بسم ربّ الشهدا و الصدیقین

چکیده ای از سراسر زندگی یکپارچه شور و علاقه به اسلام شهید جواد شمس الدینی

شهید جواد شمس الدینی فرزند عباس در روز اول فروردین ماه ۱۳۴۳ یعنی سال انقلاب اسلامی بعد از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در یک خانواده مذهبی در شهر مقدس قم بدنیا آمد. بعد از طی دوران کودکی و فراگرفتن قرآن بتحصیل علم در دبستان میرزای قمی واقع در خیابان نوبهار مشغول شد و تا کلاس چهارم ابتدائی هر سال به خوبی موفق شد ولی در کلاس پنجم بعلت فقر مالي و و آگاهی او از این مهم تصمیم برترک علم گرفت و به شغل شریف خیاطی در خیابان طالقانی (آذر) مشغول شد تا اینکه در روز ۱۷ دی ماه حکومت جبار پهلوی با انتشار مقاله ای توهین آمیز قصد جسارت به ساحت مقدس امام خمینی را داشت و این برای جواد امتحان بزرگی بود و چه سرآغاز پرشور و هیجانی. از همان اول بطوری عاشق تظاهرات و زدوخورد با مزدوران طاغوت شد که حتی شبها خانواده اش او را نمی دیدند. تا اینکه آقا زاده حضرت امام خمینی مرحوم حاج مصطفی بشهادت رسید و بهمین مناسبت مجلس ختمی در میان اختناق رژیم و علاقه شدید مردم بتظاهرات در بازار نو قم منعقد شد و در پایان ختم جواد شروع بصلوات و دادن شعار برای سلامتی امام و محکوم نمودن این شهادت کرد ولی وقتی باتفاق گروهی از جوانان که رهبری آنان را برعهده داشت از بازار نو بیرون آمد باتفاق دیگر دوستانش بمحاصره مزدوران طاغوت درآمد و پس از مقاومت زیاد در کوچه بن بست وسط بازارچه حسین آباد دستگیر شد و ناجوانمردانه بسختی مضروب و مجروحش کردند که با ناراحتی زیاد بخانه آمد و به خانواده اش چیزی نگفت و روز بعد بعلت کنجکاوی مادرش و جستجوی بدن او از بدن ضرب دیده و سیاه شده او آگاه شدند و در جواب این سئوال که اینها چیست گفت اینها علامت عشق و علاقه من به شهادت است و تازه این اول برنامه های من است. بار دوم وقتی که باتفاق گروهش در خیابان طالقانی، محله قدیمی چهل اختران بدادن شعار مرگ برشاه مشغول بود توسط نوکران اجانب بحدی مجروح شد که تا دو روز از رفتن بخانه اش خودداری کرد و در خیاطی بود که اگر از خیاطی پایین می آمد مزدوران که این بار کاملا او را شناخته بودند دستگیر می کردند. انقلاب گذشت تا اینکه بمرحله مسلحانه رسید و جواد از کسانی بود که نارنجکهای دستی، کوکتل مولوتف ها و سه راهی های ساخت برادران قمی را بداخل جیب ها و نفربرهای مزدوران آمریکا می انداخت و آنان را بدرک واصل میکرد که در این کار مهارت بسیاری بدست آورده بود و یکبار که در این زدو خوردها یکی از هم رزمانش بشهادت رسید او به سختی اشک میریخت و میگفت چرا من نباید با او باشم و او تنها بدیدار خدا برود و بدنبال این شهادت، او مصمم تر از پیش بکارش علاقمند شد. شرکت او در مجالس ختم شهدای انقلاب و مراسم سخنرانیهای انقلابی زبان زد خاص و عام شده بود. دیگر احتیاجی به گفتن فعالیتش در زمان پیروزی انقلاب شکوهمندمان و تشریف فرمائی امام عزیزمان به ایران با همراهانش نیست و با شروع این مرحله همراه با امت همیشه در صحنه و مردم حزب الله وارد مرحله تازه ای از زندگیش شد. بدنبال پیروزی انقلاب همانند گذشته حیله های آمریکا برای شکست انقلاب یعنی اسلام ادامه پیدا کرد. حادثه طبس – ترور شخصیت های