگونه احساس می کنم که سبک شده ام انشاء الله که مرا بخشیده باشی آنچنان احساس غربت می کنم که مرگ را از زندگی شیرینتر می دانم و چه زیبا می گوید فرمانده همه رزمندگان دکتر چمران که قبول شهادت مرا آزاد کرده و من آزادیم را به هیچ چیز حتی حیاتم نمی فروشم از پدرم و مادرم حلالیت می طلبم و از خطاهایی که در زندگی در مورد آنان کرده ام عذر می خواهم و از آنان می خواهم پاسدار واقعی خونم باشند تا رسالت خونم ناتمام نماند از خواهران خود متشکرم که مرا در مشکلات یاری کردند و راهنمای خوبی در زندگی برایم بودند شما نیز با عملتان زینب وار پیام خون مرا به تمام دشمنان انقلاب و اسلام و شیفتگان انقلاب برسانید که من راهم را آگاهانه انتخاب کردم و با بینایی به آغوش شهادت دویدم که سالهاست آرزوی آن را دارم و از این امر خوشحالم برادرانم!
شما باید راه سرخ شهدا را با ایمان و قلب پر از محبت امام امت و اسلام ادامه دهید و در این راه خستگی به خود راه ندهید که کار برای خدا خستگی ندارد و باید در زندگی مردانه زیست و مردانه جان به رب عالمیان باز پس داد مبادا باعث خجالت من شوید که می دانم عملتان چنین نیست همسرم ! باید مرا ببخشید که در مدت کوتاه زندگیمان همسر خوبی نبودم و حقوقی را که بر گردنم بود به حق ادا نکردم مرا ببخش و در فراغ من صبور باش و هنگامی که صبرت لبریز می رود به یاد مصیبتهای سید الشهداء (ع) و اهل حرم او کن تا دردت تسکین یابد و به یاد زجرهای زینب اشک ریز نه آن اشکی که باعث شادی دشمن شود دوستانم ! شاید در تمام عمرم دوستان کمی داشتم که به من و به یکدیگر وفادار باشیم ولی برای آنان که شاید این چند خط را بیاد من بخوانند : امیدوارم که از امام و انقلاب دست برندارید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت در پیروی از این رهبر عزیز است و خدا در این زمان تمام ما را یک به یک مورد امتحان قرار داده و انشاء الله که با عمل صالح و خداپسندانه خود را از این امتحان روسفید به در آید دیگر عرضی ندارم جز حلالیت از همه آشنایان و آرزو و دعا برای مغفرت بنده نمی خواهم مخالفان انقلاب حتی نامی از من به برند یا در مراسم بنده شرکت کنند و مدت ۴۰روز روزه قضا دارم که کفاره آنها را داده ام و حدود ۶ماه نماز به امید دیدار همگی شما در بهشت و رضوان الهی والسلام علی اسکندری خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
گزیده ای از وصیتهای شهید علی اسکندری : شهید علی اسکندری چندین وصیتنامه دارد و از آنجا که مسائل جالب در آنها مطرح است و هم برای شناخت افکار و درس آموختن از او قابل توجه است گزیده ای از وصیت نامه های قبلی وی در این جا می آوریم : بیائیم عاشق شویم و در راه وصال معشوق جان بازیم نه این عشقهای کاذب زندگی بلکه عشق خدا عشق آقا ابا عبدالله و عشق مولا صاحب الزمان اگر انسانی موحد باشیم خواهی نخواهی عاشق می شویم آن عشق است که عاشق را در نیمه شب برای دیدار با معشوق و مناجات با او و اشک ریختن در مقابل او بیدار می کند و آن عشق است که باعث می شود عاشق با دلی محکم به قلب دشمن هجوم برد روشنائی زندگی از چراغ عشق است خدایا، خود شاهدی اکنون که این وصیتنامه را می نویسم آنقدر دنیا برایم تنگ شده آنقدر قفس دنیا برایم کوچک شده که آرزوی یک لحظه آزادی از تمام مادیات را طالبم خدایا خود گفتی که من هیچ چیز بیش از این دوست ندارم که بنده گنهکاری در خانه لطف مرا بزند و گفتی که هرگاه بنده خوار و ذلیلی از من حاجتی بخواهد و توبه کند خواسته او را اجابت می کنم خدایا خود می دانم که آنچه خود می خواهم بزرگ است و آنچه طلب می کنم لایق آن نیستم ولی تو کریمی و رحیم تو خود شهادت در راهت را نصیبم فرما بندگان خدا براستی فشار و تاریکی قبر سخت است جواب به سوال نکیر و منکر مشکل است حسب قیامت و عذاب رور محشر و جهنم و حتی دیدن ملک الموت با اعمال زشت غیر قابل تحمل است بیائید آنقدر که طاقت عذاب دارید گناه کنید که می دانم هیچ طاقت ندارید پس چون اینانی که عاشق یار شده و مشتاق دیدار جانانند به حساب خود برسید که پس از مرگ زمان اصلاح اعمال نیست و دیگر فرصتی برای خودسازی نمی باشد من هدفم را و راهم را باآگاهی تمام و شناخت صحیح انتخاب کرده و در آن قدم گذارم از شما می خواهم که قدر امام امت که جان تمام ما فدای راه پاک او که راه خدا و ائمه است بدانید و از او اطاعت کنید که فلاح و رستگاری در پای نهادن در جای پای این مرد عاشق خداست و غیر آن ضلالت و گمراهی است را در محضر خدا احساس کنید تا مرتکب گناه نشوید و من هم هر گناهی کرده ام در اثر غفلت بوده است خود را در محضر خدا احساس کنید تا مرتکب گناه نشوید و من هم هر گناهی کرده ام در اثر غفلت بوده است . ۶۴/۵/۱۴
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوندی که در این جهان بر مومن و کافر و در آن دنیا بر مومن و کافر رحم می کند و خداوندی که هدف از خلقت عبودیت اوست و پذیرنده توبه توابین است خداوند انشاء الله در این ماه رجب و شعبان ورمضان توفیق عوض شدن و پاک شدن از گناهان را به تمامی دوستانش عطا کند ماه شعبان و رجب ماهی است که حضرت رسول اکرم این دو ماه را روزه می گرفت و خود را برای ماه رمضان مهیا می کرد و تمام اعمال ماه رمضان چه بسا بیشتر از اینها فضیلت دارد و خدا می داند قرآن خواندن و عبادات دیگر و گفتن از کار چقدر ثواب و فضیلت دارد با درود بر امام زمان و نائب او و آرزوی مغفرت برای تمامی شهدا و آزادی برای اسراء و سلامتی برای معلولین و مجروحین خانواده عزیزم سلام علیکم : امیدوارم که حالتان خوب باشد و سلامتی برقرار باشد نامه دل گرم کننده شما ۲ روز پیش به دستم رسید و بسیار خوشحال شدم دست شما درد نکند از این کارها زیاد بکنید چند روز پیش در جزایر مجنون بودیم و خطرهای زیادی از پیش گوشمان رد شد ولی بحمدالله سالم ماندیم و لیاقت دیدار دوستان شهید که دیگر طاقت فراق آنان را نداری وی خدا را شکر راضی هستیم به رضای خدا تمام رزمندگان سلام می رسانند در ضمن خبری از گرفتن سهمیه تدارکاتی سپاه توسط رحیم ندادید خبر دهید و از خانه و جریان رحیم که بسیار مشتاق شنیدن آن جریان هستم برایم بنویسید و از احوالات خاله شهین برایم بنویسید و در ضمن از مهین حاج خانم با توجه به نظریه خود با حاج خانم حرف بزنید و جریان ما را بیان کنید دیگر تامل و تاخیر جایز نیست دیگر در این باره صحبت نمی کنم به دلیل اینکه وقت ندارم خداحافظی می کنم در ضمن روز پاسدار و تولد امام حسین (ع) را به شما تبریک می گویم و از شما التماس دعای خیلی خیلی دارم ما هم دعا گوی شما هستیم به امید پیروزی نیروهای حق بر باطل و برقراری پرچم توحید بر تمام کاخهای جهان فرزند حقیر شما علی اسکندری
فرمانده گردان موسی بن جعفر (ع)لشکر۱۷علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سیزدهم بهمن سال ۱۳۴۴ ه ش درتهران دیده به جهان گشود. در هشت سالگی
همراه با خانواده به اصفهان هجرت نمود و در آن دیار رحل اقامت گزید. او در زمان
تحصیل، در دبستان و مدرسه راهنمایی جزو دانش آموزان ممتاز بود. از کودکی اهل مسجد
و نماز بود. با قرآن انس زیادی داشت. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ که مشعل فروزان نهضت
حضرت امام خمینی (ره) چشم و قلب میلیون ها مشتاق را روشن نمود و آنان را در کوچه
ها، خیابان ها و در مقابل تانک ها و توپ ها و مسلسل ها، به مبارزه و قیام کشانده
بود، علی نیز با توجه به روحیه و محیط مذهبی خانواده اش همگام با مردم در
راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد و عاشقانه فریاد مبارزه سر می داد. در جریان
یکی از همین تظاهرات بود که ماموران او را تعقیب کردند و مورد ضرب و شتم ماموران رژیم
قرار گرفت. علی پس از پیروزی انقلاب که دریچه های نور به سوی ایران اسلامی پرتو
افشاند پا به هنرستان سروش اصفهان گذاشت، در تابستان سال ۵۹ به جبهه کردستان شتافت
و خبر قبولیش را به وسیله نامه در جبهه دریافت نمود.
پاییز همان سال به اصفهان برگشت تا درس را ادامه دهد و همراه با تزکیه نفس به
تعلیم بپردازد، ولی آن که راه را یافته و لذت مجاهدت در راه خدا و بودن در کوی یار
را چشیده است و عشق به معبود وجودش را آکنده نموده و دلش کعبه محبت یار شده است
چگونه می تواند جبهه را فراموش کند؟
او عاشق خدا بود. در جبهه ها فقط خدا را می جست. وی در عملیات فتح بستان، فتح
المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، سلسله عملیات والفجر، خبیر و قدر شرکت کرد. او
در خاطرات خود از این عملیات در نامه هایی که به خانواده اش می نوشت با شادی یاد
می کرد. در یکی از نامه هایش می نویسد:
این نامه را در حالی شگفت آور در زیر نور مهتاب و منورهای دشمن می نویسم، در لحظه
ای که صدای صوت و انفجار توپها و خمپاره های دشمن زمین را به لرزه در آورده…. به
راستی صحنه عملیات بستان و عملیات غرب در نظرم مجسم شده است. همان برادرانی که
همیشه با هم شوخی می کردند و می خندیدند، ساکت در گوشه ای نشسته بودند. یکی وصیت
نامه می نوشت، دیگری دعای توسل می خواند آن یکی اشک می ریخت و دیگری الهی العفو می
گفت. همان صحنه ای که یکدیگر را می بوسیدیم و می گفتیم که اگر شهید شدی شفاعت ما
را هم فراموش مکن و مظلومیت ما را به آقا ابا عبدالله بازگو کن.
در این مدت چه بسا از شوق حضور در جبهه حتی فرصت نمی یافت از افراد خانواده
خداحافظی کند و بعد به وسیله نامه معذرت می خواست، در یکی از نامه ها می نویسد:
پدرم از این که بدون خداحافظی رفتم معذرت می خواهم. مادر عزیز نگران نباش، اگر
لیاقت داشتم که به لقاءالله برسم در این صورت باید خدا را شکر کنی و همیشه به خاطر
این نعمت بزرگ، سپاسگزار باشی و اگر نه دعا کن خدا توفیق عطا کند. مگر نه این است
که مادر، رستگاری و خوشبختی پسرش را می خواهد. اگر من به لقاء الله رسیدم، رستگار
و خوشبختم، تو هم به آرزویت رسیده ای. زحمات شما را در آن دنیا از یاد نمی برم. او
همچنین در یکی از نامه ها به توصیف روح معنوی جبهه می پردازد و می نویسد:
مساله ای را برایتان بگویم شاید مورد توجه باشد. چند روزی است بوی خوش گل استشمام
می کنم و از برادران دیگر که می پرسم آن را انکار می کنند و نمی دانم از کجاست، از
وجود یاران خدا و سربازان امام زمان عج بین ما، یا مناجات های شبانه برادران؟
وی با این که از پذیرفتن مسئولیت گریزان بود و پیوسته می گفت: پذیرفتن مسئولیت
آسان نیست. انسان با پذیرفتن آن در واقع مسئول جان چندین نفر می شود، اگر خاری به
پای یکی از آنها فرو رود، من احساس مسئولیت می کنم و می گویم، اگر از راه دیگری می
رفتم، شاید خار به پای او فرو نمی رفت.
با این حال در اکثر عملیات به عنوان فرمانده گروهان یا گردان یا در سمت معاونت به
خدمت پرداخت و شهامت های زیادی از خود نشان داد. در عملیات قدر پیکر شهید سید
عبدالله ابطحی را زیر خمپاره و توپ های دشمن به دوش کشید و نگذاشت به دست دشمن
بیفتد.
در عملیات کربلای یک پس از شهامت های بسیاری از ناحیه پا مجروح شد، چندین ماه تحت
معالجه و درمان قرار گرفت، در حالی که هنوز جراحت او به طور کامل بهبود نیافته
بود، دوباره عازم جبهه گشت و با توجه به تجربیات گذشته اش فرماندهی گردان موسی بن
جعفر (ع) به عهده او گذاشته شد.
در جریان عملیات کربلای پنج گردان موسی بن جعفر (ع) در دو مرحله عملیات شرکت داشت
و او درمرحله دوم این عملیات مزد جهادش را گرفت و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. شهید
علی اسکندری قبل از عملیات به یکی از دوستانش گفته بود: من دوست دارم در شرق بصره
شهید شوم. همچنین به یکی دیگر از همرزمانش فرموده بود: ما وقتی برای ضربه زدن به
دشمن آن طرف برویم، من شهید می شوم که همان گونه شد. و به آرزوی دیرینه خود رسید،
همان طور که بارها خود از خدا خواسته بود و در نامه هایش نیز از خانواده اش
درخواست کرده بود تا دعا کنند به درجه رفیع شهادت نایل آید. این سخن اوست که
فرمود: از خدا می خواهم به من توفیق عنایت فرماید در راه او چون شمع بسوزم، قفس ها
را بشکنم و چون طایری سبکبال به سوی او پرواز کنم.
این نظر اوست که در باره شهادت می نویسد: شهادت آزادی انسان است از قیدها و بندها،
عروج انسان است به سوی بی نهایت، فکر شهادت و قبول شهادت برای انسان آزادی می
آورد. خون شهیدان چون نهری جاری به راه افتاده و درخت اسلام را آبیاری می کند و
این درخت میوه ها می دهد، ثمره ها دارد و این میوه ها، شهیدان دیگرند، شهید نمی
میرد و خونش فروزنده دلسوختگان و عاشقان دیگر است.
منبع:ستارگان خاکی،نوشته ی ،محمد خامه یار،نشرلشگر۱۷علی ابن ابی طالب(ع)،قم-۱۳۷۵
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا! تو می دانی چه قدر دلتنگم، خدایا! می دانی چه قدر خسته ام.
نمی دانم چرا؟ ولی از دنیا با تمام بی وفاییش و با تمام نامردیش خسته شده و از آن
متنفرم، شاید برای همین وفا نکردنش باشد ولی خدایا گنهکارم، آیا مرا می بخشی یا
نه؟ این گونه احساس می کنم که سبک شده ام، انشاءالله که مرا بخشیده باشی، آن چنان
که احساس غربت می کنم که مرگ را از زندگی شیرین تر می دانم و چه زیبا می گوید
فرمانده همه رزمندگان دکتر چمران: قبول شهادت مرا آزاده کرده و من آزادیم را به
هیچ چیز حتی حیاتم نمی فروشم.
از پدر و مادرم حلالیت می طلبم و از خطاهایی که در زندگی در مورد آنان کرده ام.
عذر می خواهم و از آنان می خواهم پاسدار واقعی خونم باشند تا رسالت خونم ناتمام
نماند.
از خواهران خود متشکرم که مرا در مشکلات یاری کردند و راهنمای خوبی در زندگی برایم
بودند، شما نیز با عملتان زینب وار پیام خون مرا به تمام دشمنان انقلاب و اسلام و
شیفتگان انقلاب به آغوش شهادت دویدم که مرا سالهاست آرزوی آن را دارم و از این امر
خوشحالم.
برادرانم! شما باید راه سرخ شهدا را با ایمان و قلب پر از محبت امام امت و اسلام
ادامه دهید و در این راه خستگی به خود مردانه زیست و مردانه جان به رب عالمیان
بازپس داد. مبادا باعث خجالت من شوید که می دانم عملتان چنین نیست.
همسرم! باید مرا ببخشید که در مدت کوتاه زندگیمان همسر خوبی نبودم و حقوقی را که
بر گردنم بود به حق ادا نکردم، مرا ببخش و در فراق من صبور باش و هنگامی که صبرت
لبریز می شود به یاد مصیبت های سیدالشهداء (ع) و اهل حرم او کن تا دردت تسکین باید
و به یاد زجرهای زینب اشک بریز، نه آن اشکی که باعث شادی دشمن شود.
دوستانم شاید در تمام عمر دوستان کمی داشتم که به من و به یکدیگر وفادار باشیم ولی
برای آنان که شاید این چند خط با به یاد من بخوانند: امیدوارم که از امام و انقلاب
دست برندارید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت در پیروی از این رهبر عزیز است و خدا
در این زمان تمام ما را یک به یک مورد امتحان قرار داده و انشاءالله که با عمل
صالح و خداپسندانه خود از این امتحان روسفید به در آید.
دیگر عرضی ندارم جز حلالیت از همه آشنایان و آرزوها دعا برای مغفرت. بنده نمی
خواهم مخالفان انقلاب حتی نامی از من ببرند یا در مراسم بنده شرکت کنند.
به امید دیدار همگی شما در بهشت و رضوان الهی
والسلام۴/۴/۶۵ علی اسکندری
خاطرات
علیرضا عزیزی:
شهید علی اسکندری ساعاتی از شبانه روز را به راز و نیاز با معبود اختصاص داده بود
و با یاد خدا دلش را آرام می ساخت.
