سردار شهید اکبر خرد پیشه

سردار شهید «حاج اکبر خرد پیشه شیرازی »در سال ۱۳۳۴ در روستای علی آباد کوشک ده بید تولد یافت و تحت تعلیم پدر و مادری بزرگوار ، اولین آیات نوررا بر زبان راند . روح آرام و ملکوتی او از همان اوان کودکی در چشمه سار دعا و نیایش تطهیر یافت و با عشق ائمه اطهار (ع)گره خورد . وی دوران ابتدایی و راهنمایی تحصیل را در ده بیدگذراند سپس راهی آباده گردید و تحصیلات متوسطه را در یکی از دبیرستان های این شهر ادامه داد . آشنایی شهید با عالم فرهیخته ای چون حاج آقا چیذری (ره)نقطة عطفی در زندگی وی بود چرا که به شویق و راهنمایی آن فقید ، به تحصیل علوم دینی روی آورد ودر شهر مقدس قم ،سطوحی از دروس حوزه را پشت سر گذاشت . شهید خرد پیشه ، در مدرسه حضرت آیت الله گلپایگانی (ره)تحصیلات خود را در حضور استاد چیذری ادامه داد و در همین زمان به وساطت استاد ، با یکی از بانوان فرهیختة حوزه پیمان همسری بست و در خانة محقری در قم ، زندگی مشترک را اغاز کرد. فعالیتهای سیاسی و انقلاب سردار شهیدحاج اکبر  خرد پیشه ، در سه دورة مختلف به شکل خاصی آغاز وادامه یافت : در سالهای سیاه ستمشاهی به علت ارتباط تنگاتنگ با حوزه ،در مرکز فعالیتها و مبارزات سیاسی و انقلابی قرار گرفت . وی به حسب ارتباطی که با حضرت امام (ره)داشت به راحتی اعلامیه هاونوارهای آن خورشید در تبعید را به دست آورده به شهر و دیار خود ارسال می داشت .در جریان همین مبارزات بارها ،مورد تعقیب ، بازداشت و ضرب و شتم نیروهای خود فروختة رژیم قرار گرفت و چه بسا شبها که بعداز درگیریهای سخت با ساواک ، با پای برهنه و لباسی پاره پاره به خانة کوچک خود در قم مراجعت می کرد .

شهید خرد پیشه پس از پیروزی انقلاب به زادگاه خود بازگشت و با مساعدات جمعی از یاران انقلاب ، اولین کمیتة انقلاب اسلامی را در «ده بید»بنیان نهاد . آن عزیز در روزهای بحرانی بعد از انقلاب که منافقین و گروهکهای ملحد به انحاء مختلف سعی در انحراف افکار داشته ودر فکر ضربه زدن به انقلاب بودند ، با سخنرانیهای توفنده و آتشین خود ،نقاب از چهرة پلید آنها برداشته و به شدت با عمال فساد و خوانین و ضد انقلاب به مبارزة رویارو پرداخت . وی بعد از تشکیل سپاه و قبل از مراجعت به شهر مقدس قم ، در سپاه پاسداران ده بید ، مسؤولیتهایی را عهده دار گردید ، اما در ادامه ، رسماًبه سپاهیان جان برکف امام در قم پیوست ودر معاونت عملیات ،مشغول به کار شد . با آغاز جنگ تحمیلی در هیأت گروهی اعزامی از سپاه قم راهی مناطق آشوب زدة جنوب گردید و سومین دوره از فعالیتهای مبارزاتی خود را آغاز کرد .وی در جریان فتح خرمشهر ودر حالی که به عنوان فرماندة گردان،انجام وظیفه می کرد ، به شدت مجروح شده و از آنجا که بهبود کامل ایشان منوط به انجام چندین عمل جراحی در تهران بود از طریق سپاه به پادگان ۲۱ حمزه (ع)مأموریت یافت و با قبول مسؤولیت آموزش نظامی ،خدمات شایانی را به انجام رسانید . پس از چند عمل جراحی ،بهبود نسبی حاصل شد و آن پاسدار نجیب بار دیگر به یاری رزمندگان سلحشور جبهه شتافت ومسؤولیت یگان دریایی «لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب »را عهده دار گردید. وی با عنوان مسؤول پادگان خیبر ،در آموزش و اعزام نیروهای تازه نفس به جبهه های حق علیه باطل ، سهمی چشمگیر داشت ودر هر اعزام ، خود نیز به همراه نیروهای آموزش دیده ، رهسپار دیار خون شده ودر عملیاتهای مختلف حضورمی یافت. عملیات کربلای ۴ با اندوه پرواز ملکوتی صدها تن از پرندگان سبکبال این آب و خاک ، به عملیات کربلای ۵ پیوست و سردارشهید حاج شیخ اکبر خرد پیشه نیز در این میان در تاریخ چهاردهم دی ماه ۱۳۶۵ودر حالی که معاونت مهندسی لشکر را به عهده داشت ،با زندگی پر فراز ونشیب خود بدرود گفت و عاشقانه به خیل شهدای کربلای شلمچه پیوست . پیکر مطهر آن سردار شهید حدود یک ماه در منطقه باقی ماند اما با فتوحات رزمندگان اسلام در کربلای ۵، به پشت جبهه انتقال یافت و طی مراسمی با شکوه ، در زادگاهش به خاک سپرده شد.  

فرمانده یگان دریایی لشکر۱۷علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به حاج اکبر معروف بود.  سال ۱۳۳۴ ه ش در دهبید فارس به دنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در همان محل گذراند و دبیرستان را با گرفتن دیپلم در «آباده» به پایان رساند. سال ۱۳۵۵ جهت تحصیل در حوزه علمیه، به قم عزیمت نمود و در مدرسه مرحوم آیه الله العظمی گلپایگانی (ره) مشغول تحصیل شد. همزمان با مبارزات مردم انقلابی، مخفیانه به پخش عکس و اعلامیه های حضرت امام پرداخت و مسئولیت تظاهرات شبانه را در محل به عهده گرفت. او در این راه چندین مرتبه، هنگام پخش اعلامیه و عکس امام خمینی (ره) به دست ماموران، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او علاوه بر انجام فعالیت های سیاسی در قم، در زادگاه خود نیز به تبلیغ خط و مشی حضرت امام خمینی (ره) پرداخت. پس از شکوفایی انقلاب، کمیته انقلاب اسلامی شهرستان دهبید را پایه گذاری کرد و پس از تشکیل سپاه پاسداران، در تاریخ ۳۰/۸/۱۳۵۸ به عضویت سپاه دهبید در آمد و مجددا به قم بازگشت و فرماندهی عملیات سپاه قم را بعهده گرفت.