مذهبی همانند استاد مفتح – استاد مطهری و مبارزی همانند عراقی و دیگر شهدای این راه… تا اینکه یکی دیگر از حیله ها بوقوع پیوست و آن شروع جنگ تحمیلی عراق در روز اول مهرماه با بمباران فرودگاه مهرآباد و نقاطی از تهران بود. و او یکباره عاشق جنگ شد و آنهم چه عاشقی، او سر از پا نمی شناخت و یکپارچه شورو علاقه شده بود و اینها بعلت خواندن نمازهای شب و دعاهای کمیل و انجام دعاهای توسل در او ایجاد شده بود و وقتی که برای ثبت نام به بسیج مراجعه کرد از او رضایت نامه پدر و مادر خواستند. او با علاقه بخانه آمد و ببهانه خرید لباس مادرش را بهمراه برد و یکباره در میان راه جریان را بمادرش گفت و شما باید برای من رضایت بنویسی و این کلمات را با گریه میگفت مادرش قبول کرد و با هم بواحد بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی واقع در سه راه بازار رفتند و آنجا بود که او خوشحال و خندان تر از همیشه توانست رضایت مادرش و بعد رضایت پدرش را فراهم نماید وبلافاصله به جبهه رفت. مدت سه بار به جبهه رفت و محل جنگیدنش سومار،گیلانغرب و غرب و… بود و هربار برای زیارت قبر مقدسه حضرت معصومه علیها السلام و دیدار پدر و مادرش و دیگر اعضای خانواده بقم آمد بطوری به فامیلش علاقمند بود که صله ارحام او زبان زد فامیلانش گشته بود. ولی هر بار دلش تنگ برای جبهه میشد، تا اینکه بار چهارم بقم آمد و این بار مأموریتی ۱۵ روزه به او در تهران داده شد. او درباره جبهه خاطرات فراوانی برای خانواده و فامیلش ذکر کرد که بعد از شهادتش گفتگوی روزمره آنان شده است. ذکر انجام مراسم دعاهای کمیل – توسل – ندبه- زیارت عاشورا – وارث و نماز جماعتها و نماز شب – مناجاتها وسینه زنی و نوحه خوانی داخل سنگرها از خاطرات او بود. او میگفت در جبهه از عشق و علاقه به اسلام تا دیدار امام زمان (عج) هست. بار آخری که می خواست به جبهه برود بمادرش گفت راضی نیستم از درب منزل بخاطر بدرقه ام بیرون بیایی چرا که تو مادری و من اصلا قابل نیستم. در آخرین یادگارش که بدست خانواده اش رسید گفته بود چند شب پیش یکی از برادران همسنگرم در پایگاه منتظران شهادت امام زمان (عج) را زیارت کرده است ولی ما موفق بدیدار امام زمان نشده ایم و در خاتمه نامه اش ذکر کرده بود در دعای کمیل مسجد مهدیه و دعای کمیل مسجد جمکران برای همه ما دعا کنید که موفق به زیارت آقا امام زمان (عج) شویم.

و براستی که دعای خانواده و دوستانش چه خوب در حق او مستجاب شد و چه زیبا بدیدار امام زمان شتافت و آنموقعی بود که در ایستگاه حسینیه در حمله ای در عملیات بیت المقدس با رمز (یا علی ابن ابی طالب) ترکش خمپاره به پیشانی او یعنی جای سجده گاه او اصابت کرد بعد او را به بیمارستان طالقانی اهواز منتقل کردند. بعد از چند روز به بیمارستان مشهد منتقل شد و این نیز از سعادت او برای زیارت امام رضا(ع) بود. و در بیمارستان به فیض شهادت نائل آمد و در روز جمعه ۳۱/۲/۱۳۶۱ بهمراه دو شهید دیگر برادران شهید تشکری و خضری در شهر مقدس قم باشکوه فراوان و در میان ابراز احساسات پرشور مردم حزب الله قم تشییع شد و بنابر وصیتش در گلستان شهدا، شیخان دفن شد. راهش پر رهرو باد و امیدواریم خداوند این قربانی را همانند علی اکبر امام حسین(ع) قبول بفرماید. انشاءالله.