گاهی اوقات که به اتاق فرماندهی وارد می شدم او را یکه و تنها می دیدم که از همه
چیز دل بریده و با خدای خود مشغول راز و نیاز است. زمزمه می کرد و اشک از چشمانش
جاری می شد. می گفتم: علی آقا! شما فرماندهی بچه ها را به عهده دارید، گریه هم وقت
و زمان معینی دارد.
اما او می گفت: نه، عشق به خدا، ترس از معبود، هیچ گاه زمان را نمی شناسد. به حال
او غطبه خوردم، دلم می خواست مثل او توفیق راز و نیاز با خدا پیدا کنم.
شهید علی اسکندری سالهایی از دوران دفاع مقدس را در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) انجام
وظیفه کرده بود آن گاه که به لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) مامور شد کسی او را نمی
شناخت دوستی می گفت:
در یکی از اعزام ها که با قطار به جنوب می رفتیم، توفیق آشنایی با او را پیدا
کردم. وقتی به لشکر رسیدیم ماموریتی برای گردان حضرت موسی بن جفعر (ع) گرفتم. به
اتاق فرماندهی رفتم تا خود را معرفی کنم سراغ برادر علی اسکندری را گرفتم که ایشان
با رویی گشاده فرمود: خودم هستم!
او همان دوست ما بود که تازه در قطار با او آشنا شده بودم، تعجب کردم باورم نمی شد
که او فرمانده گردان باشد.
خواهر شهید :
همه زندگی شهید اسکندری رنگ و رویی خدایی داشت، وجودش سرشار از پاکی بود، به یقین
او حتی ازدواج را پلی می دانست برای تکمیل ایمان و رسیدن به خدا. با این که در
بحبوبه جنگ بود و در جبهه مسئولیت های مختلفی داشت، خود پیشنهاد ازدواج داد و ما
در ناباوری کامل برای او به خواستگاری رفتیم، پس از چند روز رفت و آمد، بالاخره با
شخص مورد پسند او صیغه عقد خوانده شد. مدتی گذشت، اما دیدیم علی هیچ تمایلی برای
برگزاری مراسم عروسی از خود نشان نمی دهد. پدرم چند مرتبه ای پیشنهاد داد تا منزل
و سرپناهی برای او آماده کند تا زودتر مراسم ازدواج را برگزار کنیم. اما علی هر
بار می گفت: حالا کمی صبر کنید. در یکی از روزها که با اصرار پدرم مواجه شد گفت،
من می دانستم تا ازدواج نکنم ایمانم تکمیل نمی شود و به شهادت نمی رسم به همین
خاطر ازدواج کردم تا زودتر به شهادت برسم!
علیرضا عزیزی:
از آن روز که با شهید علی اسکندری آشنا شدم، او را در راه تهذیب و تزکیه نفس موفق
دیدم. علی به اتفاق دو دوست خود شهیدان جعفری و کاردان پور با حضور در پای درس
استادی وارسته با معارف اسلامی آشنا شدند. آن سه عزیز علاوه بر انجام واجبات و ترک
محرمات در اعمال مستحب از یکدیگر سبقت می جستند، از اتلاف وقت به شدت پرهیز و از
سخن لغو اعراض می کردند. این طور بگویم، تمام زندگی آنان خدایی شده بود.
در آن ایام که مسجد محل امام جماعت نداشت وی به امامت جماعت می ایستاد و پیر و
جوان به او اقتدا می کردند.
مادر شهید :
وقتی خبر شهادت علی را شنیدم از صمیم دل گفتم: الهی رضا برضائک تسلیماً لامرک. آخر
می دانستم که شهادت تنها گمشده زندگی پسرم علی بود و او به آرزوی خود رسیده است.
شبی در عالم رویا مژده شهادت به او می دهند، تیری به قلبش می نشیند و با لبخند
رضایت جان به جان آفرین تسلیم می کند.
عملیات کربلای پنج زمان تحقق این وعده بود و علی با نام مقدس یا حسین (ع) و یا
مهدی عج سر در آستان دوست می گذارد و به باغ سبز شهادت راه می یابد.
مادربزرگ شهید :
من که مادر بزرگ علی هستم، کوچکتر از آنم که بخواهم از او تعریف کنم. خدا می داند
که علی چقدر خوب و مهربان بود. من باورم نمی شود، کسی مثل بچه ما باشد. علی با ذکر
و دعا مانوس بود. در سپیده صبح یکی، دو ساعتی را بر سجاده نماز می نشست و مشغول
راز و نیاز با خدا و تلاوت قرآن می شد.
به یاد دارم دو دندان او بر اثر اصابت ترکش گلوله ای شکسته شد. به او گفتم: علی
باید بروی و دندان مصنوعی بسازی. اما او در جوابم گفت: مادر بزرگ حالا وقت این
کارها نیست. اگر پیروز شدیم و من زنده ماندم این کار را خواهم کرد. با پول بیت
المال که نمی شود اسراف کرد.
علی واقعاً با من مهربان بود و من هم از صمیم دل او را دوست می داشتم. هروقت از جبهه
می آمد یک سره به اتاق من وارد می شد و می گفت: آمده ام مادربزرگم را ببینم. می
نشست و مرا زیر چتر محبت خود قرار می داد. بعد به سراغ پدر و مادرش می رفت. همیشه
احترام بزرگترها را داشت.
هیچ وقت اذیت و آزارش به کسی نرسید. اگر شب از جبهه بازمی گشت، آهسته داخل خانه می
شد و تا صبح پشت در راهرو می خوابید، صبح که چشمم به چهره رنجور و خسته او می
افتاد می گفتم: علی جان چرا خودت را این قدر اذیت می کنی، چرا در نزدی؟ می گفت:
آخر شما خواب بودید نمی خواستم مزاحم شما شوم!
مادر شهید :
دنیا در پیش چشم فرزند شهیدم علی اسکندری همیشه کوچک جلوه می کرد، علی گاه و بی
گاه می گفت: مادر این دنیا برای من کوچک است. او دوست داشت هرچه زودتر به شهادت
نایل آید حتی در نامه و وصیت نامه اش به این مساله اشاره کرده بود. دلش می خواست
سبکبال در کوی شهادت پرواز کند. شب های جمعه مقید بود به گلزار شهدا برود و دعای
کمیل را در جوار شهیدان بخواند. گاه در کنار مزار دوستان شهیدش می خوابید و در
فراق آنان طلب شهادت می کرد. او را دلداری می دادم، می گفتم: پسرم عمر دست خداست،
اگر خدا بخواهد تو هم شهید شوی و اگر نه باید بمانی و به اسلام خدمت کنی.
دل بی قرار علی هیچ طاقت ماندن در شهر نداشت. آخرین بار که مجروح شد پاشنه پایش را
قطع کردند. ولی او در تلاش بود تا بهبودی نسبی خود را به دست آورد و دوباره عازم
جبهه شود.
وقتی عملیاتی می شد من که مادر او بودم ناراحت می شدم و می گفتم علی جان واقعاً
جای تو در عملیات خالی است. چرا نباید در عملیات باشی. هروقت او در عملیاتی حضور
می یافت افتخار می کردم که خداوند چنین فرزندی را به من داده است.
به خدایی خدا من که مادر علی بودم، او را درست نشناختم، در آن بیست و یک بهار
زندگی جاوید او هیچ اذیت و آزاری از او ندیدم.
گاهی دلم می خواست که او از من تقاضایی کند و چیزی بخواهد اما نشد. از جبهه که می
آمد از مسایل جنگ نمی گفت، تنها خود را سربازی کوچک می دانست که در لباس مقدس سپاه
افتخار پاسداری را دارد.
وقتی هم لب به سخن می گشود، سخنش نه بوی ریا می داد و نه ریشه در منیت ها داشت.
باور کنید، پس از شهادت او به من اطلاع دادند که علی فرمانده گردان حضرت موسی بن
جعفر (ع) بوده است.
محمد تولا:
روزی در جمع بچه ها نشسته بودیم و از شهید علی اسکندری خواستیم خاطره ای برایمان
تعریف کند. او به تقاضای بچه ها این خاطره را بیان کرد و گفت:
زمانی که در گروهان بودم. یک شب پس از نگهبانی، اسلحه ام را به نگهبان بعدی سپردم
و برای استراحت به سنگر بازمی گشتم. در بین راه چشمم به شخصی افتاد که با هیکلی
درشت در مقابلم ایستاده بود! خوب نگاهم کردم، دیدم او از نیروهای نفوذی دشمن است.
در تاریکی شب سر نیزه ام را بیرون کشیدم و هر طور بود او را نقش بر زمین کردم.
به سنگر نگهبانی برگشتم، گلوله منوری شلیک کردم. دیدم نیروهای دشمن، خود را به
بالای تپه می کشند تا مقر را به تصرف خود درآوردند. اما به یاری خدا و کمک بچه ها
آتشی بر سر آنان ریختیم. دقایقی بعد حمله دشمن را دفع کردیم و توطئه او خنثی شد.
خواهر شهید:
عملیات بستان، اولین عملیاتی بود که شهید اسکندری در آن مجروح شد. در آن وقت او
تنها شانزده بهار از زندگی را سپری کرده بود. می گفتند: علی تانکی را هدف قرار
داده بود، خدمه آن پا به فرار گذاشته بودند. با این که خشاب اسلحه او از فشنگ خالی
شده بود ولی با سر نیزه به دنبال دشمن دویده بود، دشمن اسلحه را به طرف علی می
گیرد اما شلیک نمی کند. در نبرد تن به تن علی از ناحیه سر و چشم آسیب می بیند و
دشمن پا به فرار می گذارد.
بچه ها به کمک علی می آیند و نگاهشان به اسلحه بر جای مانده دشمن می افتد که روی
ضامن بود اما دشمن تصور کرده بود اسلحه اش از کار افتاده است!
شاید خواست خدا بود برادرم، شهید علی اسکندری تا پایان دفاع مقدس زنده بماند و
عاقبت به شهادت برسد.
سید جعفر میر:
شهید علی اسکندری زندگی کوتاهش را به جاده های سیر و سلوک، تهذیب و عرفان پیوند
داد و در حاشیه زندگی هیچ گرفتار روزمرگی نشد. او از کسانی بود که چهره اش آدمی را
به یاد خدا می انداخت.
یادم هست، نشسته بودیم و در جمع بچه ها از عرفان و سیر و سلوک صحبت می کردیم و
مراحل عرفان را برمی شمردیم. علی که در آن جمع حضور داشت بالاترین مرحله عرفان را
شهادت را در راه خدا ذکر کرد و گفت: ما کاری به این مراحل نداریم، ما در راه شهادت
گام برمی داریم که آخرین مرحله عرفان است.
او با این کلام تعجب همه را برانگیخت. گفتم: عجب ما به عرفان نظری تمسک کرده ایم و
او راه عرفان عملی را پیش گرفته است و ما چه از مسیر اصلی عرفان دور افتاده ایم.
خواهر شهید:
در زندگی علاقه زیادی به برادرم علی داشتم، او هم نسبت به من اظهار محبت می کرد و
همیشه دست نوازشش بر سرم جاری بود. گاه توفیق می یافتیم و به گلزار می رفتیم و به
زیارت شهیدان نایل می آمدیم. از کنار مزار آن عزیزان که عبور می کردیم برادرم از
خاطرات دوستان شهیدش تعریف می کرد. به صورتش که نگاه می کردم، می دیدم غباری از غم
و اندوه در آن موج می زد و در فراق دوستان شهیدش با چهره ای غمبار، تنها به شهادت
فکر می کرد و هیچ آرزوی دیگری نداشت. علی از من می خواست تا در شهادتش صبور باشم و
مقاومت کنم، می گفتم: انشاءالله تو زنده می مانی و به اسلام خدمت می کنی.
وقتی او به شهادت رسید، واقعاً خدا صبر عجیبی به من عطا کرد. پیکر پاکش را که
آوردند، بالای سر او نشستم، با او صحبت کردم، بعد بندهای کفنش را باز کردم. نام او
را روی سینه اش نوشتم و در آخر دستمالی به صورتش کشیدم و برای تبرک به یادگار نگه
داشتم، انگار او خوابیده بود و من به وصایایش عمل می کردم.
سید جعفر میر:
وقتی انسان به چهره بعضی افراد نگاه می کند واقعاً یاد خدا می افتد و شهید علی
اسکندری این گونه بود. علاقه قلبی عمیقی میان ما حاکم بود.
یک روز خبر آوردند علی به خاطر بیماری کلیوی از جبهه به اصفهان منتقل و در
بیمارستان شهید صدوقی بستری شده است. در بیمارستان توفیق ملاقات با او پیدا کردم.
به چهره اش نگاه کردم، حال و روزش را بحرانی دیدم. با این وجود دائم ذکر خدا را بر
زبان جاری می کرد و تنها از درگاه او استعانت می گرفت.
باور کنید از شدت درد چنان به خود می پیچید که من هیچ طاقت ماندن در کنار او را
نداشتم. به نیت شفای او سوره حمد خواندم و از بیمارستان خارج شدم. علی چند روز بعد
که از بیمارستان مرخص شد، راهی جبهه شد. دلش را به خدا سپرد و اعتنایی به توصیه
پزشکان برای استراحت در شهر نکرد.
رسول کوچکی :
وقتی شهید علی اسکندری به لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) آمد، هیچ یک از مسئولین
لشکر او را نمی شناختند.
با این که سالها در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در مسئولیت های مختلفی انجام وظیفه
کرده، اما هیچ مدرک و سندی از سابقه مسئولیت خود ارائه نداد. او جاده سلوک را طی
کرد و به سر منزل شهود رسید. هیچ به زرق و برق دنیا دل نبست، آمده بود تا در
گمنامی جهاد کند، شاید زودتر به آرزوی خود که همانا شهادت بود نایل آید.
علی خود را در لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) پاسداری ساده و عادی معرفی کرده بود تا
نفس اماره را به تازیانه سلوک گرفته باشد و منیت ها را از خود دور کند.
در آن مدت که شهید علی اسکندری به لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) آمد هیچ از خاطرات
و مسئولیت های گذشته اش را برای کسی بازگو نکرد، اما او چنان مدیریتی از خود نشان
داد که مدتی بعد فرماندهی گردان موسی بن جعفر (ع) را به عهده او گذاشتند.
خواهر شهید:
تنها مساله ای که برادرم علی از آن رنج می برد دور ماندن از قافله شهدا بود! هرگاه
که به مرخصی می آمد، به آلبوم عکس هایش خیره می شد. من او را بسیار ناراحت می
دیدم. می گفتم علی جان چی شده؟ می گفت: رمضانی، کلهر و کاردان پور شهید شده اند و
نام یک یک دوستانش را می برد و می گفت: همه دوستانم لیاقت شهادت داشتند ولی من این
لیاقت را پیدا نکردم.
او را دلداری می دادم، می گفتم: هرکسی مقدراتی دارد شاید خدا خواسته باشد تو بیشتر
بمانی. جهاد کنی و اجر بیشتری داشته باشی. ولی او می گفت: با این حرفها نمی توانم
دلم را راضی کنم. من لیاقت شهادت را نداشتم که دوستانم مرا تنها گذاشتند و رفتند.
علیرضا حسینی:
شهید علی اسکندری در کار بسیار جدی به نظر می رسید. سالها بود که او را می شناختم.
در شهر با هم به جلسه قرآن می رفتیم. در کردستان و جنون هم توفیق همراهی با او را
پیدا کردم. با این وجود هیچ گاه نشد او میان من و بچه های دیگر فرق بگذارد و مرا
بر دیگران ترجیح دهد.
مثلاً وقت صبح گاه با رزم شبانه مرا معاف کند یا از قبل ما را در جریان رزم شبانه
قرار دهد تا آمادگی بیشتری داشته باشیم. او اصلاً اهل این حرفها نبود، روزی سفارش
یکی از بچه ها را به او کردم وگفتم: ایشان نمی تواند در این برنامه های سخت آموزشی
شرکت کند. اما علی فرمود: مساله ای نیست اگر نمی تواند او را به واحد دیگری منتقل
می کنیم!
علی ایرانی:
روزهای قبل از عملیات کربلای پنج وقتی علی را می دیدم احساس می کردم او در عالم
دیگری سیر می کند. متحیر مانده بودم انگار او اصلاً در این دنیا نیست و در وادی
دیگری سیر می کند. تا این که چند روزی از عملیات گذشت. شبی در عالم رویا حضرت امام
(ره) را در کنار گردان امام موسی بن جعفر (ع) دیدم که در حلقه بچه ها با علی
اسکندری صحبت می کردند. تلاش کردم تا خود را کنار حضرت امام (ره) و علی برسانم،
اما موفق نشدم.
از خواب بیدار شدم. هوش و حواسم پیش علی بود. دلم می خواست بدانم تعبیر خوابی که
دیدم چیست؟ اما دیری نپایید برادر عزیزم علی اسکندری به شهادت رسید و من به مقام و
عظمت او غبطه خوردم.
محمد حسن جعفری:
ر سنگر فرماندهی لشکر، سردار حاج غلامرضا جعفری، فرماندهان را برای ادامه عملیات
کربلای پنج توجیه می کرد. در همین حال سراغ شهید علی اسکندری را گرفت. بچه ها
گفتند علی از عملیات آمده و مشغول استراحت است. علی به دستور فرماندهی لشکر در جمع
فرماندهان گردانها حاضر شد. خستگی عملیات از سر و رویش می بارید. وقتی فرمانده
لشکر از حساسیت منطقه سخن به میان آورد، شهید اسکندری اجازه خواست با توجه به
آشنایی او به منطقه و موقعیت دشمن، همراه بچه ها وارد عمل شود، شاید بتواند کمکی
به فرماندهان دیگر کند. ولی سردار جعفری به او اجازه نداد و گفت: شما بمانید و
استراحت کنید و در آینده به شما کاری داریم.
حجت لاسلام اقبالیان:
شهید علی اسکندری چنان به امام عشق و محبت می ورزید که وقتی نام مقدس امام (ره) را
به زبان جاری می کرد اشک از چشمانش سرازیر می شد. نام حضرت امام را با عظمت یاد می
کرد. اگر می شنید برای امام ناراحتی پیش آمده به شدت متاثر می شد.
روزی به من گفت: فلانی تمام وجودم برای امام است. اگر حضرت امام بگویند: بمیر، می
میرم و اگر تکلیفی به من کردند، تا انجام ندهم از پای نمی نشینم.
در روزهای آخر، علاقه اش به حضرت امام دو چندان شده بود، او با عشق به امام جبهه
رفت و به شهادت رسید.