همزمان با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، حاج اکبر راهی دیار نور شد و در چندین عملیات شرکت کرد. در عملیات فتح خرمشهر با هدایت و فرماندهی گردان تبوک رشادتها و حماسه های فراوان آفرید و در همین عملیات به شدت مجروح گردید. پس از فتح خرمشهر، مسئولیت آموزش نظامی پادگان ۲۱ حمزه را به عهده گرفت. طولی نکشید که با حکم «سردار شهید مهدی زین الدین»، فرماندهی یگان دریایی لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب «علیه السلام» را به او سپردند و همزمان مسئولیت پادگان شهدای خیبر قم را نیز به عهده گرفت و به امر آموزش سربازان و بسیجیان پرداخت.
حاج اکبر فردی شجاع، متواضع و قدرتمند بود و سخت ترین و سنگین ترین مسئولیت ها را قبول می کرد. چهره ای خندان و روحی بلند داشت. خود را سرپرست پسران و دختران یتیم و بی بضاعت می دانست. تعداد زیادی دختر بی سرپرست و کم بضاعت را به خانه بخت فرستاد و پسران زیادی را در امر ازدواج یاری نمود.
علاقه زیادی به امام داشت و مرد عمل بود. در عملیات های مختلف از ناحیه دست و پا، کتف و ران و بازوی چپ، مورد اصابت تیر و ترکش قرار گرفت. خدا روح بلندش را در عملیات کربلای ۴ در جزیره «بوارین» فرا خواند، و در تاریخ ۴/۱۰/۱۳۶۵ بر اثر اصابت گلوله به دیدار حق شتافت. پیکر مطهرش ۲۷ روز در کنار «نهر خین» زیر آتش دشمن باقی ماند. پس از آزادسازی منطقه یاد شده، در عملیات کربلای ۵، پیکر پاکش به قم بازگشت و در گلزار شهدا مدفون گردید.
شهید خرد پیشه شیرازی در قسمتی از وصیت نامه اش پاسداری از ارزشها و آرمانهای انقلاب را سفارش کرده و آورده است: «ای مردم! نگذارید انقلاب از بین برود. وحدت خود را حفظ کنید و همیشه در صحنه حضور داشته باشید؛ چون دشمن در کمین است. تا رهایی امت های مسلمان و محرومین جهان، به رهبری امام خمینی (ره)، در صحنه باشید و جبهه ها را خالی نگذارید.
در قسمتی دیگر از وصیت نامه از برادران سپاه خواسته است که احساس خستگی و ضعف نکنند، که این دو باعث شادی دشمن می شود. و می نویسد: «قدر خود را بدانید که خواب و آرامش را از ابر قدرتها گرفته اید، امام می فرمایند که اسلاف سپاه، اسلاف اسلام است. این سخن خیلی مهم است. حواستان جمع باشد، نکند خدای ناکرده آب به آسیاب دشمن بریزید. از باندبازی و چاپلوسی به دور باشید که این دو عامل شکست سپاه هستند. نماز شب بخوانید و همیشه به نماز جماعت حاضر شوید …».
نامش در دفتر عشق جاودانه است.
منبع:مجنون ،نوشته ی مریم صباغ زاده ایرانی،نشر ستاره،۱۳۷۹-قم
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
مریم صباغ زاده ایرانی:
باز من هستم و تو و شب و سکوت؛ و آسمانی که در نبود ماه، انگار خالی است، حتی اگر از ستاره پر باشد. در زیر آسمان کویر هستیم؛ آسمانی که همیشه پر از ستاره است؛ به خصوص وقتی شب، مهتابی نباشد. آسمان کویر پایین است و در دسترس؛ برای همین گرم است و مهربان؛ به خیمه ای می ماند که می تواند آدمی را در پناه بگیرد. آسمان کویر، به راستی سرپناه است. حالا هم من، در پناه همین آسمان دارم شب جاده را با تو طی می کنم. اگر چه همه چیز حکایت از ناامنی آسمان دارد، هم صدای مضطرب گوینده رادیو و هم صدای تیر ضدهوایی ها.
زیر آسمان ناامن داریم به سمت قم می رویم. به خاطر حملات موشکی و بمباران های وقت و بی وقت، شهر تعطیل است. برای همین در جاده، پرنده پر نمی زند. به خصوص در شب که چراغ روشن یک ماشین، مثل یک سیبل متحرک، برای شلیک، گرا به دشمن می دهد. حیف از این شب و از این آسمان که این طور در چنبره موشک و بمب اسیر است. شب، زمان مقدسی است. در شب، انسان به خدا نزدیکتر است. در شب، آسمان این مامن ملکوت هم زیباتر از همیشه است؛ پر راز و رمز و پرافسون؛ حتی اگر ناامن باشد.
یادش بخیر شبهای «کارون» و «اروند» و «بهمن شیر». «بهمن شیر» با آن آب گل آلودش که نمی توانست چهره مهتاب را خوب خوب در خودش نشان دهد؛ به خصوص وقتی که متلاطم بود، وقتی موج موج آبها روی هم می غلطیدند و می چرخیدند و گرداب درست می کردند. آن وقت دیگر حتی پرهیبی از فروغ ماه در آب منعکس نمی شد. با این همه رودخانه به شوق و جذبه ماه، مثل همه رودهای صاف، مد داشت. کوهه های آب را جاذبه ماه بالا می کشید و آب، ساحل را خیس می کرد. آب تا پای گیاهان آب را جاذبه ماه بالا می کشید و آب، ساحل را خیس می کرد. آب تا پای گیاهان خودروی مقاوم می دوید و در کناره رود، در تماس با سنگهای ساحلی، به حبابهای قرمز کف بدل می شد که زمین را می پوشاندند و خاک و ماسه را به گلی چسبناک بدل می کردند.
حالا آب حسابی بالا آمده بود و این شرایط، برای تمرین استتار، شرایط مناسبی بود. کف دستهایت را به هم می کوبی و می گویی: «آماده!» بعد شروع می کنی به شمارش. بچه ها به سرعت لباس می پوشند و با گل، سر و صورت خود را استتار می کنند. بعد خبردار می ایستند. در طول صف راه می روی و به هر کدام هشداری می دهی:
– ای خوای! می دانی شب نمای یک ساعت، توی شب عملیات می تواند یک گروه را به دام بیندازد؟
– داداش! قربون روی ماهت، برق پلاک هم، خطریِ.
– بچه ها! خلاصه کنم، هر چیز که برق می زند، هر چیز که برق بزند …
بچه ها را به آب می کشانیدی. آنها سراپا گل، خود را به موجهای دیوانه می سپردند. یعنی اینها همان آدمهای چند دقیقه قبل بودند؟ چند دقیقه قبل، برای خوردن یک چای بیشتر، دور فلاسک جمع شده بودند و شوخی می کردند. چند دقیقه قبل، خود را میان چولانها پنهان ساخته بودند و راز و نیاز می کردند. چند دقیقه قبل، داشتند برای عزیزترین عزیزانشان، چند خطی نامه می نوشتند، و حالا اسیر پنجه امواج اند؛ مثل نیلوفرانی که در پیچ و تاب آن، رهایند و به قانون آب تن داده اند. من، هرگز، مظلومتر از بچه های آبی ندیده ام.