محمد آهنین پنجه :
تمام رفتار و کردار شهید علی اسکندری برای ما الگو بود. با این که او فرمانده
گردان بود، ولی هیچ گاه دوست نداشت کسی او را با نام فرماندهی صدا بزند وقتی به
اتفاق او جایی می رفتیم حاضر نمی شد خود را معرفی کند. قبل از عملیات کربلای چهار
در منطقه، یکی از دژبانی ها مانع عبور ما شد. من بلافاصله گفتم: مگر ایشان را نمی
شناسید او یکی از فرماندهان گردان های لشکر است. وقتی ایشان را معرفی کردم شهید
اسکندری ناراحت شد و گفت: چرا مرا معرفی کردی، هیچ لزومی نمی بینم کسی مرا بشناسد.
حسن آقا جانی:
یک شب قبل از عملیات در کانالی به عنوان نیروی احتیاط به سر بردیم. آتش دشمن بسیار
سنگین بود و ما در کنار شهید اسکندری بی سیم دشمن را شنود می کردیم.
دشمن آتش شدیدی روی مواضع ما می ریخت اما به خواست خدا هیچ گلوله ای به داخل
کانالی که در آن به سر می بردیم اصابت نکرد و هیچ یک از بچه ها صدمه ای ندیدند.
شهید اسکندری با آن شوخ طبعی که داشت گفت: بچه ها، انگار آنها آموزش ندیده اند!
گفتم: اتفاقاً اینها بهتر از بچه های ما آموزش دیده اند. گفت: ولی اینها واقعاً یا
کور هستند یا ناشی، این همه آتش می ریزند اما هیچ آسیبی به بچه ها نمی رسد. با این
کار روحیه نیروهای ما قوی تر می شد.
حسین معتمدی:
در همان اوایل جنگ بود که علی درسی و بحث را رها کرد و عازم جبهه شد و در مدت
کوتاهی چنان رشادت و جوانمردی از خود نشان داد که مسئولیت های مختلفی در جنگ به
عهده او گذاشته شد. به شهر که می آمد و هر وقت از مسایل جنگ از او سوال می کردیم
او می فرمود: باید باور داشت جبهه تعریف کردنی نیست باید در آنجا حضور پیدا کنی تا
بدانی جبهه دیدنی است.
آن وقت هم که تصمیم گرفتم به جبهه بروم به خاطر قد کوچکم مانع اعزام من شدند.
گفتم: علی اگر می توانی کاری برایم انجام بده! ولی او گفت: خواستن توانستن است. هر
زمان که بخواهی می توانی در جبهه حضور پیدا کنی.
همسر شهید :
تمام دوران کوتاه زندگی مشترک من با شهید بزرگوار علی اسکندری برایم خاطره بود.
باور کنید من از خوبی های او درس زندگی آموختم. او چنان مهربان بود که هیچ گاه
محبت او را فراموش نخواهم کرد.
با این که علی تازه ازدواج کرده بود اما هیچ به زندگی دل نبست. او تنها آرزوی
شهادت داشت. همیشه از من می خواست تا دعا کنم به این آرزو نایل آید. این خواسته
قلبی علی بود.
مادر شهید:
علی همیشه می گفت: مادر تو در صبر و بردباری باید مثل مادر وهب باشی اگر سرم را هم
برایت آوردند به طرف دشمن پرتاب کنی. تو باید بعد از این شش سالی که به جبهه رفته
ام آمادگی داشته باشی. هیچ وقت ناراحت نشوی و برای من گریه نکنی. گاه می نشست و
برای من از شهادت و جایگاه رفیع شهیدان می گفت.
با این حال هر وقت جبهه می رفت او را از زیر قرآن عبور می دادم و پشت سرش آب می
ریختم و بدرقه اش می کردم. می گفتم پسرم تو را به خدا می سپارم. من راضیم به رضای
خدا.
حسن آقاجانی:
در عملیات کربلای پنج به عنوان بی سیم چی در خدمت شهید بزرگوار علی اسکندری بودم.
او دائم می گفت: می دانم در این عملیات شهید می شوم ولی دوست دارم در آخر عملیات
تیری به قلبم بنشیند و به شهادت برسم.
چند روز بعد من مجروح شدم، بچه ها مرا به پشت جبهه منتقل کردند اما روزهای آخر
عملیات خبر شهادت علی را شنیدم. وقتی، نحوه شهادت او را پرسیدم گفتند: تیری به قلب
علی نشست و او به آرزوی خود رسید.
امیر اسکندری ،برادر شهید :
زندگی ایشان سراسر برای ما خاطره بود همۀ رفتار و کردارشان هم همین طور همه برای
ما خاطره است یکی از خاطراتم از این برادرم این است که در عملیات کربلای یک ما با
هم بودیم ایشان آنجا با یک دسته بودند یک گردان از محاصره درآمده بودند در
حضورشان. ما از بچگی با یکدیگر هم بازی بودیم همۀ مسائل در ذهنم مانده و خاطره از
ایشان زیاد دارم.
خیلی خوب واقعاً برای ما نمونه بود و ما از رفتار و برخوردهای ایشان درس می گرفتیم
همۀ محرمات را ترک می کرد واجبات را انجام می داد نماز جمعه اش ترک نمی شد نشد که
نماز یکی از روزهایش را ترک یا قضا کند.
نماز جمعه، دعای کمیل و توسل، ختمهای شهدا شرکت می کرد اصفهان که بودند شب جمعه یا
صبح جمعه گلزارشهدا رفتنش ترک نمی شد.
فعالیت زیادی داشت هم از نظر سیاسی هم از نظر اجتماعی و در دوران انقلاب هم فعالیت
زیاد می کرد مطالعه هم زیاد می نمود اوقات بیکاری و شب ها موقع خوابیدن کتاب
مطالعه می کرد عبادتش هم که جای خود داشت.
کتابهای آیت الله دستغیب و نهج البلاغه و یک سری کتابهای دیگر.
تا دوم هنرستان فنی خوانده بود. دوران دبستان را در اصفهان مدرسه خیام دورۀ ـ
راهنمای را در مدرسه شهید چمران و هنرستان را در هنرستان فنی سروش اصفهان خواند.
ایشان برای رفتن به جبهه ترک تحصیل نمود سال ۱۳۵۹ بود که برای رفتن تبلیغات زیادی
شد البته بعد از ۲ سال هنرستان خواندن ترک تحصیل نمود وقتی می آمد مرخصی به
هنرستان می رفت و بچه ها را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد بارها به خود من گفته
بود اگر خواستی بیایی سعی کن دل بکنی و زود بیایی بالا آن جا که با هم باشیم همیشه
تشویق می کرد که زود بیایید بالا.
در دوران انقلاب در تظاهرات بود و در برنامه های شعارنویسی روی دیوارها و پخش
اعلامیه ها شرکت می کرد بعد از انقلاب کمیته ها دایر شد رفت در کمیته و بعد هم در
سپاه تا اینکه رفتند منطقه.
در دوران انقلاب یک دفعه باتون خورده بود ولی به زندان نرفته بود .
فعالیت های خود را از چه سالی آغاز نمود؟
از همان اوایل انقلاب که سال ۵۷ و تظاهرات و راهپیمایی بود.
بعد از پیروزی انقلاب چگونه بود؟
اوایلش یک مقدار در کمیته و سپاه بودند و بعد هم به منطقه رفتند.
روحیه ی خیلی خوبی داشت. وقتی که ۱۰ الی ۱۲ روز به مرخصی می آمد بعد از گذشت چند
روزی کسل می شد می گفت می خواهم بروم جبهه چون آنجا روحیه بچه ها قوی است و می
تواند انسان از آنها روحیه بگیرد. خیلی علاقه به رفتن داشت البته ایشان خودش روحیه
ها را تقویت می کرد.
مدتی لشگر امام حسین بودند، یک مدت در لشگر نجف و مسئول رزمی بودند ، چند وقتی
تقریباً یک سال آمده بود به قم یک دفعه با گردان امام سجاد در عملیات کربلای یک
مجروح شد که پایش قطع شد آمد عقب بعد هم که در گردان موسی بن جعفر در عملیات
کربلای ۴ یا ۵ بود که بعد از آن هم دیگر به شهادت رسیدند.
در تمام عملیات مثل، فتح المبین، آزادسازی بستان، والفجر ۸ ، ۹ کربلای یک ، دو ،
سه و چهار.
حدود ۱۰ الی ۱۵ بار مجروح شدند. دفعه آخری که می خواستند بروند من خودم منطقه بودم
ولی معمولاً که می خواست برود جبهه یک مقداری وصیت می کرد که سعی کنید راه شهدا را
ادامه داده و امام را تنها نگذارید.
حدود ۷ الی ۸ روز قبل از اینکه جنازه اش بیاید یکی از دوستانشان تلفن زد و به
خانواده اطلاع داد البته من چند روز جلوترش اطلاع داشتم بچه ها برایم خبر آورده
بودند ولی به خانواده نگفته بودم. فکر کنم هدفشان برافراشته شدن پرچم اسلام
بود.عقیده خودش بود که دفاع از اسلام و میهن و همراهی امام نماید.
محمد آهنین پنجه:
مدت زیادی نبود، که ما با شهید اسکندری دوست شده بودیم و در این مدت یک ماه خاطرات
زیادی از شهید دارم. یک نمونه اش پیرامون مسائل عبادی ایشان بود که علاقه خاصی او
به دعا داشت و دعای توسل یا دعای کمیل را که ایشان قرائت می کردند خیلی با سوز و
گداز بود کمتر کسی بود که این مسائل را درک نمی کرد که موقعی که ایشان شروع می کرد
به دعا خواندن همۀ آن افرادی که آنجا حاضر بودند شروع به گریه کردن می نمودند
خاطرۀ دیگر ما از ایشان این است که قبل از عملیات کربلای ۵ گفته بودند شما از کل
سه گروهان، دو گروهان نیرو بیاورید به خاطر حساس بودن این عملیات بعد ایشان با من
صبحت کرد و گفت نظر شما در این مورد چیست؟ ما هم که یکی از نیروهای تحت امر ایشان
بودیم همچنین مسئول یکی از گروهان های او بودیم لذا صلاح بر این بود که یک مشورتی
بشود یک گروهان که زمین گذاشتیم این بچه هایی که عقب مانده بودند واقعاً دوست
داشتند به صف خط شکن ها بپیوندند و همه دور شهید اسکندری حلقه زده بودند گریه زاری
می کردند شهید اسکندری هم با آنها هم ناله شد ایشان واقعاً علاقه وافری نسبت به
بسیجی ها و رزمندگان اسلام داشت.
ما حدود یک ماه بود که آشنا شده بودیم ولی به یکدیگر عجیب علاقه پیدا کرده بودیم
.خودم به او گفتم که به شما علاقه خاصی دارم کلاً همۀ رفتار و کردارش برای ما الگو
بود. ایشان با این که فرماندۀ گردان بود ولی وقتی با همدیگر این طرف و آن طرف می
رفتیم حاضر نمی شد خودش را معرفی کند .حتی یک شب قبل از عملیات کربلای ۴ ایشان
خیلی جوش می زد که برویم و زودتر تکلیف گردان را روشن کنیم .با همدیگر راه افتادیم
و رفتیم به منطقه عملیاتی در بین راه یک دژبانی بود که ایشان حاضر نشد خودش را به
آنها معرفی کند. من گفتم که او یکی از فرمانده گردان های لشگر علی بن ابیطالب است
که ایشان مقداری از حرف من ناراحت شد می گفت شما چرا این کار را می کنید اصلاً
دوست نداشت کسی او را بشناسد و سعی بر این داشت که آن مسئولیتی را که در قبال کارش
دارد را پنهان نگهدارد. این یکی از اوصاف خوبش بود این مظلومیتش و رفتار و حرکاتش
همه برای ما درس بود. با یک بسیجی که می خواست از گردان برود یا به گردان بیاید
خیلی برادرانه صحبت می کرد حتی می نشست با او یکی دو ساعت صحبت می کرد و قانعش می
نمود. از آن افرادی نبود که حرفهایش را با اجبار به کسی تحمیل کند و کسی از او رنج
ببرد.
شب عملیات کربلای ۵ آن قدر خونسرد بود که من یکی دو بار گفتم این خونسردی شما برای
من درس است. همچنین روحیه بالایی داشت ما به جایی رفته بودیم که با عمق دشمن و دل
دشمن فاصلۀ چندانی نداشتیم. من خیلی جوش می زدم که بلند شو برویم یک جای دیگر اگر
تا صبح اینجا بمانیم امکان دارد مسائلی پیش بیاید و فردا نتوانیم جوابگو باشیم.
ایشان با خونسردی می گفت حالا صبر کن نیم ساعت دیگر. از روحیه بسیار بالایی
برخوردار بود بارها به او می گفتم این روحیه ات برای همه کس قابل قبول نیست این را
ما اولین باری بود که می دیدیم ایشان یک چنین روحیۀ بالا و خونسردی کاملی در این
عملیات دارد.
ایشان همین طور که پشت خاکریز بوده درگیری سختی در گرفته بود که یک تیر دشمن به
قسمت سینه و قلب شهید اسکندری می خورد و او را در جا به شهادت می رساند. جادۀ
شلمچه بصره نزدیکهای جزیره بوارین بود.
روحیات و اخلاقش برای ما درس بود در زندگی. با این بچه ها که سرکار داشت همیشه
مخلص این بسیجی ها بود.همیشه می گفت یک کار بکنید که این بچه های بسیج از ما راضی
باشند که مبادا خدای نکرده وقتی اینها و ما شهید شدیم جایگاه اینها از ما در بهشت
بهتر باشد و پیش آنها روسیاه باشیم. علاقۀ وافری به این بسیجی ها داشت.
خیلی خاصعانه و خاشعانه برخورد می نمود من بعضی اوقات می گفتم آقای اسکندری شما
سعی نکنید خودتان مظلوم باشید چون الان دوره ای نیست که کسی بخواهد مظلوم باشد و
حرف نزند،حرف خودت را بزن !می گفت: نه باشد آخر جنگ الان ارزش این حرفها راندارد.
می گفتم شما می خواهید از حق دفاع کنید باید یک مقدار این مظلومیت را کنار بگذاری.
این طور که من از برادرش هم پرسیدم این حالت مظلومی ایشان فقط در جبهه نبوده بلکه
در اینجا هم مقداری این مسئله صدق می کرده و این مظلومیت و خضوع و خشوع ایشان برای
ما درس بود .من از ایشان به عنوان یکی از شهدای مظلوم جنگ یاد می کنم در ردۀ
شهیدان مظلوم آیت الله بهشتی و شهید بنیادی و رجایی و باهنر اینها شهدای مظلوم ما
هستند که واقعاً نامشان برای همیشه در تاریخ جاودان خواهد ماند.
شهدا هستندکه وقتی خونشان که به زمین ریخته می شود این را به ما می گویند که اگر
امروز ما کشته شده ایم بدان که در راه حق کشته شده ایم اگر انسان واقعاً انصاف
داشته باشد و این خون شهدا را ببیند،الحق و الانصاف باید راه آنها را ادامه دهد
چرا که بر همه واجب است دفاع از حق و دفاع از خون شهیدان بکنیم انشاءالله که ما و
بقیه همرزمانش بتوانیم تا آنجایی که در توانمان است مبارزه بر علیه کفر همان راه
شهید را ادامه دهیم.
حسن آقاجانی:
بنده بیسم چی اش بودم و در قبل از عملیات و قبل از شهادتشان در خدمتشان بودم. بنده
مجروح شدم که به پشت جبهه منتقل گشتم . در عملیات کربلای ۵ با ما صبحت می کرد
ایشان کاملاً از شهادت خودشان اطلاع داشتند می گفت من می دانم که شهید می شوم در
این عملیات ولی دوست دارم آخرهای عملیات شهید بشوم و اگر تیر خوردم دوست دارم آن تیر
به قلبم بخورد این را موقعی که می خواستیم از هم جدا شویم گفت به من البته بعد از
۵ الی ۶ روز من اینجا شنیدم که گفتند شهید شده آن لحظه جرقه ای در مغزم احساس کردم
بعد از بچه ها پرسیدم که چه شده ترکش خورد یا تیر خورد؟ گفتند تیر به قلب و سینه
اش خورد من فوراً یاد آن روزی افتادم که می خواستیم از هم جدا بشویم.
یک خاطره دیگری که از او داشتم اینکه قبل از عملیات در کانال بودیم قرار گاه کربلا
عملیات را شروع کرده بود قرار بود شب دیگر لشگر ما خط را بشکند. گردان ما خط شکن
بود آتش دشمن خیلی سنگین بود . ما اتفاقاً پهلوی هم خوابیده بودیم و داشتیم از
عراق با بی سیم شنود می کردیم اینها هم آتش می ریختند ولی در کانال نمی خورد.
ایشان با شوخی می گفت اینها آموزش ندیده اند ما گفتیم منظورتان چه کسانی است؟ گفت
:همین عراقی ها را می گویم گفتیم ـ برعکس اتفاقاً می گویند که اینها بهتر از بچه
های ما آموزش دیده اند. گفت: اینها واقعاً کور هستند شما ببینید این همه مهمات می
ریزند ولی هیچ اثری روی بچه های ما ندارد حتی روحیه بچه ها قوی تر می شود.
ایشان برای ما نمونه بود مثلاً بنده که بیسم چی او بودم اگر یک کار اشتباهی می
کردم فوراً مرا نصیحت می کرد و توصیه می نمود که بهتر است شما فلان کار را انجام
دهید. ما آن را که انجام می دادیم وقتی سر صحبت باز می شد ایشان خیلی از ما
عذرخواهی می کرد که ما شرمنده و خجالت زده می شدیم بعد یک موقع سر فرصت به او می
گفتیم آقای اسکندری شما که کار اشتباه نکردید شما فرمانده هستید وظیفه تان است که
ما را نصیحت کنید ما از اینکه کارمان بهتر می شود خیلی خوشحال می شویم شما نباید
عذرخواهی بکنید. می گفت من فکر می کردم شاید شما ناراحت بشوید ما می گفتیم این که
ناراحتی ندارد ما از این که شما عذرخواهی می کنید بیشتر ناراحت می شویم بعد می گفت
من آخر دلم قرار نمی گیرد. قبل از عملیات سخنانی برای بچه ها داشت که گریه اش گرفت
و نتوانست سخنانش را تمام کند .عده ای از بچه ها به قدری گریه کردند که نتوانست
صبحت هایش را تمام کند به بچه ها گفت هیچ کدام از شما نبایستی از دست من ناراضی
باشید ـ طوری نباشد که آن دنیا امام زمان جلوی مرا بگیرد و بفرماید سربازان من از
دست تو ناراحت هستند. اگر یک وقت اشتباهی از من دیده اید من حاضر هستم قصاصم کنید
تا شب عملیات وقتی نمانده بچه ها از این خلوص نیت گریه می کردند.