آنها خود را به حیله آب سپرده بودند. آبی که شاید مهربان نبود. آنها تا عمق آب فین می زدند، می رفتند و باز می گشتند و همه گردابها و همه گودالهای زیر آب را شناسایی می کردند.
آب سرد بود و کمی آزار دهنده، و آنها می ماندند تا فاصله میان یک جذر و مد را محاسبه کنند و هرگز فکر نمی کردند و به صدای غوغاگر رود و جریانهای نامنظم آب، که وقتی می آمدند، بدن را می کوفتند و می رفتند و از پس هر کوهه آب، دردی آرام آرام زیر پوست و گوشت و استخوان می دوید و سرما، درد را تشدید می کرد و هرگاه تلاطم بیشتر بود، بیم آن می رفت که دست کسی از گره طناب حایل جدا شود. آن وقت می بایست هشدارهایی به بچه ها می دادی. هشدارها در نعره آب گم می شدند و تنها علامتهایی قابل درک و دریافت بود که با دستها، رد و بدل می شد. شبهای «بهمن شیر» این گونه بود.
در راه بازگشت، وقتی بچه ها به کناره رود می رسیدند، با قدمهای آبی، بقیه راه را تا ساحل می آمدند و بعد خمیده خمیده و گاه سینه خیز، خود را به میان چولانها می رساندند؛ یعنی دشمن آنها را شناسایی کرده بود؟! آنها از آب جدا شده بودند در حالی که نرمک لرزی از سرمای شبانگاهی زیر پوستشان خزیده بود. دوباره شماطه های کوچک سبز، مثل جیغی کوتاه، سکوت سیاه شب را به هم می زدند؛ آب، گلها را شسته بود.
این بار کارون بود، کارون شب مهتاب؛ خروشان و کف آلود، بی ترنمی که آرامش بدهد. شاید عده ای از خودشان می پرسیدند، مگر «شیرازی» هم، نیاز به آرامش دارد؟
خروش کارون و یال و کوپال تو به هم می پیچیدند و می خروشیدند و دست و پنجه نرم می کردند. هرگز جدال تو با رود آشتی جویانه نبود. همیشه باید در جایی، برای چیزی، به غوغای رود غلبه می کردی وگرنه کار از کار می گذشت. اما وقتی تن به آب می سپردی، رفتارت آشتی جویانه بود.
قایقها بر سینه رود روان بودند، حرکت پاروها موجهای قطعی کوتاهی ایجاد می کرد. هر از گاهی از اردوگاه دشمن، منوری به هوا بر می خاست و درست روی سر قایقها، چترش باز می شد. نور معلق منور بر آسمان بالای سرت می ماند و تو از تعلّل آن خسته می شدی.
اگر جادوی شب و اگر این سکوت خدایی نبود، شب می توانست خطرناکترین زمانها باشد. منوّرها امنیت آسمان را به هم می ریختند. می دانستی بچه ها خسته اند و می دانستی برای حمل و نقل مهمات باید قایقها را به آب بکشانی ولی نمی دانستی که چطور می شود میان این دو ضد، جمع بست.
آنها خوابزده بودند و ترنّم نی لبکی که در دور دست نیزار نرم نرم می نواخت، رویاهای شیرین و دور و درازی به خوابشان می آورد. این رویاها، شب تو را هم رنگین می کردند. فکر می کردی در خانه اکنون پریچه های کوچکت سراغ تو را از مادرشان می گیرند. آنها با شکیبایی تو را می خواستند و او دقایق و ساعات را و حتی شبها و روزها را پس و پیش می کرد تا جوابی قانع کننده برای پرسش تکراری آنها داشته باشد.
او از روی آخرین نامه ای که برایش فرستاده بودی، گرای تو را به بچه ها می داد و آنها را آرام می کرد. اما آن آخرین نامه را از کجا پست کرده بودی و الان کجا هستی؟ اینجا تنها به فاصله چند ساعت، اردوگاه جا عوض می کرد. اینجا نشانی، معنای عرفی خود را نداشت. پس امشب دل آنها باید به کدام قبله رو می کرد؟
اینجا نیروهای پادگان شهدای خیبر، رزمندگان سیاری هستند که پس از هر حمله به قرارگاه می آیند و ادامه تعلیمات نظامیشان را می بینند. تمامی کلاسهای عملی این پادگان، در خط مقدم جبهه برگزار می شود.
از شب «کارون» می گفتم. از «کارون» که وقتی به «اروند» می رسید، در محل تلاقی، آبها، کوهه کوهه برهم پشته می شدند و موجهای بلندی ایجاد می کردند. این موجها گاهی مشکلاتی جدی ایجاد می نمودند و این همان کارونی بود که وقتی در یک روز آرام و دلپذیر تماشایش می کردی، تنها یک فاصله آبی میان خرمشهر و آبادان بود؛ یک فاصله به رنگ آبی روشن با کناره هایی امن که در سمت آبادان، در بستری از نخلهای سبز آرمیده بود. درست مقابل نقطه تلاقی کارون و اروند، جزیره «ام الرصاص» بود، با انبوهی از درختان خرما که حالا تنها نخلهایی سرسوخته بودند.
با این همه، در انبوه نخلستان، درختانی یافت می شدند که زیر بار میوه های ناچیده، قد خم کرده بودند. درختانی که در این وانفسای جنگ، هر بهار با بادهای رهگذر گرده افشانی شده بودند و هر تابستان به میوه می نشستند. جنگ هرچه می خواست می کرد، اما قانون طبیعت، تعطیل ناپذیر بود.
بعد از «ام الرصاص»، جزیره «ام الباوی» بود که با نهری از آب، به دو پاره تبدیل می شد و در دو سویش درست مثل «ام الرصاص»، نیروهای دشمن، کانال و خاکریز و سنگرهای کمین، زده بودند.
و حالا اروند؛ گفته بودی: «بدون بچه های اطلاعات عملیات نمی شود کاری کرد.» هنوز حرف از دهانت بیرون نیامده، یک موتور دو پشته سوار کرده بود، مثل تیری که از چله می جهد و حرکت کرده بود. موتور گرد و غبار غلیظی به هوا می رساند و بچه ها با اطمینان برایت دست تکان می دادند. تو نگاهی از سر رضایت به آنها انداختی و رو به بقیه گفتی: «همین جا مستقر می شویم.»
بچه ها خسته بودند و کارها به کندی پیش می رفت. پس خودت دست به کار شدی. آنجا چه کسی می دانست تو فرمانده یگان دریایی هستی؟ آن روز خیلی چشمم را گرفتی. من از اینکه از افراد تحت امرت بودم جدا لذت می بردم. چقدر بی تکلف می دویدی و کارها را رو به راه می کردی! دلم می خواست بگویم: «حاجی! خیلی مخلصتم».