ایمانش واقعاً در تمام گردان بسیار قوی بود و نمونه بود در همان سخنانی که قبل از
عملیات داشتند می گفت برادران نماز شبتان ترک نشود با خدای خودتان رازونیاز کنید.
نگذارید دعایتان ترک شود آنهایی که سالم می روند پشت جبهه پیام خون شهیدان را
برسانند. آنهایی که نق می زنند اگر نتوانستید با اعمال خوبتان آنها را به راه راست
هدایت کنید اگر نشد و می بینید منافق هستند با آنها مبارزه کنید .باید ایمان ما
طوری باشد که اگر رگبار در سینه ما قرار گرفت یا زیر تانک له شدیم با خدای خودمان
حال کنیم. بچه ها از اینکه ایشان حداقل در ۹۵% عملیاتها شرکت داشت از شجاعت او
تعجب می کردند از نظر ایمان قلبی و از نظر رزم توصیه می کرد و می گفت ما حال می
کنیم وقتی که رگبار در سینه امان جا می گیرد .
از روزی که ایشان مسئول گردان شدند تا آن موقعی که من مجروح شدم با یکدیگر بودیم
حتی در یک سنگر بودیم حدود ۳۰ الی ۳۲ روز می شد ولی قبلاً آشنائی نداشتیم و رفتارش
بسیار عالی بود.
درگردان موسی بن جعفر(ع)بودیم و ایشان مسئول گردان بودند. بعضی از بچه ها می گفتند
که خانوادۀ ایشان خبر ندارند که او مسئول گردان است. تا آن جایی که می توانست کار
می کرد. وقتی ما می دیدیم این قدر ایشان کار می کند خجالت می کشیدیم و شب ها می
ماندیم پهلویش همکاری می کردیم . می گفت برادران شما بروید بخوابید ولی ما خجالت
می کشیدیم بیشتر سعی می کردیم که سنگرمان را از ایشان جدا کنیم چون فرمانده بود و
احترامش واجب ولی ایشان می گفت نه برادران من هم مثل خودتان هستم خیلی به ما و
بسیجی ها علاقه داشت .بنده خودم بسیجی هستم اصلاً ایشان خیلی برای حتی فرمانده
گردانها هم نمونه بود .
دریک عملیات بچه ها در کانال بودند که ما رفتیم پیش آقای جعفری مسئول لشگر بود.مثل
این که نقشه عملیات تغییر کرده بود ایشان می گفتند که شما از کجا بایستی خط را
بشکنید .بچه ها خسته بودند معاون ایشان آقای کُرداری بود. خیلی اصرار داشتند که ما
برویم می گفتند به ایشان شما از صبح تا حالا خسته شده اید. بعد ایشان می گفتند نه
بیسم چی را عوض می کرد یک بار من با ایشان می رفتم یک بار هم فرد دیگری که بچه ها
خسته نشوند می رفت و خط را شناسایی می کرد. همیشه خودش می رفت خیلی علاقه داشت که
در عملیاتها باشد می گفت من خیلی دوست دارم شهید بشوم .تنها آرزویش همین بود که
البته به آرزوی خود رسید ما می پرسیدیم آیا آرزوی دیگری هم دارید؟ می گفت: نه فقط
دوست دارم شهید بشوم ولی ناراحتم که در عملیات آینده شرکت نمی توانم بکنم و سرنوشت
جنگ را هرچه که باشد شاهد باشیم که البته شهیدان شاهد این هم هستند.
همیشه سفارش به خواندن نماز شب می کرد به همه گردان می گفت البته اعمالش خود یک
سفارش بود به دعا خواندن و مخصوصاً مطالعه را بسیار سفارش می کرد که وقتی من از
ایشان میزان تحصیلاتش را پرسیدم گفتند تا دوم دبیرستان خوانده ام در حالی که من
خودم محصل هستم یک عده از بچه ها معلم و فوق دیپلم و لیسانس آن جا بودند. وقتی که
یک جدولی حل می کرد یا از اطلاعاتش برای معلم هایمان می گفتم آنها باور نمی کردند
و می گفتند حتماً بیشتر خوانده ولی به شما نمی گوید می گفتم نه ایشان گفته دوم
هستم.
کتابهای شهید دستغیب و شهید مطهری می خواندند به نهج البلاغه و قرآن زیاد علاقه
داشت می گفت روخوانی قرآن فقط کافی نیست ببینید قرآن چه می گوید قرآن و کتابهای
علمی زیاد می خواند.
یکی از سفارشات برادر اسکندری این بود که برای جبهه تبلیغات بکنید و پیام من این
است که برادران تا آن جایی که می تواند بروند جبهه . آن طوری که امام گفتند واجب
کفایی است بروند جبهه و پشت جبهه ای ها نق نزنند به نظر من اگر شخصی از نظر اخلاقی
بدترین افراد باشد یک بار به جبهه برود و برگردد درست می شود خودشان بروند و
مشاهده کنند الان زمان جنگ است ما باید از همه نظر بسازیم و صبر و استقامت داشته
باشیم.
نرگس پیرامند ،همسر شهید:
خوبی هایش و درسهایی که در زندگی به من داد برایم خاطره است. همیشه می گفت تو دعا
کن من شهید بشوم یا می گفت دعا کن خدا یک منزلی به ما بدهد که ما هرچه زودتر برویم
و در آن زندگی کنیم که البته ایشان الان بهترین منزل را دارد.
۹ ماه بود ازدواج کرده بودیم که شهیدشد.
رفتار و کردارش خیلی خوب بود و اسلامی بود به من هم یاد می داد که رفتار و کردارم
اسلامی باشد و در آینده بتوانیم فرد مفیدی باشیم در جامعه .
در کارهای خانه راهنمائی ام می نمود ارشاد می کرد و راه و رسم زندگی را یاد می
داد.
آشنایان واقوام می گویند که او خیلی خوب بود همچنین اخلاق و رفتار و ایمانش بسیار
خوب بود حیف بود که برود درست است که او پیش خداست . همیشه به خدا می گفت مرا ببر
ولی خوب حیف بود که برود من حدود ۹ ماه بود که با شهید عقد بسته بودم که در همین ۹
ماه بسیار من را درس می داد.
من بایستی راه او را ادامه دهم ایمانم و حجابم را حفظ کنم از وسواس شیطانی خود را
حفظ کنم.
پروین کشاورز،مادر شهید :
گویا خداوند این را از بچگی برای جنگیدن خلق کرده بود.از همان اول کودکیش در کلاس
سوم نقاشی هایش همه توپ و تانک بود که من وقتی بزرگ شده بود می گفتم مادر نقاشی
هایت را نگهدار که اگر شهید شدی من به آنها افتخار کنم و الان نقاشی هایش هست یا
مثلاً اگر اسباب بازی درست می کرد توپ و تانک بود.وقتی این فیلم ایران در جنگ را
نگاه می کرد می گفت مامان ببین چه خوبند. علاقه عجیبی به جنگ داشت اگر بازی با
خودش می کرد همه فیلم های جنگی بود با دوستانش هم بازی می کرد همین طور می گفتم تو
چقدر جنگی هستی می گفت خوب مامان من دوست دارم. از وقتی که بزرگتر شد و به
راهنمایی رفت تازه انقلاب شروع شده بود که ایشان ۱۳ الی ۱۴ سالش بود ولی طوری بود
که پاسبانها با باتون او را کتک زده و دنبالش کرده بودند این طور انقلابی بود. کسی
جرات نداشت کوچکترین حرف را بر ضد انقلاب جلویش بزند . از بچگی روحیه اش عجیب بود
من که مادرش هستم تا الان او را درست نشناختم .یک دفعه مثلاً بگوید مادر من چکاره
هستم یا فرمانده هستم ابداً کوچکترین حرفی از این مسائل نمی زد. می گفت من یک
سرباز هستم که با این لباس خدمت به اسلام می کنم تو مادر من بایستی مثل مادر وهب
باشی این حرفش همیشه توی گوش من هست گفت اگر یک موقع سر من را هم آوردند تو باید
آن را به طرف دشمن پرتاب کنی. می گفتم باشد می گفت مامان تو دیگر عادت کرده ای شش
سال است که من می روم جبهه و برمی گردم تو بایستی آمادگی داشته باشی یک وقت ناراحت
نباشی و برای من گریه نکنی من همیشه پیش بچه ها می گویم مادرم شیر زن است. این قدر
تعریف تو را می کنم ولیکن تو خود دار باش. یک موقع می نشست می گفت می خواهم از
شهید برایت بگویم مثلاً چه خصوصیاتی شهید دارد .چقدر آن دنیا ارزش دارد همه اینها
را برای من تعریف می کرد من هم به حرف هایش گوش می دادم .هیچ گاه نشد که به او بگویم
نرود و هرگاه می خواست برود خوشش نمی آمد که من رویش را ببوسم از زیر قرآن ردش می
کردم آب پشت سرش می ریختم می گفتم تو را به خدا می سپرمت عمر دست خداست هرچه که
خدا بخواهد ،بشود. چه اینجا باشی چه آنجا همان می شود و فرق نمی کند این خیلی خوشش
می آمد وقتی زن گرفته بود می گفتم مادر تو دیگر زن گرفته ای می گفت نه من زن گرفتم
که ایمانم قوی بشود و کامل بشود، برای چیز دیگری زن نگرفته ام. این چیزها نمی
تواند سد راه من شود که من به جبهه نروم .ما گفتیم باشد هر جوری که تو راضی هستی
ما هم همانطور راضی می باشیم. خلاصه خیلی علاقه به جبهه داشت اگر دو سه روز اینجا
می ماند می گفت من اینجا حوصله ام سر می رود آنجا یک حال و هوای دیگری دارد .همیشه
توی خودش بود .می گفت این دنیا برای من کوچک است حتی در نامه ها و وصیت نامه اش هم
هست که الان ما یک وقت می خوانیم نوشته این دنیا برای من کوچک است و آرزوی شهادت
می کرد . دعای کمیل را همیشه می رفت سر قبر شهیدان می خواند. یک دفعه ساعت ۱۰ شب
بود که یادم است دوستش شهید شده بود در اصفهان، گفتم :علی دیشب کجا بودی گفت یک
جای خوبی گفتم کجا؟ گفت رفتم بغل قبر دوستم که شهید شده بود خوابیدم .همیشه می گفت
دوستانم رفتند من ماندم می گفتم مادر ناراحت نباش عمر دست خداست هرگاه خدا بخواهد
قست تو هم خواهد شد. اگر هم ماندید بر فرض خدا خواسته که بمانید و کار برای اسلام
بکنید .من الان که شهید شده فهمیده ام که آنجا فرمانده بوده همیشه خودش را کوچک حس
می کرد این قدر مظلوم بود که خدا می داند نه اذیتی نه آزاری از بچگی مظلوم بود نه
به زور از ما لباس می خواست نه به زور از ما پول می خواست ابداً هیچ کاری به این
کارها نداشت. خیلی متواضع بود همیشه اگر یک چیزی بود می گفت فکر بیچاره ها باشید
فکر آنهایی که ندارند مامان این دنیا که فایده ندارد دل به این دنیا نبندید تازه
به ما هم نصیحت می کرد در حدود ۲۱ سال که با او بودم جز خاطرات خوب از او ندارم
فقط از او خوبی بیاد دارم.
اگر یک وقت ناراحت بود یا اینکه از چیزی عصبانی می شد سعی می کرد با خوبی و
خوشرویی حرف بزند. اگر من ناراحت بودم زود از دلم درمی آورد. خیلی خوش اخلاق و خوش
رفتار بود همه چیزش روی ایمانش بود. جز ایمان داشتن و قرآن خواندن کار دیگری
نداشت. همیشه به امام دعا می کرد توی نامه هایش هم هست که به امام دعا کنید. همیشه
این جمله حرفش بود ما هم همیشه به حرفش گوش می دادیم .ایشان از اول در همۀ جبهه ها
و حمله ها به جز حصر آبادان بعد از حصر آبادان در حمله های دیگر شرکت داشت، ۶ الی
۷ بار مجروح شد تیر خورد توی صورتش، توی پایش، همه جایش اما با این وجود تا خوب می
شد می رفت. این بار آخری که تابستان بود زخمی شد عقب پایش قطع شد خد امی داند که چقدر
دکتر می رفت می گفت اگر شده خارج بروم، می روم که این پایم خوب شود و من دوباره
بتوانم برگردم و به اسلام خدمت کنم. اگر یک وقت حملۀ کوچکی می شد و نبود من که
مادرش بودم ناراحت می شدم می گفتم علی جایت آنجا خالی است .چرا تو نبایستی الان
آنجا باشی واقعاً خودم هم دوست داشتم و افتخار می کنم که خداوند عالم همچین پسری
را و همچین امانتی را داد و امانتش را پس گرفت.
روحیه اش خیلی عالی بود. این قدر ذوق می کرد که می خواهد برود خدا می داند که
اصلاً سر از پا نمی شناخت برای جبهه رفتن ،خیلی علاقه و ذوق و شوق داشت. دوست داشت
۲۴ ساعت تمام شبانه روز همۀ عمرش را در جبهه باشد و خدمت کند. همیشه با این بچه
هایی که می خواست اینها را بسازد در این رابطه با آنها کار می کرد .یک وقت به او
می گفتم مادر این دوستان تو هنوز کوچک هستند می گفت نه مادر من می خواهم به اینها
آمادگی بدهم و اینها را بسازم برای اسلام. کلاً همه کارهای او برایمان الان خاطره
است. از این بچه ها جز خوبی و ایمان چیز دیگری یاد نمی کنیم این قدر این بچه آرزوی
شهادت می کرد و واقعاً به آرزویش رسید موقعی که شهید شد دوستش بالای سرش بوده.
ایشان آمد و اینجا به ما گفت ایشان جلوتر خواب دیده بود و به همه گفته بود که من
در این حمله شهید می شوم. تیر هم به قلبم می خورد. البته وقتی در حمله هم بالای
خاکریز بوده تیر به قلبش می خورد.
گفته بود من از خدا می خواهم که این محوری که بایستی من بگیرم را حتماً بگیرم
بعداً شهید بشوم البته همین طور هم می شود دوستش می گفت من بالای سرش بودم دو دفعه
گفت یا حسین مانند اینکه کسی را می بیند لبخندی زد و گفت یا مهدی و خودش خوابید
روی زمین.
سفارشش همیشه این بود می گفت مامان نمازتان را سروقت بخوانید دعای کمیل و توسل
یادتان نرود با دوستان و آشنایان به خوبی رفتار کنید و صلۀ رحم را به جا آورید.
خیلی سفارش انجام عبادات خدا و اسلام را می نمود همیشه می گفت از دوری من ناراحت
نشوید .
یک خانمی زنگ زد و گفت پسر شما شهید شده فردا می آورنش ولیکن یک هفته طول می کشد
تا این که یک هفته بعد جنازه آمد در طول این هفته خیلی به من سخت گذشت اما آن روزی
که رفتم و او را دیدم واقعاً یک صبر خدایی به من داده شد گویا یکی دست روی قلبم
گذاشت و من دیگر ساکت شدم به آن صورت گریه و زاری نمی کنم. همیشه یاد حرفهایش می
افتم که می گفت مامان صبور باش برای من گریه نکن ناراحتی نکن من هم سعی می کنم
همانطور باشم درست است که وقتی اولاد انسان از دست برود انسان خیلی ناراحت می شود
و دلش می سوزد اما چون در راه اسلام بود امانتی بود که خدا داد و خیلی خوشحالم که
در این راه از دستم گرفت و باعث افتخار و سربلندی ما شد.
آن موقعی که کوچکتر بود تا آن جایی که می توانست به من کمک می کرد ولی بعداً که
یکی از دستانش تیر خورده بود و یکی هم موج گرفته بود کارهای سنگین به آن صورت نمی
توانست بکند ولی کارهای سبک چرا انجام می داد
بستگان جز خوبی چیزی دیگر پشت سرش نمی گفتند که این پسر صبور و سربه زیر بود و
واقعاً مظلوم بود .خیلی از تجملات ظاهری بدش می آمد. می گفت مامان این کارها چیست
اصل کاری آنجا است اینجا همه تظاهر است. البته آن طور که می خواست شد من هرکاری
کردم تزئینی به این مراسمش داده باشم تا هفتش نشد .همانطور که دل خودش می خواست شد
ساده و بی ریا و غریب وار من بعضی اوقات این قدر دلم می سوزد می گویم این اینقدر
غریب بود که واقعاً مثل امام حسین بود مثل امام حسین هم شهید شد.
از سنی که هنوز به تکلیف نرسیده بود هنوز خیلی کوچک بود ، روزه می گرفت. ما می
گفتیم هنوز به تو واجب نیست مریض می شوی می گفت نه بایستی از حالا بگیرم تا عادت
کنم تقریباً از ۱۳ سالگی به طور مداوم در ماه رمضان روزه بود .الان می توانم بگویم
نه یک نماز قضا دارد نه یک روزۀ قضا ولی اگر در جبهه مریض شده چون ضعیف بود من نمی
دانم و اگر دو روزی می آمد اینجا می گفت روزۀ قرضی می خواهم بگیرم. اگر دو روز
روزه می گرفت حالش به هم می خورد این بُنیه خدایی بوده که می توانست آنجا این قدر
بجنگد واقعاً کار خدا بود .می گفت من دارم می روم به امید آن روزی که در کربلا
سماور روشن کنم و چای درست نمایم که شما بیایید آنجا هر وقتی که می خواست برود این
را می گفت من هم می گفتم انشاءالله موفق باشید. سلام مرا به رزمندگان برسان و
احوالپرسی بکن انشاءالله پیروز شوید و دشمن نابود می گردد.