اما آن طور که تو می دویدی، حرف و سخنم به گرد پایت هم نمی رسید که نمی رسید. مگر حالا که اینجا خوابیده ای، و مثلا من دارم تخت گاز می رانم تا تو را به خانه برسانم، مگر در این کویر و شب ستاره باران، باز من به گرد پای تو می رسم؟
گفتی: «همه چیز بسته به ابتکار ماست. اطلاعات عملیات گفته است اگر موشک پرانی شروع شود، اولین هدف، این اسکله است.» و انگشت گوشه ای از نقشه زمینی را نشانه رفت. همه سرها با شگفتی و حتی قدری ترس، از روی نقشه بلند شد و نگاهها تو را نشانه رفت. یعنی چه؟! با این اسکله در مدتی کوتاه که تا احتمال حمله موشکی می رفت، چه باید می کردیم؟! تو انگار فکرشان را خواندی. دانستی که باید به تنهایی «یا علی» بگویی و برخیزی. نیروها از توان فنی بالایی برخوردار نبودند. آنها تازه داشتند تعلیم می دیدند؛ وگرنه اگر می دانستند باید چه بکنند، همراهان خوبی بودند. مشکل، کاری بود که غیر عادی به نظر می رسید. اصلا محال به نظر می رسید. اما صحبت از متلاشی شدن یک اسکله بود به دستهای نافرمان یک موشک که می آمد و چون گرای این اسکله با شلیک آن هماهنگ شده بود، همه چیز را منهدم می کرد؛ اسکله ای که وجودش برای انتقال نیروها حیاتی بود. از طرفی انهدام اسکله یعنی شهادت عده ای از نیروها که اسیر نشده بودند، و اسارت آنهایی که زنده مانده بودند.
در این غروب زمستانی، تو و این خبر رسیده، چه باید می کردید؟ موذن داشت اذان می گفت. دقایقی قبل، خورشید سرخ فام در پشت نخلها و بر سینه وسیع رود، افول کرده بود و زیر آخرین پرتوهای آن، تا چشم کار می کرد، تاریکی زودرس، هیاکل سنگ و رود و درخت را می بلعید و جلو می آمد. کم کم شب همه گیر می شد، و رنگها از اخرایی به قهوه ای و سیاه می زدند.
اروند خروشانتر از همیشه در جریان بود و تو باید فاصله میان یک جذر و یک مد را حساب می کردی، تا در بهترین شرایط رود، یک تنه به آب بزنی. قصد کرده بودی همه تجهیزات اسکله را به نقطه ای دیگر منتقل کنی.
شب اروند بود و غوغای منورهای خوشه ای که سینه آسمان را می شکافتند و چترشان درست بر فراز اسکله باز می شد و همراه آنها شلیک بود و بوی باروت که با بوی رود و بوی آب که پای ریشه چولانها پر می زد و هوا را می آغشت از بوی گیاه خیس، همراه می شد. بوی نعنا هم می آمد. نعناهایی که تازه سر از خاک در آورده بودند و عنقریب زیر آفتاب ملایم زمستان، به آرامی قد می کشیدند و بلند می شدند، با ساقه هایی که در باد در هم می تنیدند و رو به آسمان، گلهای بنفش می دادند. حالا کنار بستری از این نعناها، تو داشتی نماز می خواندی. نمازی با سجده هایی طولانی. نگاهت کردم، سر به سجده داشتی و شانه راستت قدری از زمین فاصله داشت؛ برای همین لرزش شانه هایت را به طور محسوس دیدم؛ تو داشتی گریه می کردی.
عجبا! در همه مدتی که تو منتظر مانده بودی تا آب پایین بیاید و بتوانی پایه های اسکله را جابه جا کنی، اصلا به ذهنم نرسید چرا نشسته ای و خیره به آب نگاه می کنی. همه فرصت تو برای شروع و ختم مرحله جداسازی قطعات اسکله، تنها همان یک ساعتی بود که آب «اروند» به پایین ترین نقطه خود می رسید. بعد از آن باز آب آرام آرام بالامی آمد و کناره ها را می گرفت. به خصوص آن شب که انگار رود، سر سازش نداشت. آن شب، شدت جریان آب به حدی بود که کناره پایه های اسکله را تبدیل به باتلاقی از گل و لای کرده بود. ما آن شب تنها صحبت ضرورت تغییر محل اسکله را شنیدیم.
می دانستیم دشمن به طور جدی دارد این منطقه را و به خصوص این نقطه را تهدید می کند. می دانستم عنقریب موشکها به این نقطه اصابت می کند. می دانستم این اسکله برای عبور نیروهای اعزامی به «فاو» حیاتی است. و با همین دانسته ها، خود را به زمزمه های شب «اروند» سپردم؛ حال آنکه، شب تو، ماجرای جابه جایی اسکله بود و من این را نمی دانستم.
صحب علی الطلوع به دنبالت همه جا را گشتم، تا اینکه کنار رودخانه پیدایت کردم. تا نیمه در آب بودی. لباسهای خیست به تنت چسبیده بودند و آب از آنها شره می کرد. سرمای صبح گزنده بود. تازه وقتی تو را آن طور دیدم. سرما بیشتر شد. تو چه کرده بودی؟ من با شگفتی و حیرت به پایه های اسکله نگاه می کردم که چندین متر آن طرفتر، کارشان گذاشته بودی و حالا مشغول حمل بدنه اسکله بودی.
تو همه این جابه جایی را یک تنه از شب گذشته تا صبح امروز، انجام داده بودی و حیرتم وقتی بیشتر شد که دقایقی پس از نصب آخرین قطعات، دشمن با گرای قبلی، اقدام به شلیک موشک کرد. موشک زمین به زمین دشمن، محل قبلی اسکله را در هم کوبید و آنها را بر روی حفره های خالی پایه های اسکله پاش کرد. اگر این جابه جایی، صورت نگرفته بود، الان تعداد بیشماری از نیروها، در آب و خون غلتیده بودند. نگاهت کردم. ذره ای رعب و وحشت یا رضایت و خرسندی، در چهره ات ندیدم!
تو که بودی؟ تو الان در کدامین نقش خود داشتی سرتاسر خط را می دویدی و بچه ها را رهبری می کردی؟ الان در نقش یک فرمانده بودی؟ فرمانده ای که گاه مربی نظامی بود، گاه درس اخلاق می داد و گاه روحانی پایگاه بود؟ یا دوست و برادری که در وقت دلتنگی می توانستی سفره دلت را جلویش باز کنی، تا او به خنده با ضربه ای پشت ات را بنوازد و بگوید: «اون با من». بعد تو آرام بگیری و بدانی مشکلاتت پیشاپیش حل شده اند؟ من بیشتر دوست داشتم تو را به چشم یک دوست تماشا کنم؛ اگرچه به هر حال نیروی تحت امر تو بودم و تو آن قدر جذبه داشتی که من اطاعت پذیری را با عطوفت و محبت نیامیزم و تو را همچنان فرمانده بی قید و شرط یگان دریایی بدانم.
بعد از عملیات، قایقی را برداشتی تا با آن مجرمان را از خط به پشت خط برسانی. برای آنکه قایق، خالی راه نیفتد، صندوقهای مهمات را هم بار قایق کردی. خیلی خسته بودی آن قدر که وقتی جعبه های مهمات را روی دوش می گرفتی و می دویدی، فکر کردم داری در خواب راه می روی. پلکهایت داشت روی هم می افتاد. گفتم: «حاجی! بگذار بیایم کمک.» و دویدم تو، اما ملاحظه سختی مرا کردی.
سکانداری قایق را بر عهده گرفتی و ما روی رود به راه افتادیم. رودی که پیکرش را آتش گسترده دشمن چاک چاک می کرد؛ رودی که با فرود هر «موشک سطح به دریا» که در آن می نشست، کوهه های آب را تا ساحل می غلطاند؛ رودی که لحظه ای از شلیک بی امان توپخانه دشمن در امان نبود. و این کارها برای یک روز و دو روز تکرار نشد، که تمامی هفتاد و هشت روز عملیات، این ماجرا ادامه داشت. مثل ماجرای تو که در نقش های متفاوت و گوناگون، می دویدی و می دویدی …
خنده دار است؛ حاج اکبر شیرازی باشی و آن وقت بخواهند به صدای اغواگر زنی عرب آزمایش ات کنند؟!
می گفتی: «برای اینکه یک آدم بتواند در همه عرصه ها حضور موثری داشته باشد و حرف اول را هم بزند، باید خیلی مایه داشته باشد؛ وگرنه کم می آورد، یا لااقل دچار اشتباه می شود.» می گفتی: «توی تخریب، قانون مسلم و قطعی این است: اولین اشتباه، آخرین اشتباه؛ یعنی اینکه مثلا وقتی تو داری یک مین «تی ایکس پنجاه» (TX50) یا «والمری» را خنثی می کنی، به محض انجام اولین اشتباه، رفته ای هوا. پودر شده ای و پاشیده ای روی زمین؛ یا اینکه ترکشها جای سالم در بدنت باقی نگذاشته اند. پس درست همین اولین اشتباه می شود آخرین اشتباه.»
و تو در جبهه، به خصوص شبهای عملیات، درست آمادگی هوشمندانه یک تخریبچی ماهر را داشتی. تشخیص درست تو همیشه راه را به روی هر اشتباه و خطایی می بست. آن وقت دیگر نه از دوشکا کاری ساخته بود و نه از آرپی جی، نه از خمپاره های شصت میلی متری و نه از تجهیزات لجستیکی و مخابراتی. حتی فریب و نیرنگشان هم نقش بر آب می شد؛ چرا که تو همیشه بودی، همه جا بودی، با همه بودی، برای همه بودی، حی و حاضر، و درست می گفتی: «یا نباش، یا درست باش!»
یادم هست در «والفجر هشت»، وقتی فرکانس بی سیم ها قاطی شده بودو خطها روی هم افتاده بود، یک مرتبه از پشت بی سیم، صدای زن عرب جوانی بلند شد که ترجیع بند عاشقانه ای را با آواز تکرار می کرد، تو قدری گوش دادی و بعد شروع کردی برایش سوره «فیل» را خواندی. او خواند و تو خواندی؛ او خواند و تو خواندی و سرانجام هم این او بود که خط را واگذار کرد و رفت. من حیرت کردم. چطور می شود ذهنی این چنین آماده باشد تا مصداقها را به موقع و درست انتخاب و ارائه کند. برای یک چنین آدمی خیلی فرق نمی کند که مخاطب تو فرمانده «گردان تانک ذوالنورین» باشد، مسئول یک واحد از «جیش الشعبی» باشد، یا زن جوانی که خواسته یا ناخواسته آمده است، شده است ابزار اذیت و آزار سردار «اروند» و «بهمن شیر».
در این شب جاده، همچنان می رانم و نمی دانم چه وقت می توانم تو را به چشم انتظارانت برسانم. بیست و هفت روز است نشسته اند به انتظارات. آیا با این آمبولانس که در میانه راه پنچر شده است، آن هم در این شب بیم و خطر، در این شب بمباران، من به خانه تو خواهم رسید؟ شب جمعه است. شب علی و شب خیبر و شب «مدد زغیر تو ننگ است».
می خندی و خنده ات بی آنکه رنگی از خنده داشته باشد، اوج می گیرد. هرگز خنده ای این چنین گریان ندیده بودم! می خندی و نمی خندی. برای همین است که در این شادمانی حزن آلود، هیچ کس تو را همراهی نمی کند.
دیر زمانی نیست که در پادگان شهید زین الدین اندیمشک سکنی داریم. ساعتی پیش رسیده ایم و عنقریب راهی خط هستیم. قرار است در عملیات «کربلای چهار» شرکت داشته باشیم. هنوز نمی دانیم برای یگان دریایی، نقطه شروع کجاست؛ نقطه رهایی ما را در آب، به ما نگفته اند. تعداد قایقها، غواصها، محورهای عملیاتی و مابقی قضایا هنوز ناگفته مانده است. هنوز زمان توجیه یگان نرسیده است. تو، ما را گرد خودت جمع می کنی، و ما به تصور تشریح مراحل عملیات خیلی جدی گوش به تو سپرده ایم. و این خنده ناگهانی، ذهن ما را بازی می دهد. می گویی: «من تا به حال در جبهه های زیادی جنگیده ام، در خرمشهر…»- و من جراحات جدی تو رادر آنجا به یاد می آورم که حالا پس از چندین عمل جراحی، قدری التیام یافته اند- «در بدر…»- و من می بینمت که وقتی بر اثر اصابت موشک سطح به دریا، همه بچه ها در کمین یک شهید شدند و وقتی قایق تو آسیب دید، چطور پیکر مجروحت را به عقبه بردند تا برای التیام زخمها، بستریت کنند؛ تو اما عوض قم، خط را در پیش گرفتی و برگشتی – «والفجر هشت …» و من می دانم که قبل از عملیات، با چه مرارتی، طی روزهای توان فرسای تمرین، با خیزابهای کارون و بهمن شیر و اروند، دست و پنجه نرم کردی، تا توانستی شدت جذر و مد آب را در ساعات مختلف شبانه روز، اندازه بگیری.
گاه می شد در میان رود خروشان مثل ستونی محکم بایستی و برای قایق جلودار، حکم لنگر داشته باشی. تو قایق جلودار را نگه داشتی و ما قایقهای حامل تجهیزات را و قطار بچه ها را که با طنابی به هم متصل بودند به قایق تو الحاق کردیم تا از گزند موجها در امان باشیم- «من شاهد شهادت بچه های زیادی بودم …» – و من به یاد شهید «ارشادی» سکاندار قایق تو در عملیات بدر می افتم و دلتنگ شهید «محمد مرادی» می شوم- «شهدای زیادی را روی دوش گرفته ام و به عقبه برده ام. من هرگز راضی نشدم جنازه ای از شهیدی در خط بماند، آن طور که وقتی پیکی را به در خانه اش می فرستیم، زمان میان خبر پیک و تحویل پیکر شهید، خیلی به طول بینجامد. دل من هرگز راضی نشد تا مادری، زنی، فرزندی، روز و شبشان به چشم انتظاری بگذرد؛ اما می دانم جنازه خودم در خط می ماند، چون کسی یارای کشیدن وزن مرا ندارد.»!