مردم ایران که الحمدالله دیگر خودشان می فهمند و می دانند همه دیگر فهمیده هستند
حرفهای ضدانقلابی نباید بزنند که این شهدا ناراحت شوند یکی همین شهید خودم خیلی
ناراحت می شد و بَدَش می آمد اگر کسی کوچکترین حرفی را بر علیه انقلاب می زد. دیگر
با او سلام و علیک یا رفت و آمد نمی کرد بایستی ما هم دنباله رو اینها باشیم اینها
کار حسینی کردند ما هم بایستی کار زینبی کنیم و به خواسته آنها رفتار کنیم.
افسانه اسکندری، خواهر شهید :
من چند سال از او بزرگتر بودم و اولین دختر خانواده بودم او هم اولین پسر خانواده
بود تقریباً بیشتر با هم نزدیک بودیم از لحاظ عاطفی و غیر از اینکه خواهر و برادر
بودیم با یکدیگر دوست هم بودیم .علی از وقتی که جبهه رفت بیشتر نامه هایش را برای
من می فرستاد به من می گفت منشی. پشت نامه هایش می نوشت فقط منشی باز کند و منشی
جواب دهد. عکس می فرستاد می گفت منشی توی آلبوم بگذار یک خاطره ای که از ایشان
دارم و هیچ کس به آن اشاره نکرد این شوخ طبعی اش بود. هرجایی که بود نمی گذاشت کسی
ناراحت باشد مرتب حرفهایی می زد و کارهایی می کرد که طرف از ناراحتی دربیاید چه در
جبهه چه در اینجا. اگر یک موقع خودمان توهم و ناراحت بودیم همیشه یک حرفی می زد و
یک کاری سر سفره می کرد که همه را بخنداند و خوشحال کند. می گفت من آنجا که هستم
در جبهه با بچه ها از این طرف و آن طرف می گویم و می خندیم اینجا که می آیم دلم
نمی خواهد کسی ناراحت باشد یا گرفته باشد .
یادم است وقتی می آمدیم آلبوم عکس هایش را با همدیگر درست کنیم دوستانش که شهید می
شدند خیلی ناراحت می شد. می گفتم: علی چه شده؟ می گفت: رمضانی شهید شده یک بار
دیگری گفت: کلهر شهید شده، کاردان پور شهید شده همۀ دوستانش را یکی یکی می گفت که
شهید شده اند بعد می گفت همه رفتند و لیاقت داشتند بروند فقط من لیاقت ندارم من
اندازۀ یک انگشت کوچک آنها لیاقت ندارم که شهید بشوم. من دلداریش می دادم می گفتم
خدا برای هرکسی یک عمری قرار داده و هرکسی یک اجری دارد رزمنده یک اجری دارد و
شهید یک اجری دارد. شاید خدا خواسته تو بیشتر آنجا بجنگی و بعد شهید بشوی .می گفت
این حرفها را نزن که دلم را خوش کنی من لیاقتش را ندارم وقتی با هم می رفتیم
گلزارشهدا از دوستانش تعریف می کرد. می گفت فلانی این طور بود و کجا با هم بودیم
خاطره از او تعریف می کرد بعد می گفت اگر من شهید شدم وقتی که آمدی گلزار سر مزارم
ابتدا اگر آشغالی ریخته جمع کن و آنجا را تمیز کن مرتب آب می ریزی بعد می نشینی یک
سوره قرآن برایم می خوانی اگر نوار آهنگران داری با ضبط می آوری بالای سرم گوش می
کنم ،یادتان نرود. می گفتم: این حرفها چیه می زنی !می گفت: نه اگر من شهید شدم به
وصیت من عمل کنید !گفتم: خیلی خوب ما یادمان نمی رود .می گفت: در بین خواهرهایم تو
را بیشتر دوست دارم دلم می خواهد که مثل حضرت زینب باشی اگر من شهید شدم مقاومت
کنی و استوار باشی جلوی دشمنان خم به ابرو نیاوری وقتی که ما رفتیم جنازۀ ایشان را
دیدیم چون مقداری در معرض باد و سرازیری قرار گرفته بود سر و گردنش یک کمی سیاه
شده بود من ابتدا تعجب کردم که چرا این طور است بعد که بالای سرش نشستم دیدم نه
صورت خودش است بعد خدا یک صبر عجیبی به من داد و در دفنش کمک کردم گره های کفش را
خودم زدم و اسمش را روی سینه اش نوشتم و دستمال به صورتش کشیده و به عنوان تبرک
نگهداشتم. بالای سرش نشستم و صحبت کردم با او الان یادم نیست که چه گفتم از او طلب
شفاعت کردم خیلی با او صحبت کردم همه گریه می کردند و می رفتند من یک مقاومت عجیبی
داشتم. ایشان هم گویی خوابیده بود و من بالای سرش نشسته بودم من البته به وصیتش
عمل کردم تا آنجا که می توانستم مقاومت کردم.
سیزدهم بهمن سال ۱۳۴۴ ه ش درتهران دیده به جهان گشود. در هشت سالگی همراه با خانواده به اصفهان هجرت نمود و در آن دیار رحل اقامت گزید. او در زمان تحصیل، در دبستان و مدرسه راهنمایی جزو دانش آموزان ممتاز بود. از کودکی اهل مسجد و نماز بود. با قرآن انس زیادی داشت. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ که مشعل فروزان نهضت حضرت امام خمینی (ره) چشم و قلب میلیون ها مشتاق را روشن نمود و آنان را در کوچه ها، خیابان ها و در مقابل تانک ها و توپ ها و مسلسل ها، به مبارزه و قیام کشانده بود، علی نیز با توجه به روحیه و محیط مذهبی خانواده اش همگام با مردم در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد و عاشقانه فریاد مبارزه سر می داد. در جریان یکی از همین تظاهرات بود که ماموران او را تعقیب کردند و مورد ضرب و شتم ماموران رژیم قرار گرفت. علی پس از پیروزی انقلاب که دریچه های نور به سوی ایران اسلامی پرتو افشاند پا به هنرستان سروش اصفهان گذاشت، در تابستان سال ۵۹ به جبهه کردستان شتافت و خبر قبولیش را به وسیله نامه در جبهه دریافت نمود.
پاییز همان سال به اصفهان برگشت تا درس را ادامه دهد و همراه با تزکیه نفس به تعلیم بپردازد، ولی آن که راه را یافته و لذت مجاهدت در راه خدا و بودن در کوی یار را چشیده است و عشق به معبود وجودش را آکنده نموده و دلش کعبه محبت یار شده است چگونه می تواند جبهه را فراموش کند؟
او عاشق خدا بود. در جبهه ها فقط خدا را می جست. وی در عملیات فتح بستان، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، سلسله عملیات والفجر، خبیر و قدر شرکت کرد. او در خاطرات خود از این عملیات در نامه هایی که به خانواده اش می نوشت با شادی یاد می کرد. در یکی از نامه هایش می نویسد:
این نامه را در حالی شگفت آور در زیر نور مهتاب و منورهای دشمن می نویسم، در لحظه ای که صدای صوت و انفجار توپها و خمپاره های دشمن زمین را به لرزه در آورده…. به راستی صحنه عملیات بستان و عملیات غرب در نظرم مجسم شده است. همان برادرانی که همیشه با هم شوخی می کردند و می خندیدند، ساکت در گوشه ای نشسته بودند. یکی وصیت نامه می نوشت، دیگری دعای توسل می خواند آن یکی اشک می ریخت و دیگری الهی العفو می گفت. همان صحنه ای که یکدیگر را می بوسیدیم و می گفتیم که اگر شهید شدی شفاعت ما را هم فراموش مکن و مظلومیت ما را به آقا ابا عبدالله بازگو کن.
در این مدت چه بسا از شوق حضور در جبهه حتی فرصت نمی یافت از افراد خانواده خداحافظی کند و بعد به وسیله نامه معذرت می خواست، در یکی از نامه ها می نویسد: پدرم از این که بدون خداحافظی رفتم معذرت می خواهم. مادر عزیز نگران نباش، اگر لیاقت داشتم که به لقاءالله برسم در این صورت باید خدا را شکر کنی و همیشه به خاطر این نعمت بزرگ، سپاسگزار باشی و اگر نه دعا کن خدا توفیق عطا کند. مگر نه این است که مادر، رستگاری و خوشبختی پسرش را می خواهد. اگر من به لقاء الله رسیدم، رستگار و خوشبختم، تو هم به آرزویت رسیده ای. زحمات شما را در آن دنیا از یاد نمی برم. او همچنین در یکی از نامه ها به توصیف روح معنوی جبهه می پردازد و می نویسد:
مساله ای را برایتان بگویم شاید مورد توجه باشد. چند روزی است بوی خوش گل استشمام می کنم و از برادران دیگر که می پرسم آن را انکار می کنند و نمی دانم از کجاست، از وجود یاران خدا و سربازان امام زمان عج بین ما، یا مناجات های شبانه برادران؟
وی با این که از پذیرفتن مسئولیت گریزان بود و پیوسته می گفت: پذیرفتن مسئولیت آسان نیست. انسان با پذیرفتن آن در واقع مسئول جان چندین نفر می شود، اگر خاری به پای یکی از آنها فرو رود، من احساس مسئولیت می کنم و می گویم، اگر از راه دیگری می رفتم، شاید خار به پای او فرو نمی رفت.
با این حال در اکثر عملیات به عنوان فرمانده گروهان یا گردان یا در سمت معاونت به خدمت پرداخت و شهامت های زیادی از خود نشان داد. در عملیات قدر پیکر شهید سید عبدالله ابطحی را زیر خمپاره و توپ های دشمن به دوش کشید و نگذاشت به دست دشمن بیفتد.
در عملیات کربلای یک پس از شهامت های بسیاری از ناحیه پا مجروح شد، چندین ماه تحت معالجه و درمان قرار گرفت، در حالی که هنوز جراحت او به طور کامل بهبود نیافته بود، دوباره عازم جبهه گشت و با توجه به تجربیات گذشته اش فرماندهی گردان موسی بن جعفر (ع) به عهده او گذاشته شد.
در جریان عملیات کربلای پنج گردان موسی بن جعفر (ع) در دو مرحله عملیات شرکت داشت و او درمرحله دوم این عملیات مزد جهادش را گرفت و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. شهید علی اسکندری قبل از عملیات به یکی از دوستانش گفته بود: من دوست دارم در شرق بصره شهید شوم. همچنین به یکی دیگر از همرزمانش فرموده بود: ما وقتی برای ضربه زدن به دشمن آن طرف برویم، من شهید می شوم که همان گونه شد. و به آرزوی دیرینه خود رسید، همان طور که بارها خود از خدا خواسته بود و در نامه هایش نیز از خانواده اش درخواست کرده بود تا دعا کنند به درجه رفیع شهادت نایل آید. این سخن اوست که فرمود: از خدا می خواهم به من توفیق عنایت فرماید در راه او چون شمع بسوزم، قفس ها را بشکنم و چون طایری سبکبال به سوی او پرواز کنم.
این نظر اوست که در باره شهادت می نویسد: شهادت آزادی انسان است از قیدها و بندها، عروج انسان است به سوی بی نهایت، فکر شهادت و قبول شهادت برای انسان آزادی می آورد. خون شهیدان چون نهری جاری به راه افتاده و درخت اسلام را آبیاری می کند و این درخت میوه ها می دهد، ثمره ها دارد و این میوه ها، شهیدان دیگرند، شهید نمی میرد و خونش فروزنده دلسوختگان و عاشقان دیگر است.
منبع:ستارگان خاکی،نوشته ی ،محمد خامه یار،نشرلشگر۱۷علی ابن ابی طالب(ع)،قم-۱۳۷۵
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا! تو می دانی چه قدر دلتنگم، خدایا! می دانی چه قدر خسته ام.
نمی دانم چرا؟ ولی از دنیا با تمام بی وفاییش و با تمام نامردیش خسته شده و از آن متنفرم، شاید برای همین وفا نکردنش باشد ولی خدایا گنهکارم، آیا مرا می بخشی یا نه؟ این گونه احساس می کنم که سبک شده ام، انشاءالله که مرا بخشیده باشی، آن چنان که احساس غربت می کنم که مرگ را از زندگی شیرین تر می دانم و چه زیبا می گوید فرمانده همه رزمندگان دکتر چمران: قبول شهادت مرا آزاده کرده و من آزادیم را به هیچ چیز حتی حیاتم نمی فروشم.
از پدر و مادرم حلالیت می طلبم و از خطاهایی که در زندگی در مورد آنان کرده ام. عذر می خواهم و از آنان می خواهم پاسدار واقعی خونم باشند تا رسالت خونم ناتمام نماند.
از خواهران خود متشکرم که مرا در مشکلات یاری کردند و راهنمای خوبی در زندگی برایم بودند، شما نیز با عملتان زینب وار پیام خون مرا به تمام دشمنان انقلاب و اسلام و شیفتگان انقلاب به آغوش شهادت دویدم که مرا سالهاست آرزوی آن را دارم و از این امر خوشحالم.
برادرانم! شما باید راه سرخ شهدا را با ایمان و قلب پر از محبت امام امت و اسلام ادامه دهید و در این راه خستگی به خود مردانه زیست و مردانه جان به رب عالمیان بازپس داد. مبادا باعث خجالت من شوید که می دانم عملتان چنین نیست.
همسرم! باید مرا ببخشید که در مدت کوتاه زندگیمان همسر خوبی نبودم و حقوقی را که بر گردنم بود به حق ادا نکردم، مرا ببخش و در فراق من صبور باش و هنگامی که صبرت لبریز می شود به یاد مصیبت های سیدالشهداء (ع) و اهل حرم او کن تا دردت تسکین باید و به یاد زجرهای زینب اشک بریز، نه آن اشکی که باعث شادی دشمن شود.
دوستانم شاید در تمام عمر دوستان کمی داشتم که به من و به یکدیگر وفادار باشیم ولی برای آنان که شاید این چند خط با به یاد من بخوانند: امیدوارم که از امام و انقلاب دست برندارید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت در پیروی از این رهبر عزیز است و خدا در این زمان تمام ما را یک به یک مورد امتحان قرار داده و انشاءالله که با عمل صالح و خداپسندانه خود از این امتحان روسفید به در آید.
دیگر عرضی ندارم جز حلالیت از همه آشنایان و آرزوها دعا برای مغفرت. بنده نمی خواهم مخالفان انقلاب حتی نامی از من ببرند یا در مراسم بنده شرکت کنند.
به امید دیدار همگی شما در بهشت و رضوان الهی
والسلام۴/۴/۶۵ علی اسکندری
خاطرات
علیرضا عزیزی:
شهید علی اسکندری ساعاتی از شبانه روز را به راز و نیاز با معبود اختصاص داده بود و با یاد خدا دلش را آرام می ساخت.
گاهی اوقات که به اتاق فرماندهی وارد می شدم او را یکه و تنها می دیدم که از همه چیز دل بریده و با خدای خود مشغول راز و نیاز است. زمزمه می کرد و اشک از چشمانش جاری می شد. می گفتم: علی آقا! شما فرماندهی بچه ها را به عهده دارید، گریه هم وقت و زمان معینی دارد.
اما او می گفت: نه، عشق به خدا، ترس از معبود، هیچ گاه زمان را نمی شناسد. به حال او غطبه خوردم، دلم می خواست مثل او توفیق راز و نیاز با خدا پیدا کنم.
شهید علی اسکندری سالهایی از دوران دفاع مقدس را در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) انجام وظیفه کرده بود آن گاه که به لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) مامور شد کسی او را نمی شناخت دوستی می گفت:
در یکی از اعزام ها که با قطار به جنوب می رفتیم، توفیق آشنایی با او را پیدا کردم. وقتی به لشکر رسیدیم ماموریتی برای گردان حضرت موسی بن جفعر (ع) گرفتم. به اتاق فرماندهی رفتم تا خود را معرفی کنم سراغ برادر علی اسکندری را گرفتم که ایشان با رویی گشاده فرمود: خودم هستم!
او همان دوست ما بود که تازه در قطار با او آشنا شده بودم، تعجب کردم باورم نمی شد که او فرمانده گردان باشد.
خواهر شهید :
همه زندگی شهید اسکندری رنگ و رویی خدایی داشت، وجودش سرشار از پاکی بود، به یقین او حتی ازدواج را پلی می دانست برای تکمیل ایمان و رسیدن به خدا. با این که در بحبوبه جنگ بود و در جبهه مسئولیت های مختلفی داشت، خود پیشنهاد ازدواج داد و ما در ناباوری کامل برای او به خواستگاری رفتیم، پس از چند روز رفت و آمد، بالاخره با شخص مورد پسند او صیغه عقد خوانده شد. مدتی گذشت، اما دیدیم علی هیچ تمایلی برای برگزاری مراسم عروسی از خود نشان نمی دهد. پدرم چند مرتبه ای پیشنهاد داد تا منزل و سرپناهی برای او آماده کند تا زودتر مراسم ازدواج را برگزار کنیم. اما علی هر بار می گفت: حالا کمی صبر کنید. در یکی از روزها که با اصرار پدرم مواجه شد گفت، من می دانستم تا ازدواج نکنم ایمانم تکمیل نمی شود و به شهادت نمی رسم به همین خاطر ازدواج کردم تا زودتر به شهادت برسم!
علیرضا عزیزی:
از آن روز که با شهید علی اسکندری آشنا شدم، او را در راه تهذیب و تزکیه نفس موفق دیدم. علی به اتفاق دو دوست خود شهیدان جعفری و کاردان پور با حضور در پای درس استادی وارسته با معارف اسلامی آشنا شدند. آن سه عزیز علاوه بر انجام واجبات و ترک محرمات در اعمال مستحب از یکدیگر سبقت می جستند، از اتلاف وقت به شدت پرهیز و از سخن لغو اعراض می کردند. این طور بگویم، تمام زندگی آنان خدایی شده بود.
در آن ایام که مسجد محل امام جماعت نداشت وی به امامت جماعت می ایستاد و پیر و جوان به او اقتدا می کردند.
مادر شهید :
وقتی خبر شهادت علی را شنیدم از صمیم دل گفتم: الهی رضا برضائک تسلیماً لامرک. آخر می دانستم که شهادت تنها گمشده زندگی پسرم علی بود و او به آرزوی خود رسیده است. شبی در عالم رویا مژده شهادت به او می دهند، تیری به قلبش می نشیند و با لبخند رضایت جان به جان آفرین تسلیم می کند.