باز می خندی. حالا همه لبها به تبسمی محزون از هم باز می شوند.
– اما جدا از شما می خواهم برای اینکه مبادا آن چشم انتظاری کذایی نصیب زن و بچه من بشود، برای اینکه مبادا مادرم به امیدی ناامید، به خاطر اینکه جنازه ندارم، خبر شهادتم را قبول نکند و چشم به راه بماند، هر طور که می توانید، با سر نیزه تفنگهایتان، یا با کاردی که همراه دارید، با هر چه دم دستتان هست، سرم را از سینه یا گردن جدا کنید و همراه ببرید و باقی بدنم را رها کنید. این طوری حمل من برایتان آسان می شود. این طوری امید اینکه جنازه من هم به عقبه برگردد، بیشتر می شود.
حالا دیگر کسی نمی خندد. اشک آرام آرام می آید و پهنای صورت بچه ها را می پوشاند؛ اگر چه صورت تو هنوز از تبسمی کمرنگ روشن است. حالا برای اینکه موضوع را عوض کنی و شرایط دشوار بچه ها را تغییر دهی، خیلی زود به تشریح عملیات و اطلاعات می پردازی و ما می فهمیم فردا عازم منطقه عملیاتی هستیم.
مدد، ز غیر تو ننگ است، یا علی مددی! چرخ زاپاس را جا انداخته ایم. باز من هستم و شب است و تو که داری به خانه بر می گردی. خانه ای که حالا دیگر لبریز است از صدای شیون دختر کانت. آنها پدرشان را می خواهند و هیچ ترفندی قادر نیست شعله این اشتیاق ناکام را در آنها به خاموشی بکشاند. اینها همه، جدای از مویه های غریبانه همسرت و بی تابیهای خواهرت است. من به آنها چه بگویم؟
می گویی: «می دانی محمد! انتظار ماجرای کربلای چهار رانداشتم. زخم کربلای چهار برای من از آن زخمهای ناسور بی تسکین است. آن شب من بودم و اروند بود و سرمای آب. نرمک بادی تو نیزارها می وزید و عطر گیاهان آب خورده را توی شب پخش می کرد. عطر خاک خیس هم بود و عطر بچه ها که همگی عسل شهادت کرده بودند، پاک و پاکیزه مثل گل؛ بعد برای استتار در آبگیرهای کنار رود، خودشان را غرق گل کردند و من همین طور نگاهشان می کردم.
آبیهای لشکرهای دیگر هم بودند: لشکر «نجف» بود، لشکر «انصار الحسین» بود. آنها خیلی دورتر از ما باید وارد کارزار می شدند. بالا دستیها یک طوری کارها را با هم هماهنگ کرده بودند. قرار بود طوری خط را بشکنیم که بالاخره یک گروه بتواند برود آن طرف رود. من به اروند خروشان نگاه می کردم.
کنار نهر «خین» بودیم. گفتند هدف جزیره «بوارین» است و ما رفتیم. بایستی با سرعت یک پل روی نهر می زدیم. خیلی ضرب العجل. گفتم: بی سیم چی می خواهم. جوانکی دوید جلو، تا اطلاعات فرماندهی و اطلاعات خط را با هم داشته باشم. بچه بی نظیری بود! من و دو سه نفر دیگر تجهیزات ساخت پل را کشاندیم کنار نهر. بعد می دانی چه شد؟
می گویم: بگو!
می گویی: «گفتن ندارد.» و خندان خندان روی می گردانی و جلو جلو راه می افتی.
– نه حاجی! نگو. تو نگو. بقیه اش را من تعریف می کنم.
قدم تند می کنی و از من فاصله می گیری. می گویم: «حاجی! صبر کن! مگر نمی خواهی بقیه ماجرا را بشنوی؟»
همان طور که می خندی برایم دست تکان می دهی و دور می شوی. باز من می مانم و شب و جاده. باز می مانم و خیالات و خاطره ها. من هم بقیه ماجرا را از زبان مسئول مهندسی رزمی لشکر ۱۷ شنیده ام. می گفت: «وقتی خواستیم پل را مستقر کنیم، دیدم یکی از پایه های پل که در اصطلاح به آن میخ می گفتند، نیست. انگار آب آن را با خودش برده بود. حالا توی این شب تاریک، با یک گردان نیروی منتظر که باید خودشان را به محور می رساندند، چه باید می کردیم؟
وقتی نگرانیم را دید، با چشمی خنده و چشمی اشک، قدری براندازم کرد. بعد بی آنکه چیزی بگوید، سرش را انداخت پایین و زد به آب. مانده بودم ببینم می خواهد چه بکند. چیزی نگذشت که دیدم حاجی رفته است زیر پل و شانه اش را داده است زیر لبه فلزی پل؛ درست همانجایی که نیاز به پایه گمشده ای داشت.
او به جای پایه پل؛ در میان نهر خروشان ایستاده بود و گروه از روی دوش او می گذشت. خیلی نگرانش بودم. دویدم رفتم نزدیک به او، و فریاد کشیدم: «می توانی؟» لابد داشت. با چشمی خنده و چشمی اشک نگاهم می کرد. من که در تاریکی شب نمی توانستم چیزی از اجزای صورت او را ببینم، فقط ناگهان دلم قوت گرفت. گفتم: «یا علی بچه ها!» و گردان را دیدم که از روی پل گذشتند. گردان داشت از روی شانه های حاجی می گذشت. همه آنهایی که در آن شب شهید شدند. از روی شانه های حاجی به معراج رفتند».
صدایش توی گوشم می پیچید. از توی آینه، عقب آمبولانس را نگاه می کنم تا باور کنم این منم که دارم جنازه او را به خانه می برم. تا باور کنم که او شهید شده است؛ وگرنه حس اینکه بغل دست من، توی ماشین نشسته است، تمام طول راه، دست از سرم بر نمی دارد.
او بغل دستم نشسته است و می گوید: «من جنازه خیلیها را بردم عقب، اما نمی دانم کسی هست که جنازه مرا عقب ببرد». و می خندد. باز می گوید: «از بس که سنگینم. خوب کی می تواند صد و پنجاه کیلو بار را به دوش بکشد؟ آنهم توی موقعیت جنگ و گریز!» او می خندد و من حزنی آشکار را در صدا و نگاهش می بینم.
توی آیینه ماشین، به خودم می گویم: «مگر من مرده باشم، حاجی!» و می دانم آنچه دارم به خانه می برم، جنازه ای است که پس از بیست و هفت روز، پیدا شدهاست. وقتی خبر پیدا شدنت را دادند، گرماگرم عملیات کربلای پنج بود. گفتند: «بیا محمد! پیدا شده» گفتم: کجا؟ گفتند: «کنار نهر خین در بوارین.»
گفتم: «کنار نهر خین؟ با آن خیزشهای تند آب، با آن جذر و مد و آن تلاطم و آن شتکها که شبانه روز روی جنازه بوده؟ با آن آب گرفتگیهایی که تا آبی نباشی، نمی دانی یعنی چه؟ چطور آب او را با خود نبرده است؟ با این اوصاف آیا بدن سالم مانده؟ یعنی بو گرفته است؟ یعنی می شود بلندش کرد، می شود راهش انداخت، می شود تشییع اش کرد؟»
می خندی و می گویی: «دیدی که شد!»
می گویم: « سخت بود، مگر می گذاشتند تو را از «دهبید» بیرون بیاوریم. می گفتند: شهید خودمان است. می گفتند برای ما حکم امامزاده را دارد. می گفتند یک سنگ قبر خالی، یک نشانه، برای ما کافی نیست. اما هر طوری بود. آوردمت بیرون».
می گوید: «ناز شصت دارد!» و باز می خندد.
رسیده ایم عوارضی، خوب است برویم پمپ بنزین. با این بمبارانهای هوایی، قطعا فردا هیچ جایگاهی باز نیست. باید پنچری زاپاس راهم بگیرم. باید ماشین را برای برنامه های فردایت آماده کنم. درست در این گیرودار است که موشک می رسد و زمین و زمان را تکان می دهد. دقایقی بعد، باز من هستم و تو و شب و بوی باروت. دلم می خواهد قدری بایستم و می ایستم. احساس می کنم خاکها از همهمه انفجار داغ شده اند. ای کاش فرصتی بود، توی این بیابان سیاه می ایستادم و سرم را آنچنان بالا نگاه می داشتم تا کلاهم بر زمین بیفتد. شاید آن وقت می توانستم از پس پرده ضخیم دودی که ضد هواییها درست کرده اند، خوشه پروین را در آسمان ببینم؛ زحل سرخ فام را پیدا کنم. نمی توانم، دود انفجار فرصت تماشای آسمان را از من گرفته است.
آسمان اینجا مدتی است از سفیر موشکها، شرحه شرحه است. من با همین چشمهای خودم دیده ام که چطور یک بازار، در میانه روز، ناگهان متلاشی شده است. در میانه روزی آرام، که از آسمانش انتظار آتشبازی می رفت. من شتکهای خون مادری جوان را بر پیشانی روشن کودکی که در گهواره اش به خواب رفته بود، دیده ام و اگر اینها نبود، الان تو در پشت این آمبولانس، در میان آن جعبه چوبین نخوابیده بودی.
ناگهان صدای شیون زنی از اعماق شب بلند می شود. صدایی که به لالای مادران عرب می ماند. حالا زمین و آسمان یکی می شود و من می ترسم از اینکه صدا، تو را گم کند. پس باید پا بر پدال گاز بفشارم و جاده شب را به سرعت طی کنم؛ به خصوص که سحر بیابان دارد مرا می گیرد. در مقابل دیدگان مبهوت من، چهار دختربچه، با لباسهای رنگین و نگاههای منتظر، کنار خاربنهای بیابان به زانو نشسته اند و دنباله سربندهایشان با بیرقهای باد بازی می کنند. آیا اینها پری زادگان تقدیرند یا جانمایه ای از وهم من که در برابر چشمانم تجسم یافته اند؟ نه! اینها همان یتیمان معصوم تو هستند که هرگز بی یاد کردی از آنها به خط نمی زدی.
تو به خط زده ای. خط را شکسته ای و حالا اینجا همدم خاطرات من شده ای؛ خاطراتی بلند و دور و دراز که انگار هیچ وقت فراموشی ندارند. مثل خود تو، بلند و محکم و ماندگار.
حالا صبح دوشنبه است و آسمان زیر ریزش بمبهاست که یا عمل نمی کنند و یا می ترکند و تن و جان کوچه ها و خانه ها را چاک چاک می کنند. صبح دوشنبه است و انتظار برای بهبود اوضاع، بیهوده است. حاجی! باید زیر همین بمباران تا بهشت معصومه برویم. یا علی مدد!
معراج می گوید: «هشتاد شهید دیگر هم هستند. همگی را باید با ماشین ببریم. بسیار سریع. آن طور که اگر بمبی ترکید، خسارت زیاد نشود».
از امام جمعه چاره می جوییم. می گویم: وضع سخت است. چه باید کرد؟ می گوید: نمازش را خودم می خوانم.
وضعیت غریبی است. انگار همه بار غمهای دنیا هوار دل من شده اند. می خواهم یک جای خلوت گیر بیاورم و یک دل سیر گریه کنم. می گویم: «می بینی حاجی! این هم از تشییع پیکرت. چقدر تو مظلومی مرد! این مظلومیتها به آن یال و کوپال نمی آید».
می خندی، خجول و مهربان و رخ بر می گردانی و می روی. با نیم نگاهی که به ما داری و من می بینم که حرکاتت چقدر آرامند. چقدر اعضا و جوارح تو قابل انعطافند؛ مثل موجی از مه، توی هوا می چرخی و بالا می روی. انگار پرواز می کنی. حاجی! این هم از تشییع پیکرت! اصلا نمی خواستم این طور بشود.
صدای یکی از مداحان به خواندن مصیبت اهل بیت «علیه السلام» بلند می شود. همه چیز به سرعت و شروع نشده، تمام می شود. آنچنان به تعجیل که نمی دانم باید بر این سرعت، چه بکنم. آمبولانسی را برای حمل جنازه ات آورده اند تا پیکرت را در آن بگذاریم و به گلزار شهدا ببریم. در همین اثنا ناگهان بچه های قدیمی سپاه قم از راه می رسند. جلو کار را می گیرند. می گویند: «ما نمی گذاریم جنازه را این طور ببرید.»
می گوییم: بمباران؟!
می گویند: «نمی گذاریم.»
می گوییم: «کشت و کشتار مردم.»
می گویند: «نمی گذاریم.»
ناگهان می بینم جنازه ات را، که بر سر دست بچه ها دارد حمل می شود و هشتاد شهید را به دنبال خود به سمت گلزار شهداء (س) می کشاند. شده ای جلودار یک سپاه هشتاد نفره؛ سپاهی بی سر و دست و کفن … سپاهی از نو …



آثارمنتشر شده درباره ی شهید
از جنس نور
دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و می خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داریم! در پشت دیوار غریبی و سکوت خیمه زده ایم. مگر می شود صد نیستان ناله را در گلو خشکاند و داغ های سرخ و پرپر را به دست فراموشی سپرد. دست غریبی که به زخمهایمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس می کند و حقانیت ما را سرآغازی برای زوال خود می داند. با این که زخم خورده ایم، اما هنوز پابرجا و راست قامتیم.
پژمرده ترین فصل، فصل غربت فریاد است، اما نه برای خروش موج های صخره شکن. این وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فریاد است. اگر در گوشه و کناری، کسالتی روییده است، دست هایی به یمن قدمهای بهاری شقایقها، گیاهان هرزه را درو می کند و نجابت طاعون زده را از چنگ دیو زشتی ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقایق در ذهن ها جاری است و سرخ ترین میعاد، فراموش ناشدنی ترین خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور دیدند و اندیشه پاکشان را نزد ما به ودیعه نهادند؛ حماسی ترین سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پایشان نمی رسد.