عملیات کربلای پنج زمان تحقق این وعده بود و علی با نام مقدس یا حسین (ع) و یا مهدی عج سر در آستان دوست می گذارد و به باغ سبز شهادت راه می یابد.
مادربزرگ شهید :
من که مادر بزرگ علی هستم، کوچکتر از آنم که بخواهم از او تعریف کنم. خدا می داند که علی چقدر خوب و مهربان بود. من باورم نمی شود، کسی مثل بچه ما باشد. علی با ذکر و دعا مانوس بود. در سپیده صبح یکی، دو ساعتی را بر سجاده نماز می نشست و مشغول راز و نیاز با خدا و تلاوت قرآن می شد.
به یاد دارم دو دندان او بر اثر اصابت ترکش گلوله ای شکسته شد. به او گفتم: علی باید بروی و دندان مصنوعی بسازی. اما او در جوابم گفت: مادر بزرگ حالا وقت این کارها نیست. اگر پیروز شدیم و من زنده ماندم این کار را خواهم کرد. با پول بیت المال که نمی شود اسراف کرد.
علی واقعاً با من مهربان بود و من هم از صمیم دل او را دوست می داشتم. هروقت از جبهه می آمد یک سره به اتاق من وارد می شد و می گفت: آمده ام مادربزرگم را ببینم. می نشست و مرا زیر چتر محبت خود قرار می داد. بعد به سراغ پدر و مادرش می رفت. همیشه احترام بزرگترها را داشت.
هیچ وقت اذیت و آزارش به کسی نرسید. اگر شب از جبهه بازمی گشت، آهسته داخل خانه می شد و تا صبح پشت در راهرو می خوابید، صبح که چشمم به چهره رنجور و خسته او می افتاد می گفتم: علی جان چرا خودت را این قدر اذیت می کنی، چرا در نزدی؟ می گفت: آخر شما خواب بودید نمی خواستم مزاحم شما شوم!
مادر شهید :
دنیا در پیش چشم فرزند شهیدم علی اسکندری همیشه کوچک جلوه می کرد، علی گاه و بی گاه می گفت: مادر این دنیا برای من کوچک است. او دوست داشت هرچه زودتر به شهادت نایل آید حتی در نامه و وصیت نامه اش به این مساله اشاره کرده بود. دلش می خواست سبکبال در کوی شهادت پرواز کند. شب های جمعه مقید بود به گلزار شهدا برود و دعای کمیل را در جوار شهیدان بخواند. گاه در کنار مزار دوستان شهیدش می خوابید و در فراق آنان طلب شهادت می کرد. او را دلداری می دادم، می گفتم: پسرم عمر دست خداست، اگر خدا بخواهد تو هم شهید شوی و اگر نه باید بمانی و به اسلام خدمت کنی.
دل بی قرار علی هیچ طاقت ماندن در شهر نداشت. آخرین بار که مجروح شد پاشنه پایش را قطع کردند. ولی او در تلاش بود تا بهبودی نسبی خود را به دست آورد و دوباره عازم جبهه شود.
وقتی عملیاتی می شد من که مادر او بودم ناراحت می شدم و می گفتم علی جان واقعاً جای تو در عملیات خالی است. چرا نباید در عملیات باشی. هروقت او در عملیاتی حضور می یافت افتخار می کردم که خداوند چنین فرزندی را به من داده است.
به خدایی خدا من که مادر علی بودم، او را درست نشناختم، در آن بیست و یک بهار زندگی جاوید او هیچ اذیت و آزاری از او ندیدم.
گاهی دلم می خواست که او از من تقاضایی کند و چیزی بخواهد اما نشد. از جبهه که می آمد از مسایل جنگ نمی گفت، تنها خود را سربازی کوچک می دانست که در لباس مقدس سپاه افتخار پاسداری را دارد.
وقتی هم لب به سخن می گشود، سخنش نه بوی ریا می داد و نه ریشه در منیت ها داشت. باور کنید، پس از شهادت او به من اطلاع دادند که علی فرمانده گردان حضرت موسی بن جعفر (ع) بوده است.
محمد تولا:
روزی در جمع بچه ها نشسته بودیم و از شهید علی اسکندری خواستیم خاطره ای برایمان تعریف کند. او به تقاضای بچه ها این خاطره را بیان کرد و گفت:
زمانی که در گروهان بودم. یک شب پس از نگهبانی، اسلحه ام را به نگهبان بعدی سپردم و برای استراحت به سنگر بازمی گشتم. در بین راه چشمم به شخصی افتاد که با هیکلی درشت در مقابلم ایستاده بود! خوب نگاهم کردم، دیدم او از نیروهای نفوذی دشمن است. در تاریکی شب سر نیزه ام را بیرون کشیدم و هر طور بود او را نقش بر زمین کردم.
به سنگر نگهبانی برگشتم، گلوله منوری شلیک کردم. دیدم نیروهای دشمن، خود را به بالای تپه می کشند تا مقر را به تصرف خود درآوردند. اما به یاری خدا و کمک بچه ها آتشی بر سر آنان ریختیم. دقایقی بعد حمله دشمن را دفع کردیم و توطئه او خنثی شد.
خواهر شهید:
عملیات بستان، اولین عملیاتی بود که شهید اسکندری در آن مجروح شد. در آن وقت او تنها شانزده بهار از زندگی را سپری کرده بود. می گفتند: علی تانکی را هدف قرار داده بود، خدمه آن پا به فرار گذاشته بودند. با این که خشاب اسلحه او از فشنگ خالی شده بود ولی با سر نیزه به دنبال دشمن دویده بود، دشمن اسلحه را به طرف علی می گیرد اما شلیک نمی کند. در نبرد تن به تن علی از ناحیه سر و چشم آسیب می بیند و دشمن پا به فرار می گذارد.
بچه ها به کمک علی می آیند و نگاهشان به اسلحه بر جای مانده دشمن می افتد که روی ضامن بود اما دشمن تصور کرده بود اسلحه اش از کار افتاده است!
شاید خواست خدا بود برادرم، شهید علی اسکندری تا پایان دفاع مقدس زنده بماند و عاقبت به شهادت برسد.
سید جعفر میر:
شهید علی اسکندری زندگی کوتاهش را به جاده های سیر و سلوک، تهذیب و عرفان پیوند داد و در حاشیه زندگی هیچ گرفتار روزمرگی نشد. او از کسانی بود که چهره اش آدمی را به یاد خدا می انداخت.
یادم هست، نشسته بودیم و در جمع بچه ها از عرفان و سیر و سلوک صحبت می کردیم و مراحل عرفان را برمی شمردیم. علی که در آن جمع حضور داشت بالاترین مرحله عرفان را شهادت را در راه خدا ذکر کرد و گفت: ما کاری به این مراحل نداریم، ما در راه شهادت گام برمی داریم که آخرین مرحله عرفان است.
او با این کلام تعجب همه را برانگیخت. گفتم: عجب ما به عرفان نظری تمسک کرده ایم و او راه عرفان عملی را پیش گرفته است و ما چه از مسیر اصلی عرفان دور افتاده ایم.
خواهر شهید:
در زندگی علاقه زیادی به برادرم علی داشتم، او هم نسبت به من اظهار محبت می کرد و همیشه دست نوازشش بر سرم جاری بود. گاه توفیق می یافتیم و به گلزار می رفتیم و به زیارت شهیدان نایل می آمدیم. از کنار مزار آن عزیزان که عبور می کردیم برادرم از خاطرات دوستان شهیدش تعریف می کرد. به صورتش که نگاه می کردم، می دیدم غباری از غم و اندوه در آن موج می زد و در فراق دوستان شهیدش با چهره ای غمبار، تنها به شهادت فکر می کرد و هیچ آرزوی دیگری نداشت. علی از من می خواست تا در شهادتش صبور باشم و مقاومت کنم، می گفتم: انشاءالله تو زنده می مانی و به اسلام خدمت می کنی.
وقتی او به شهادت رسید، واقعاً خدا صبر عجیبی به من عطا کرد. پیکر پاکش را که آوردند، بالای سر او نشستم، با او صحبت کردم، بعد بندهای کفنش را باز کردم. نام او را روی سینه اش نوشتم و در آخر دستمالی به صورتش کشیدم و برای تبرک به یادگار نگه داشتم، انگار او خوابیده بود و من به وصایایش عمل می کردم.
سید جعفر میر:
وقتی انسان به چهره بعضی افراد نگاه می کند واقعاً یاد خدا می افتد و شهید علی اسکندری این گونه بود. علاقه قلبی عمیقی میان ما حاکم بود.
یک روز خبر آوردند علی به خاطر بیماری کلیوی از جبهه به اصفهان منتقل و در بیمارستان شهید صدوقی بستری شده است. در بیمارستان توفیق ملاقات با او پیدا کردم. به چهره اش نگاه کردم، حال و روزش را بحرانی دیدم. با این وجود دائم ذکر خدا را بر زبان جاری می کرد و تنها از درگاه او استعانت می گرفت.
باور کنید از شدت درد چنان به خود می پیچید که من هیچ طاقت ماندن در کنار او را نداشتم. به نیت شفای او سوره حمد خواندم و از بیمارستان خارج شدم. علی چند روز بعد که از بیمارستان مرخص شد، راهی جبهه شد. دلش را به خدا سپرد و اعتنایی به توصیه پزشکان برای استراحت در شهر نکرد.
رسول کوچکی :
وقتی شهید علی اسکندری به لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) آمد، هیچ یک از مسئولین لشکر او را نمی شناختند.
با این که سالها در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در مسئولیت های مختلفی انجام وظیفه کرده، اما هیچ مدرک و سندی از سابقه مسئولیت خود ارائه نداد. او جاده سلوک را طی کرد و به سر منزل شهود رسید. هیچ به زرق و برق دنیا دل نبست، آمده بود تا در گمنامی جهاد کند، شاید زودتر به آرزوی خود که همانا شهادت بود نایل آید.
علی خود را در لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) پاسداری ساده و عادی معرفی کرده بود تا نفس اماره را به تازیانه سلوک گرفته باشد و منیت ها را از خود دور کند.
در آن مدت که شهید علی اسکندری به لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) آمد هیچ از خاطرات و مسئولیت های گذشته اش را برای کسی بازگو نکرد، اما او چنان مدیریتی از خود نشان داد که مدتی بعد فرماندهی گردان موسی بن جعفر (ع) را به عهده او گذاشتند.
خواهر شهید:
تنها مساله ای که برادرم علی از آن رنج می برد دور ماندن از قافله شهدا بود! هرگاه که به مرخصی می آمد، به آلبوم عکس هایش خیره می شد. من او را بسیار ناراحت می دیدم. می گفتم علی جان چی شده؟ می گفت: رمضانی، کلهر و کاردان پور شهید شده اند و نام یک یک دوستانش را می برد و می گفت: همه دوستانم لیاقت شهادت داشتند ولی من این لیاقت را پیدا نکردم.
او را دلداری می دادم، می گفتم: هرکسی مقدراتی دارد شاید خدا خواسته باشد تو بیشتر بمانی. جهاد کنی و اجر بیشتری داشته باشی. ولی او می گفت: با این حرفها نمی توانم دلم را راضی کنم. من لیاقت شهادت را نداشتم که دوستانم مرا تنها گذاشتند و رفتند.
علیرضا حسینی:
شهید علی اسکندری در کار بسیار جدی به نظر می رسید. سالها بود که او را می شناختم. در شهر با هم به جلسه قرآن می رفتیم. در کردستان و جنون هم توفیق همراهی با او را پیدا کردم. با این وجود هیچ گاه نشد او میان من و بچه های دیگر فرق بگذارد و مرا بر دیگران ترجیح دهد.
مثلاً وقت صبح گاه با رزم شبانه مرا معاف کند یا از قبل ما را در جریان رزم شبانه قرار دهد تا آمادگی بیشتری داشته باشیم. او اصلاً اهل این حرفها نبود، روزی سفارش یکی از بچه ها را به او کردم وگفتم: ایشان نمی تواند در این برنامه های سخت آموزشی شرکت کند. اما علی فرمود: مساله ای نیست اگر نمی تواند او را به واحد دیگری منتقل می کنیم!
علی ایرانی:
روزهای قبل از عملیات کربلای پنج وقتی علی را می دیدم احساس می کردم او در عالم دیگری سیر می کند. متحیر مانده بودم انگار او اصلاً در این دنیا نیست و در وادی دیگری سیر می کند. تا این که چند روزی از عملیات گذشت. شبی در عالم رویا حضرت امام (ره) را در کنار گردان امام موسی بن جعفر (ع) دیدم که در حلقه بچه ها با علی اسکندری صحبت می کردند. تلاش کردم تا خود را کنار حضرت امام (ره) و علی برسانم، اما موفق نشدم.
از خواب بیدار شدم. هوش و حواسم پیش علی بود. دلم می خواست بدانم تعبیر خوابی که دیدم چیست؟ اما دیری نپایید برادر عزیزم علی اسکندری به شهادت رسید و من به مقام و عظمت او غبطه خوردم.
محمد حسن جعفری:
ر سنگر فرماندهی لشکر، سردار حاج غلامرضا جعفری، فرماندهان را برای ادامه عملیات کربلای پنج توجیه می کرد. در همین حال سراغ شهید علی اسکندری را گرفت. بچه ها گفتند علی از عملیات آمده و مشغول استراحت است. علی به دستور فرماندهی لشکر در جمع فرماندهان گردانها حاضر شد. خستگی عملیات از سر و رویش می بارید. وقتی فرمانده لشکر از حساسیت منطقه سخن به میان آورد، شهید اسکندری اجازه خواست با توجه به آشنایی او به منطقه و موقعیت دشمن، همراه بچه ها وارد عمل شود، شاید بتواند کمکی به فرماندهان دیگر کند. ولی سردار جعفری به او اجازه نداد و گفت: شما بمانید و استراحت کنید و در آینده به شما کاری داریم.
حجت لاسلام اقبالیان:
شهید علی اسکندری چنان به امام عشق و محبت می ورزید که وقتی نام مقدس امام (ره) را به زبان جاری می کرد اشک از چشمانش سرازیر می شد. نام حضرت امام را با عظمت یاد می کرد. اگر می شنید برای امام ناراحتی پیش آمده به شدت متاثر می شد.
روزی به من گفت: فلانی تمام وجودم برای امام است. اگر حضرت امام بگویند: بمیر، می میرم و اگر تکلیفی به من کردند، تا انجام ندهم از پای نمی نشینم.
در روزهای آخر، علاقه اش به حضرت امام دو چندان شده بود، او با عشق به امام جبهه رفت و به شهادت رسید.
محمد آهنین پنجه :
تمام رفتار و کردار شهید علی اسکندری برای ما الگو بود. با این که او فرمانده گردان بود، ولی هیچ گاه دوست نداشت کسی او را با نام فرماندهی صدا بزند وقتی به اتفاق او جایی می رفتیم حاضر نمی شد خود را معرفی کند. قبل از عملیات کربلای چهار در منطقه، یکی از دژبانی ها مانع عبور ما شد. من بلافاصله گفتم: مگر ایشان را نمی شناسید او یکی از فرماندهان گردان های لشکر است. وقتی ایشان را معرفی کردم شهید اسکندری ناراحت شد و گفت: چرا مرا معرفی کردی، هیچ لزومی نمی بینم کسی مرا بشناسد.
حسن آقا جانی:
یک شب قبل از عملیات در کانالی به عنوان نیروی احتیاط به سر بردیم. آتش دشمن بسیار سنگین بود و ما در کنار شهید اسکندری بی سیم دشمن را شنود می کردیم.
دشمن آتش شدیدی روی مواضع ما می ریخت اما به خواست خدا هیچ گلوله ای به داخل کانالی که در آن به سر می بردیم اصابت نکرد و هیچ یک از بچه ها صدمه ای ندیدند. شهید اسکندری با آن شوخ طبعی که داشت گفت: بچه ها، انگار آنها آموزش ندیده اند!
گفتم: اتفاقاً اینها بهتر از بچه های ما آموزش دیده اند. گفت: ولی اینها واقعاً یا کور هستند یا ناشی، این همه آتش می ریزند اما هیچ آسیبی به بچه ها نمی رسد. با این کار روحیه نیروهای ما قوی تر می شد.
حسین معتمدی:
در همان اوایل جنگ بود که علی درسی و بحث را رها کرد و عازم جبهه شد و در مدت کوتاهی چنان رشادت و جوانمردی از خود نشان داد که مسئولیت های مختلفی در جنگ به عهده او گذاشته شد. به شهر که می آمد و هر وقت از مسایل جنگ از او سوال می کردیم او می فرمود: باید باور داشت جبهه تعریف کردنی نیست باید در آنجا حضور پیدا کنی تا بدانی جبهه دیدنی است.
آن وقت هم که تصمیم گرفتم به جبهه بروم به خاطر قد کوچکم مانع اعزام من شدند. گفتم: علی اگر می توانی کاری برایم انجام بده! ولی او گفت: خواستن توانستن است. هر زمان که بخواهی می توانی در جبهه حضور پیدا کنی.
همسر شهید :
تمام دوران کوتاه زندگی مشترک من با شهید بزرگوار علی اسکندری برایم خاطره بود. باور کنید من از خوبی های او درس زندگی آموختم. او چنان مهربان بود که هیچ گاه محبت او را فراموش نخواهم کرد.
با این که علی تازه ازدواج کرده بود اما هیچ به زندگی دل نبست. او تنها آرزوی شهادت داشت. همیشه از من می خواست تا دعا کنم به این آرزو نایل آید. این خواسته قلبی علی بود.
مادر شهید:
علی همیشه می گفت: مادر تو در صبر و بردباری باید مثل مادر وهب باشی اگر سرم را هم برایت آوردند به طرف دشمن پرتاب کنی. تو باید بعد از این شش سالی که به جبهه رفته ام آمادگی داشته باشی. هیچ وقت ناراحت نشوی و برای من گریه نکنی. گاه می نشست و برای من از شهادت و جایگاه رفیع شهیدان می گفت.
با این حال هر وقت جبهه می رفت او را از زیر قرآن عبور می دادم و پشت سرش آب می ریختم و بدرقه اش می کردم. می گفتم پسرم تو را به خدا می سپارم. من راضیم به رضای خدا.
حسن آقاجانی:
در عملیات کربلای پنج به عنوان بی سیم چی در خدمت شهید بزرگوار علی اسکندری بودم. او دائم می گفت: می دانم در این عملیات شهید می شوم ولی دوست دارم در آخر عملیات تیری به قلبم بنشیند و به شهادت برسم.
چند روز بعد من مجروح شدم، بچه ها مرا به پشت جبهه منتقل کردند اما روزهای آخر عملیات خبر شهادت علی را شنیدم. وقتی، نحوه شهادت او را پرسیدم گفتند: تیری به قلب علی نشست و او به آرزوی خود رسید.
امیر اسکندری ،برادر شهید :
زندگی ایشان سراسر برای ما خاطره بود همۀ رفتار و کردارشان هم همین طور همه برای ما خاطره است یکی از خاطراتم از این برادرم این است که در عملیات کربلای یک ما با هم بودیم ایشان آنجا با یک دسته بودند یک گردان از محاصره درآمده بودند در حضورشان. ما از بچگی با یکدیگر هم بازی بودیم همۀ مسائل در ذهنم مانده و خاطره از ایشان زیاد دارم.
خیلی خوب واقعاً برای ما نمونه بود و ما از رفتار و برخوردهای ایشان درس می گرفتیم همۀ محرمات را ترک می کرد واجبات را انجام می داد نماز جمعه اش ترک نمی شد نشد که نماز یکی از روزهایش را ترک یا قضا کند.
نماز جمعه، دعای کمیل و توسل، ختمهای شهدا شرکت می کرد اصفهان که بودند شب جمعه یا صبح جمعه گلزارشهدا رفتنش ترک نمی شد.
فعالیت زیادی داشت هم از نظر سیاسی هم از نظر اجتماعی و در دوران انقلاب هم فعالیت زیاد می کرد مطالعه هم زیاد می نمود اوقات بیکاری و شب ها موقع خوابیدن کتاب مطالعه می کرد عبادتش هم که جای خود داشت.
کتابهای آیت الله دستغیب و نهج البلاغه و یک سری کتابهای دیگر.
تا دوم هنرستان فنی خوانده بود. دوران دبستان را در اصفهان مدرسه خیام دورۀ ـ راهنمای را در مدرسه شهید چمران و هنرستان را در هنرستان فنی سروش اصفهان خواند.
ایشان برای رفتن به جبهه ترک تحصیل نمود سال ۱۳۵۹ بود که برای رفتن تبلیغات زیادی شد البته بعد از ۲ سال هنرستان خواندن ترک تحصیل نمود وقتی می آمد مرخصی به هنرستان می رفت و بچه ها را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد بارها به خود من گفته بود اگر خواستی بیایی سعی کن دل بکنی و زود بیایی بالا آن جا که با هم باشیم همیشه تشویق می کرد که زود بیایید بالا.
در دوران انقلاب در تظاهرات بود و در برنامه های شعارنویسی روی دیوارها و پخش اعلامیه ها شرکت می کرد بعد از انقلاب کمیته ها دایر شد رفت در کمیته و بعد هم در سپاه تا اینکه رفتند منطقه.
در دوران انقلاب یک دفعه باتون خورده بود ولی به زندان نرفته بود .
فعالیت های خود را از چه سالی آغاز نمود؟
از همان اوایل انقلاب که سال ۵۷ و تظاهرات و راهپیمایی بود.
بعد از پیروزی انقلاب چگونه بود؟
اوایلش یک مقدار در کمیته و سپاه بودند و بعد هم به منطقه رفتند.
روحیه ی خیلی خوبی داشت. وقتی که ۱۰ الی ۱۲ روز به مرخصی می آمد بعد از گذشت چند روزی کسل می شد می گفت می خواهم بروم جبهه چون آنجا روحیه بچه ها قوی است و می تواند انسان از آنها روحیه بگیرد. خیلی علاقه به رفتن داشت البته ایشان خودش روحیه ها را تقویت می کرد.
مدتی لشگر امام حسین بودند، یک مدت در لشگر نجف و مسئول رزمی بودند ، چند وقتی تقریباً یک سال آمده بود به قم یک دفعه با گردان امام سجاد در عملیات کربلای یک مجروح شد که پایش قطع شد آمد عقب بعد هم که در گردان موسی بن جعفر در عملیات کربلای ۴ یا ۵ بود که بعد از آن هم دیگر به شهادت رسیدند.
در تمام عملیات مثل، فتح المبین، آزادسازی بستان، والفجر ۸ ، ۹ کربلای یک ، دو ، سه و چهار.
حدود ۱۰ الی ۱۵ بار مجروح شدند. دفعه آخری که می خواستند بروند من خودم منطقه بودم ولی معمولاً که می خواست برود جبهه یک مقداری وصیت می کرد که سعی کنید راه شهدا را ادامه داده و امام را تنها نگذارید.
حدود ۷ الی ۸ روز قبل از اینکه جنازه اش بیاید یکی از دوستانشان تلفن زد و به خانواده اطلاع داد البته من چند روز جلوترش اطلاع داشتم بچه ها برایم خبر آورده بودند ولی به خانواده نگفته بودم. فکر کنم هدفشان برافراشته شدن پرچم اسلام بود.عقیده خودش بود که دفاع از اسلام و میهن و همراهی امام نماید.
محمد آهنین پنجه:
مدت زیادی نبود، که ما با شهید اسکندری دوست شده بودیم و در این مدت یک ماه خاطرات زیادی از شهید دارم. یک نمونه اش پیرامون مسائل عبادی ایشان بود که علاقه خاصی او به دعا داشت و دعای توسل یا دعای کمیل را که ایشان قرائت می کردند خیلی با سوز و گداز بود کمتر کسی بود که این مسائل را درک نمی کرد که موقعی که ایشان شروع می کرد به دعا خواندن همۀ آن افرادی که آنجا حاضر بودند شروع به گریه کردن می نمودند خاطرۀ دیگر ما از ایشان این است که قبل از عملیات کربلای ۵ گفته بودند شما از کل سه گروهان، دو گروهان نیرو بیاورید به خاطر حساس بودن این عملیات بعد ایشان با من صبحت کرد و گفت نظر شما در این مورد چیست؟ ما هم که یکی از نیروهای تحت امر ایشان بودیم همچنین مسئول یکی از گروهان های او بودیم لذا صلاح بر این بود که یک مشورتی بشود یک گروهان که زمین گذاشتیم این بچه هایی که عقب مانده بودند واقعاً دوست داشتند به صف خط شکن ها بپیوندند و همه دور شهید اسکندری حلقه زده بودند گریه زاری می کردند شهید اسکندری هم با آنها هم ناله شد ایشان واقعاً علاقه وافری نسبت به بسیجی ها و رزمندگان اسلام داشت.
ما حدود یک ماه بود که آشنا شده بودیم ولی به یکدیگر عجیب علاقه پیدا کرده بودیم .خودم به او گفتم که به شما علاقه خاصی دارم کلاً همۀ رفتار و کردارش برای ما الگو بود. ایشان با این که فرماندۀ گردان بود ولی وقتی با همدیگر این طرف و آن طرف می رفتیم حاضر نمی شد خودش را معرفی کند .حتی یک شب قبل از عملیات کربلای ۴ ایشان خیلی جوش می زد که برویم و زودتر تکلیف گردان را روشن کنیم .با همدیگر راه افتادیم و رفتیم به منطقه عملیاتی در بین راه یک دژبانی بود که ایشان حاضر نشد خودش را به آنها معرفی کند. من گفتم که او یکی از فرمانده گردان های لشگر علی بن ابیطالب است که ایشان مقداری از حرف من ناراحت شد می گفت شما چرا این کار را می کنید اصلاً دوست نداشت کسی او را بشناسد و سعی بر این داشت که آن مسئولیتی را که در قبال کارش دارد را پنهان نگهدارد. این یکی از اوصاف خوبش بود این مظلومیتش و رفتار و حرکاتش همه برای ما درس بود. با یک بسیجی که می خواست از گردان برود یا به گردان بیاید خیلی برادرانه صحبت می کرد حتی می نشست با او یکی دو ساعت صحبت می کرد و قانعش می نمود. از آن افرادی نبود که حرفهایش را با اجبار به کسی تحمیل کند و کسی از او رنج ببرد.
شب عملیات کربلای ۵ آن قدر خونسرد بود که من یکی دو بار گفتم این خونسردی شما برای من درس است. همچنین روحیه بالایی داشت ما به جایی رفته بودیم که با عمق دشمن و دل دشمن فاصلۀ چندانی نداشتیم. من خیلی جوش می زدم که بلند شو برویم یک جای دیگر اگر تا صبح اینجا بمانیم امکان دارد مسائلی پیش بیاید و فردا نتوانیم جوابگو باشیم. ایشان با خونسردی می گفت حالا صبر کن نیم ساعت دیگر. از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود بارها به او می گفتم این روحیه ات برای همه کس قابل قبول نیست این را ما اولین باری بود که می دیدیم ایشان یک چنین روحیۀ بالا و خونسردی کاملی در این عملیات دارد.
ایشان همین طور که پشت خاکریز بوده درگیری سختی در گرفته بود که یک تیر دشمن به قسمت سینه و قلب شهید اسکندری می خورد و او را در جا به شهادت می رساند. جادۀ شلمچه بصره نزدیکهای جزیره بوارین بود.
روحیات و اخلاقش برای ما درس بود در زندگی. با این بچه ها که سرکار داشت همیشه مخلص این بسیجی ها بود.همیشه می گفت یک کار بکنید که این بچه های بسیج از ما راضی باشند که مبادا خدای نکرده وقتی اینها و ما شهید شدیم جایگاه اینها از ما در بهشت بهتر باشد و پیش آنها روسیاه باشیم. علاقۀ وافری به این بسیجی ها داشت.
خیلی خاصعانه و خاشعانه برخورد می نمود من بعضی اوقات می گفتم آقای اسکندری شما سعی نکنید خودتان مظلوم باشید چون الان دوره ای نیست که کسی بخواهد مظلوم باشد و حرف نزند،حرف خودت را بزن !می گفت: نه باشد آخر جنگ الان ارزش این حرفها راندارد. می گفتم شما می خواهید از حق دفاع کنید باید یک مقدار این مظلومیت را کنار بگذاری. این طور که من از برادرش هم پرسیدم این حالت مظلومی ایشان فقط در جبهه نبوده بلکه در اینجا هم مقداری این مسئله صدق می کرده و این مظلومیت و خضوع و خشوع ایشان برای ما درس بود .من از ایشان به عنوان یکی از شهدای مظلوم جنگ یاد می کنم در ردۀ شهیدان مظلوم آیت الله بهشتی و شهید بنیادی و رجایی و باهنر اینها شهدای مظلوم ما هستند که واقعاً نامشان برای همیشه در تاریخ جاودان خواهد ماند.
شهدا هستندکه وقتی خونشان که به زمین ریخته می شود این را به ما می گویند که اگر امروز ما کشته شده ایم بدان که در راه حق کشته شده ایم اگر انسان واقعاً انصاف داشته باشد و این خون شهدا را ببیند،الحق و الانصاف باید راه آنها را ادامه دهد چرا که بر همه واجب است دفاع از حق و دفاع از خون شهیدان بکنیم انشاءالله که ما و بقیه همرزمانش بتوانیم تا آنجایی که در توانمان است مبارزه بر علیه کفر همان راه شهید را ادامه دهیم.
حسن آقاجانی:
بنده بیسم چی اش بودم و در قبل از عملیات و قبل از شهادتشان در خدمتشان بودم. بنده مجروح شدم که به پشت جبهه منتقل گشتم . در عملیات کربلای ۵ با ما صبحت می کرد ایشان کاملاً از شهادت خودشان اطلاع داشتند می گفت من می دانم که شهید می شوم در این عملیات ولی دوست دارم آخرهای عملیات شهید بشوم و اگر تیر خوردم دوست دارم آن تیر به قلبم بخورد این را موقعی که می خواستیم از هم جدا شویم گفت به من البته بعد از ۵ الی ۶ روز من اینجا شنیدم که گفتند شهید شده آن لحظه جرقه ای در مغزم احساس کردم بعد از بچه ها پرسیدم که چه شده ترکش خورد یا تیر خورد؟ گفتند تیر به قلب و سینه اش خورد من فوراً یاد آن روزی افتادم که می خواستیم از هم جدا بشویم.
یک خاطره دیگری که از او داشتم اینکه قبل از عملیات در کانال بودیم قرار گاه کربلا عملیات را شروع کرده بود قرار بود شب دیگر لشگر ما خط را بشکند. گردان ما خط شکن بود آتش دشمن خیلی سنگین بود . ما اتفاقاً پهلوی هم خوابیده بودیم و داشتیم از عراق با بی سیم شنود می کردیم اینها هم آتش می ریختند ولی در کانال نمی خورد. ایشان با شوخی می گفت اینها آموزش ندیده اند ما گفتیم منظورتان چه کسانی است؟ گفت :همین عراقی ها را می گویم گفتیم ـ برعکس اتفاقاً می گویند که اینها بهتر از بچه های ما آموزش دیده اند. گفت: اینها واقعاً کور هستند شما ببینید این همه مهمات می ریزند ولی هیچ اثری روی بچه های ما ندارد حتی روحیه بچه ها قوی تر می شود.
ایشان برای ما نمونه بود مثلاً بنده که بیسم چی او بودم اگر یک کار اشتباهی می کردم فوراً مرا نصیحت می کرد و توصیه می نمود که بهتر است شما فلان کار را انجام دهید. ما آن را که انجام می دادیم وقتی سر صحبت باز می شد ایشان خیلی از ما عذرخواهی می کرد که ما شرمنده و خجالت زده می شدیم بعد یک موقع سر فرصت به او می گفتیم آقای اسکندری شما که کار اشتباه نکردید شما فرمانده هستید وظیفه تان است که ما را نصیحت کنید ما از اینکه کارمان بهتر می شود خیلی خوشحال می شویم شما نباید عذرخواهی بکنید. می گفت من فکر می کردم شاید شما ناراحت بشوید ما می گفتیم این که ناراحتی ندارد ما از این که شما عذرخواهی می کنید بیشتر ناراحت می شویم بعد می گفت من آخر دلم قرار نمی گیرد. قبل از عملیات سخنانی برای بچه ها داشت که گریه اش گرفت و نتوانست سخنانش را تمام کند .عده ای از بچه ها به قدری گریه کردند که نتوانست صبحت هایش را تمام کند به بچه ها گفت هیچ کدام از شما نبایستی از دست من ناراضی باشید ـ طوری نباشد که آن دنیا امام زمان جلوی مرا بگیرد و بفرماید سربازان من از دست تو ناراحت هستند. اگر یک وقت اشتباهی از من دیده اید من حاضر هستم قصاصم کنید تا شب عملیات وقتی نمانده بچه ها از این خلوص نیت گریه می کردند.
ایمانش واقعاً در تمام گردان بسیار قوی بود و نمونه بود در همان سخنانی که قبل از عملیات داشتند می گفت برادران نماز شبتان ترک نشود با خدای خودتان رازونیاز کنید. نگذارید دعایتان ترک شود آنهایی که سالم می روند پشت جبهه پیام خون شهیدان را برسانند. آنهایی که نق می زنند اگر نتوانستید با اعمال خوبتان آنها را به راه راست هدایت کنید اگر نشد و می بینید منافق هستند با آنها مبارزه کنید .باید ایمان ما طوری باشد که اگر رگبار در سینه ما قرار گرفت یا زیر تانک له شدیم با خدای خودمان حال کنیم. بچه ها از اینکه ایشان حداقل در ۹۵% عملیاتها شرکت داشت از شجاعت او تعجب می کردند از نظر ایمان قلبی و از نظر رزم توصیه می کرد و می گفت ما حال می کنیم وقتی که رگبار در سینه امان جا می گیرد .
از روزی که ایشان مسئول گردان شدند تا آن موقعی که من مجروح شدم با یکدیگر بودیم حتی در یک سنگر بودیم حدود ۳۰ الی ۳۲ روز می شد ولی قبلاً آشنائی نداشتیم و رفتارش بسیار عالی بود.
درگردان موسی بن جعفر(ع)بودیم و ایشان مسئول گردان بودند. بعضی از بچه ها می گفتند که خانوادۀ ایشان خبر ندارند که او مسئول گردان است. تا آن جایی که می توانست کار می کرد. وقتی ما می دیدیم این قدر ایشان کار می کند خجالت می کشیدیم و شب ها می ماندیم پهلویش همکاری می کردیم . می گفت برادران شما بروید بخوابید ولی ما خجالت می کشیدیم بیشتر سعی می کردیم که سنگرمان را از ایشان جدا کنیم چون فرمانده بود و احترامش واجب ولی ایشان می گفت نه برادران من هم مثل خودتان هستم خیلی به ما و بسیجی ها علاقه داشت .بنده خودم بسیجی هستم اصلاً ایشان خیلی برای حتی فرمانده گردانها هم نمونه بود .
دریک عملیات بچه ها در کانال بودند که ما رفتیم پیش آقای جعفری مسئول لشگر بود.مثل این که نقشه عملیات تغییر کرده بود ایشان می گفتند که شما از کجا بایستی خط را بشکنید .بچه ها خسته بودند معاون ایشان آقای کُرداری بود. خیلی اصرار داشتند که ما برویم می گفتند به ایشان شما از صبح تا حالا خسته شده اید. بعد ایشان می گفتند نه بیسم چی را عوض می کرد یک بار من با ایشان می رفتم یک بار هم فرد دیگری که بچه ها خسته نشوند می رفت و خط را شناسایی می کرد. همیشه خودش می رفت خیلی علاقه داشت که در عملیاتها باشد می گفت من خیلی دوست دارم شهید بشوم .تنها آرزویش همین بود که البته به آرزوی خود رسید ما می پرسیدیم آیا آرزوی دیگری هم دارید؟ می گفت: نه فقط دوست دارم شهید بشوم ولی ناراحتم که در عملیات آینده شرکت نمی توانم بکنم و سرنوشت جنگ را هرچه که باشد شاهد باشیم که البته شهیدان شاهد این هم هستند.
همیشه سفارش به خواندن نماز شب می کرد به همه گردان می گفت البته اعمالش خود یک سفارش بود به دعا خواندن و مخصوصاً مطالعه را بسیار سفارش می کرد که وقتی من از ایشان میزان تحصیلاتش را پرسیدم گفتند تا دوم دبیرستان خوانده ام در حالی که من خودم محصل هستم یک عده از بچه ها معلم و فوق دیپلم و لیسانس آن جا بودند. وقتی که یک جدولی حل می کرد یا از اطلاعاتش برای معلم هایمان می گفتم آنها باور نمی کردند و می گفتند حتماً بیشتر خوانده ولی به شما نمی گوید می گفتم نه ایشان گفته دوم هستم.
کتابهای شهید دستغیب و شهید مطهری می خواندند به نهج البلاغه و قرآن زیاد علاقه داشت می گفت روخوانی قرآن فقط کافی نیست ببینید قرآن چه می گوید قرآن و کتابهای علمی زیاد می خواند.
یکی از سفارشات برادر اسکندری این بود که برای جبهه تبلیغات بکنید و پیام من این است که برادران تا آن جایی که می تواند بروند جبهه . آن طوری که امام گفتند واجب کفایی است بروند جبهه و پشت جبهه ای ها نق نزنند به نظر من اگر شخصی از نظر اخلاقی بدترین افراد باشد یک بار به جبهه برود و برگردد درست می شود خودشان بروند و مشاهده کنند الان زمان جنگ است ما باید از همه نظر بسازیم و صبر و استقامت داشته باشیم.
نرگس پیرامند ،همسر شهید:
خوبی هایش و درسهایی که در زندگی به من داد برایم خاطره است. همیشه می گفت تو دعا کن من شهید بشوم یا می گفت دعا کن خدا یک منزلی به ما بدهد که ما هرچه زودتر برویم و در آن زندگی کنیم که البته ایشان الان بهترین منزل را دارد.
۹ ماه بود ازدواج کرده بودیم که شهیدشد.
رفتار و کردارش خیلی خوب بود و اسلامی بود به من هم یاد می داد که رفتار و کردارم اسلامی باشد و در آینده بتوانیم فرد مفیدی باشیم در جامعه .
در کارهای خانه راهنمائی ام می نمود ارشاد می کرد و راه و رسم زندگی را یاد می داد.
آشنایان واقوام می گویند که او خیلی خوب بود همچنین اخلاق و رفتار و ایمانش بسیار خوب بود حیف بود که برود درست است که او پیش خداست . همیشه به خدا می گفت مرا ببر ولی خوب حیف بود که برود من حدود ۹ ماه بود که با شهید عقد بسته بودم که در همین ۹ ماه بسیار من را درس می داد.
من بایستی راه او را ادامه دهم ایمانم و حجابم را حفظ کنم از وسواس شیطانی خود را حفظ کنم.
پروین کشاورز،مادر شهید :
گویا خداوند این را از بچگی برای جنگیدن خلق کرده بود.از همان اول کودکیش در کلاس سوم نقاشی هایش همه توپ و تانک بود که من وقتی بزرگ شده بود می گفتم مادر نقاشی هایت را نگهدار که اگر شهید شدی من به آنها افتخار کنم و الان نقاشی هایش هست یا مثلاً اگر اسباب بازی درست می کرد توپ و تانک بود.وقتی این فیلم ایران در جنگ را نگاه می کرد می گفت مامان ببین چه خوبند. علاقه عجیبی به جنگ داشت اگر بازی با خودش می کرد همه فیلم های جنگی بود با دوستانش هم بازی می کرد همین طور می گفتم تو چقدر جنگی هستی می گفت خوب مامان من دوست دارم. از وقتی که بزرگتر شد و به راهنمایی رفت تازه انقلاب شروع شده بود که ایشان ۱۳ الی ۱۴ سالش بود ولی طوری بود که پاسبانها با باتون او را کتک زده و دنبالش کرده بودند این طور انقلابی بود. کسی جرات نداشت کوچکترین حرف را بر ضد انقلاب جلویش بزند . از بچگی روحیه اش عجیب بود من که مادرش هستم تا الان او را درست نشناختم .یک دفعه مثلاً بگوید مادر من چکاره هستم یا فرمانده هستم ابداً کوچکترین حرفی از این مسائل نمی زد. می گفت من یک سرباز هستم که با این لباس خدمت به اسلام می کنم تو مادر من بایستی مثل مادر وهب باشی این حرفش همیشه توی گوش من هست گفت اگر یک موقع سر من را هم آوردند تو باید آن را به طرف دشمن پرتاب کنی. می گفتم باشد می گفت مامان تو دیگر عادت کرده ای شش سال است که من می روم جبهه و برمی گردم تو بایستی آمادگی داشته باشی یک وقت ناراحت نباشی و برای من گریه نکنی من همیشه پیش بچه ها می گویم مادرم شیر زن است. این قدر تعریف تو را می کنم ولیکن تو خود دار باش. یک موقع می نشست می گفت می خواهم از شهید برایت بگویم مثلاً چه خصوصیاتی شهید دارد .چقدر آن دنیا ارزش دارد همه اینها را برای من تعریف می کرد من هم به حرف هایش گوش می دادم .هیچ گاه نشد که به او بگویم نرود و هرگاه می خواست برود خوشش نمی آمد که من رویش را ببوسم از زیر قرآن ردش می کردم آب پشت سرش می ریختم می گفتم تو را به خدا می سپرمت عمر دست خداست هرچه که خدا بخواهد ،بشود. چه اینجا باشی چه آنجا همان می شود و فرق نمی کند این خیلی خوشش می آمد وقتی زن گرفته بود می گفتم مادر تو دیگر زن گرفته ای می گفت نه من زن گرفتم که ایمانم قوی بشود و کامل بشود، برای چیز دیگری زن نگرفته ام. این چیزها نمی تواند سد راه من شود که من به جبهه نروم .ما گفتیم باشد هر جوری که تو راضی هستی ما هم همانطور راضی می باشیم. خلاصه خیلی علاقه به جبهه داشت اگر دو سه روز اینجا می ماند می گفت من اینجا حوصله ام سر می رود آنجا یک حال و هوای دیگری دارد .همیشه توی خودش بود .می گفت این دنیا برای من کوچک است حتی در نامه ها و وصیت نامه اش هم هست که الان ما یک وقت می خوانیم نوشته این دنیا برای من کوچک است و آرزوی شهادت می کرد . دعای کمیل را همیشه می رفت سر قبر شهیدان می خواند. یک دفعه ساعت ۱۰ شب بود که یادم است دوستش شهید شده بود در اصفهان، گفتم :علی دیشب کجا بودی گفت یک جای خوبی گفتم کجا؟ گفت رفتم بغل قبر دوستم که شهید شده بود خوابیدم .همیشه می گفت دوستانم رفتند من ماندم می گفتم مادر ناراحت نباش عمر دست خداست هرگاه خدا بخواهد قست تو هم خواهد شد. اگر هم ماندید بر فرض خدا خواسته که بمانید و کار برای اسلام بکنید .من الان که شهید شده فهمیده ام که آنجا فرمانده بوده همیشه خودش را کوچک حس می کرد این قدر مظلوم بود که خدا می داند نه اذیتی نه آزاری از بچگی مظلوم بود نه به زور از ما لباس می خواست نه به زور از ما پول می خواست ابداً هیچ کاری به این کارها نداشت. خیلی متواضع بود همیشه اگر یک چیزی بود می گفت فکر بیچاره ها باشید فکر آنهایی که ندارند مامان این دنیا که فایده ندارد دل به این دنیا نبندید تازه به ما هم نصیحت می کرد در حدود ۲۱ سال که با او بودم جز خاطرات خوب از او ندارم فقط از او خوبی بیاد دارم.
اگر یک وقت ناراحت بود یا اینکه از چیزی عصبانی می شد سعی می کرد با خوبی و خوشرویی حرف بزند. اگر من ناراحت بودم زود از دلم درمی آورد. خیلی خوش اخلاق و خوش رفتار بود همه چیزش روی ایمانش بود. جز ایمان داشتن و قرآن خواندن کار دیگری نداشت. همیشه به امام دعا می کرد توی نامه هایش هم هست که به امام دعا کنید. همیشه این جمله حرفش بود ما هم همیشه به حرفش گوش می دادیم .ایشان از اول در همۀ جبهه ها و حمله ها به جز حصر آبادان بعد از حصر آبادان در حمله های دیگر شرکت داشت، ۶ الی ۷ بار مجروح شد تیر خورد توی صورتش، توی پایش، همه جایش اما با این وجود تا خوب می شد می رفت. این بار آخری که تابستان بود زخمی شد عقب پایش قطع شد خد امی داند که چقدر دکتر می رفت می گفت اگر شده خارج بروم، می روم که این پایم خوب شود و من دوباره بتوانم برگردم و به اسلام خدمت کنم. اگر یک وقت حملۀ کوچکی می شد و نبود من که مادرش بودم ناراحت می شدم می گفتم علی جایت آنجا خالی است .چرا تو نبایستی الان آنجا باشی واقعاً خودم هم دوست داشتم و افتخار می کنم که خداوند عالم همچین پسری را و همچین امانتی را داد و امانتش را پس گرفت.
روحیه اش خیلی عالی بود. این قدر ذوق می کرد که می خواهد برود خدا می داند که اصلاً سر از پا نمی شناخت برای جبهه رفتن ،خیلی علاقه و ذوق و شوق داشت. دوست داشت ۲۴ ساعت تمام شبانه روز همۀ عمرش را در جبهه باشد و خدمت کند. همیشه با این بچه هایی که می خواست اینها را بسازد در این رابطه با آنها کار می کرد .یک وقت به او می گفتم مادر این دوستان تو هنوز کوچک هستند می گفت نه مادر من می خواهم به اینها آمادگی بدهم و اینها را بسازم برای اسلام. کلاً همه کارهای او برایمان الان خاطره است. از این بچه ها جز خوبی و ایمان چیز دیگری یاد نمی کنیم این قدر این بچه آرزوی شهادت می کرد و واقعاً به آرزویش رسید موقعی که شهید شد دوستش بالای سرش بوده. ایشان آمد و اینجا به ما گفت ایشان جلوتر خواب دیده بود و به همه گفته بود که من در این حمله شهید می شوم. تیر هم به قلبم می خورد. البته وقتی در حمله هم بالای خاکریز بوده تیر به قلبش می خورد.
گفته بود من از خدا می خواهم که این محوری که بایستی من بگیرم را حتماً بگیرم بعداً شهید بشوم البته همین طور هم می شود دوستش می گفت من بالای سرش بودم دو دفعه گفت یا حسین مانند اینکه کسی را می بیند لبخندی زد و گفت یا مهدی و خودش خوابید روی زمین.
سفارشش همیشه این بود می گفت مامان نمازتان را سروقت بخوانید دعای کمیل و توسل یادتان نرود با دوستان و آشنایان به خوبی رفتار کنید و صلۀ رحم را به جا آورید. خیلی سفارش انجام عبادات خدا و اسلام را می نمود همیشه می گفت از دوری من ناراحت نشوید .
یک خانمی زنگ زد و گفت پسر شما شهید شده فردا می آورنش ولیکن یک هفته طول می کشد تا این که یک هفته بعد جنازه آمد در طول این هفته خیلی به من سخت گذشت اما آن روزی که رفتم و او را دیدم واقعاً یک صبر خدایی به من داده شد گویا یکی دست روی قلبم گذاشت و من دیگر ساکت شدم به آن صورت گریه و زاری نمی کنم. همیشه یاد حرفهایش می افتم که می گفت مامان صبور باش برای من گریه نکن ناراحتی نکن من هم سعی می کنم همانطور باشم درست است که وقتی اولاد انسان از دست برود انسان خیلی ناراحت می شود و دلش می سوزد اما چون در راه اسلام بود امانتی بود که خدا داد و خیلی خوشحالم که در این راه از دستم گرفت و باعث افتخار و سربلندی ما شد.
آن موقعی که کوچکتر بود تا آن جایی که می توانست به من کمک می کرد ولی بعداً که یکی از دستانش تیر خورده بود و یکی هم موج گرفته بود کارهای سنگین به آن صورت نمی توانست بکند ولی کارهای سبک چرا انجام می داد
بستگان جز خوبی چیزی دیگر پشت سرش نمی گفتند که این پسر صبور و سربه زیر بود و واقعاً مظلوم بود .خیلی از تجملات ظاهری بدش می آمد. می گفت مامان این کارها چیست اصل کاری آنجا است اینجا همه تظاهر است. البته آن طور که می خواست شد من هرکاری کردم تزئینی به این مراسمش داده باشم تا هفتش نشد .همانطور که دل خودش می خواست شد ساده و بی ریا و غریب وار من بعضی اوقات این قدر دلم می سوزد می گویم این اینقدر غریب بود که واقعاً مثل امام حسین بود مثل امام حسین هم شهید شد.
از سنی که هنوز به تکلیف نرسیده بود هنوز خیلی کوچک بود ، روزه می گرفت. ما می گفتیم هنوز به تو واجب نیست مریض می شوی می گفت نه بایستی از حالا بگیرم تا عادت کنم تقریباً از ۱۳ سالگی به طور مداوم در ماه رمضان روزه بود .الان می توانم بگویم نه یک نماز قضا دارد نه یک روزۀ قضا ولی اگر در جبهه مریض شده چون ضعیف بود من نمی دانم و اگر دو روزی می آمد اینجا می گفت روزۀ قرضی می خواهم بگیرم. اگر دو روز روزه می گرفت حالش به هم می خورد این بُنیه خدایی بوده که می توانست آنجا این قدر بجنگد واقعاً کار خدا بود .می گفت من دارم می روم به امید آن روزی که در کربلا سماور روشن کنم و چای درست نمایم که شما بیایید آنجا هر وقتی که می خواست برود این را می گفت من هم می گفتم انشاءالله موفق باشید. سلام مرا به رزمندگان برسان و احوالپرسی بکن انشاءالله پیروز شوید و دشمن نابود می گردد.
مردم ایران که الحمدالله دیگر خودشان می فهمند و می دانند همه دیگر فهمیده هستند حرفهای ضدانقلابی نباید بزنند که این شهدا ناراحت شوند یکی همین شهید خودم خیلی ناراحت می شد و بَدَش می آمد اگر کسی کوچکترین حرفی را بر علیه انقلاب می زد. دیگر با او سلام و علیک یا رفت و آمد نمی کرد بایستی ما هم دنباله رو اینها باشیم اینها کار حسینی کردند ما هم بایستی کار زینبی کنیم و به خواسته آنها رفتار کنیم.
افسانه اسکندری، خواهر شهید :
من چند سال از او بزرگتر بودم و اولین دختر خانواده بودم او هم اولین پسر خانواده بود تقریباً بیشتر با هم نزدیک بودیم از لحاظ عاطفی و غیر از اینکه خواهر و برادر بودیم با یکدیگر دوست هم بودیم .علی از وقتی که جبهه رفت بیشتر نامه هایش را برای من می فرستاد به من می گفت منشی. پشت نامه هایش می نوشت فقط منشی باز کند و منشی جواب دهد. عکس می فرستاد می گفت منشی توی آلبوم بگذار یک خاطره ای که از ایشان دارم و هیچ کس به آن اشاره نکرد این شوخ طبعی اش بود. هرجایی که بود نمی گذاشت کسی ناراحت باشد مرتب حرفهایی می زد و کارهایی می کرد که طرف از ناراحتی دربیاید چه در جبهه چه در اینجا. اگر یک موقع خودمان توهم و ناراحت بودیم همیشه یک حرفی می زد و یک کاری سر سفره می کرد که همه را بخنداند و خوشحال کند. می گفت من آنجا که هستم در جبهه با بچه ها از این طرف و آن طرف می گویم و می خندیم اینجا که می آیم دلم نمی خواهد کسی ناراحت باشد یا گرفته باشد .
یادم است وقتی می آمدیم آلبوم عکس هایش را با همدیگر درست کنیم دوستانش که شهید می شدند خیلی ناراحت می شد. می گفتم: علی چه شده؟ می گفت: رمضانی شهید شده یک بار دیگری گفت: کلهر شهید شده، کاردان پور شهید شده همۀ دوستانش را یکی یکی می گفت که شهید شده اند بعد می گفت همه رفتند و لیاقت داشتند بروند فقط من لیاقت ندارم من اندازۀ یک انگشت کوچک آنها لیاقت ندارم که شهید بشوم. من دلداریش می دادم می گفتم خدا برای هرکسی یک عمری قرار داده و هرکسی یک اجری دارد رزمنده یک اجری دارد و شهید یک اجری دارد. شاید خدا خواسته تو بیشتر آنجا بجنگی و بعد شهید بشوی .می گفت این حرفها را نزن که دلم را خوش کنی من لیاقتش را ندارم وقتی با هم می رفتیم گلزارشهدا از دوستانش تعریف می کرد. می گفت فلانی این طور بود و کجا با هم بودیم خاطره از او تعریف می کرد بعد می گفت اگر من شهید شدم وقتی که آمدی گلزار سر مزارم ابتدا اگر آشغالی ریخته جمع کن و آنجا را تمیز کن مرتب آب می ریزی بعد می نشینی یک سوره قرآن برایم می خوانی اگر نوار آهنگران داری با ضبط می آوری بالای سرم گوش می کنم ،یادتان نرود. می گفتم: این حرفها چیه می زنی !می گفت: نه اگر من شهید شدم به وصیت من عمل کنید !گفتم: خیلی خوب ما یادمان نمی رود .می گفت: در بین خواهرهایم تو را بیشتر دوست دارم دلم می خواهد که مثل حضرت زینب باشی اگر من شهید شدم مقاومت کنی و استوار باشی جلوی دشمنان خم به ابرو نیاوری وقتی که ما رفتیم جنازۀ ایشان را دیدیم چون مقداری در معرض باد و سرازیری قرار گرفته بود سر و گردنش یک کمی سیاه شده بود من ابتدا تعجب کردم که چرا این طور است بعد که بالای سرش نشستم دیدم نه صورت خودش است بعد خدا یک صبر عجیبی به من داد و در دفنش کمک کردم گره های کفش را خودم زدم و اسمش را روی سینه اش نوشتم و دستمال به صورتش کشیده و به عنوان تبرک نگهداشتم. بالای سرش نشستم و صحبت کردم با او الان یادم نیست که چه گفتم از او طلب شفاعت کردم خیلی با او صحبت کردم همه گریه می کردند و می رفتند من یک مقاومت عجیبی داشتم. ایشان هم گویی خوابیده بود و من بالای سرش نشسته بودم من البته به وصیتش عمل کردم تا آنجا که می توانستم مقاومت کردم.