آنان که گل سرود مردی، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکیه گاه بهار گشته اند. ما زیارت نامه زخم شهیدان را از بر شده ایم و هر روز دلمان را به زیارت قلتگاهشان می بریم. به زیارت مردانی که مفهوم اشک را در دعاهای کمیل، خاک جبهه های غرب و جنوب با صلابت گام هایشان آشنا شد و حماسه های سبزشان، تا ابد بر تارک هستی خواهد درخشید.
دلاورانی چون جعفر حیدریان، سید محمد علوی، عبدالله معیل و حاج اکبر خردپیشه (شیرازی)؛ مردانی که از جنس نور بودند و این کتاب، قطره ای از دریای مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه های پرشور و غرور آفرینشان، سرمش نسل های آینده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترین زمزمه ها، زینت بخش جا نمازهای نیمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلی» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهی ثبت شد تا سرود خون را بسرایند و در حق فانی شوند، تا رمز یا زهرا (س) و عملیات کربلای ۵، یا زینب (س) و عملیات محرم، یا ابوالفضل «علیه السلام» و عملیات کربلای یک و … سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندی، دهلران، کربلای مهران و … با عطر تن شهیدان، خوشبو و جاودانه شود و ندای «فاخلع نعلیک» در وسعت طور سینای ما بپیچد.
بزرگداشت ها و یادواره ها است که می تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا همیشه شمیم پیکر مطهر شهیدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علی «علیه السلام» راه علی «علیه السلام» و شیعه علی «علیه السلام»، در این کشور غریب نماند، بی سر شدند تا سربلند و عاشق بمانیم و به پاس آن همه خوبی، از دستاوردهای دین است، پاسداری کنیم. سینه سرخان مهاجری که از دل بستگی های دنیا بریدند و سوی لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشیدند و عطر تعهّد، استقامت و مردی را در فضای جامعه پراکندند.
دلاورانی که خاطرات آنان، اکنون پیش روی ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خویش بودند. در فضایی سرشار از دعا و صوت قرآنی، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزیدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نیز دل عاشق آنان را در عملیات فتح المبین، خیبر، والفجر ۸ و کربلای ۴ فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ایثار را با هدیه شهادت، به آنان ارزانی داشت.
سکوت لبریز از هیاهوست. امروز فریادمان از دیروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر این داغ ها خروشی است دشمن شکن و امید ما بر این باور، راهگشای فردایی سرشار از بلندی و پیروزی نهایی بر کفر جهانی است. این امید، مرهمی است برای التیام زخمهای بی شمارمان. هرگز داغهایمان پریشان نمی گردد. با تمام اندوه، هوشیارتر از دیروز، حنجره سرخ شهیدانمان را، آوار لبهایمان می کنیم و هر روز این ترانه سرخ و پرشکوه هستی، یعنی «شهید» را زمزمه می کنیم تا یادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد یادواره سرداران، فرماندهان و ۵۲۰۰ شهید استان قم

  از جنس نور
دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و می خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داریم! در پشت دیوار غریبی و سکوت خیمه زده ایم. مگر می شود صد نیستان ناله را در گلو خشکاند و داغ های سرخ و پرپر را به دست فراموشی سپرد. دست غریبی که به زخمهایمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس می کند و حقانیت ما را سرآغازی برای زوال خود می داند. با این که زخم خورده ایم، اما هنوز پابرجا و راست قامتیم.
پژمرده ترین فصل، فصل غربت فریاد است، اما نه برای خروش موج های صخره شکن. این وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فریاد است. اگر در گوشه و کناری، کسالتی روییده است، دست هایی به یمن قدمهای بهاری شقایقها، گیاهان هرزه را درو می کند و نجابت طاعون زده را از چنگ دیو زشتی ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقایق در ذهن ها جاری است و سرخ ترین میعاد، فراموش ناشدنی ترین خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور دیدند و اندیشه پاکشان را نزد ما به ودیعه نهادند؛ حماسی ترین سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پایشان نمی رسد.
آنان که گل سرود مردی، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکیه گاه بهار گشته اند. ما زیارت نامه زخم شهیدان را از بر شده ایم و هر روز دلمان را به زیارت قلتگاهشان می بریم. به زیارت مردانی که مفهوم اشک را در دعاهای کمیل، خاک جبهه های غرب و جنوب با صلابت گام هایشان آشنا شد و حماسه های سبزشان، تا ابد بر تارک هستی خواهد درخشید.
دلاورانی چون جعفر حیدریان، سید محمد علوی، عبدالله معیل و حاج اکبر خردپیشه (شیرازی)؛ مردانی که از جنس نور بودند و این کتاب، قطره ای از دریای مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه های پرشور و غرور آفرینشان، سرمش نسل های آینده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترین زمزمه ها، زینت بخش جا نمازهای نیمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلی» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهی ثبت شد تا سرود خون را بسرایند و در حق فانی شوند، تا رمز یا زهرا (س) و عملیات کربلای ۵، یا زینب (س) و عملیات محرم، یا ابوالفضل «علیه السلام» و عملیات کربلای یک و … سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندی، دهلران، کربلای مهران و … با عطر تن شهیدان، خوشبو و جاودانه شود و ندای «فاخلع نعلیک» در وسعت طور سینای ما بپیچد.
بزرگداشت ها و یادواره ها است که می تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا همیشه شمیم پیکر مطهر شهیدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علی «علیه السلام» راه علی «علیه السلام» و شیعه علی «علیه السلام»، در این کشور غریب نماند، بی سر شدند تا سربلند و عاشق بمانیم و به پاس آن همه خوبی، از دستاوردهای دین است، پاسداری کنیم. سینه سرخان مهاجری که از دل بستگی های دنیا بریدند و سوی لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشیدند و عطر تعهّد، استقامت و مردی را در فضای جامعه پراکندند.
دلاورانی که خاطرات آنان، اکنون پیش روی ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خویش بودند. در فضایی سرشار از دعا و صوت قرآنی، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزیدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نیز دل عاشق آنان را در عملیات فتح المبین، خیبر، والفجر ۸ و کربلای ۴ فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ایثار را با هدیه شهادت، به آنان ارزانی داشت.
سکوت لبریز از هیاهوست. امروز فریادمان از دیروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر این داغ ها خروشی است دشمن شکن و امید ما بر این باور، راهگشای فردایی سرشار از بلندی و پیروزی نهایی بر کفر جهانی است. این امید، مرهمی است برای التیام زخمهای بی شمارمان. هرگز داغهایمان پریشان نمی گردد. با تمام اندوه، هوشیارتر از دیروز، حنجره سرخ شهیدانمان را، آوار لبهایمان می کنیم و هر روز این ترانه سرخ و پرشکوه هستی، یعنی «شهید» را زمزمه می کنیم تا یادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد یادواره سرداران، فرماندهان و ۵۲۰۰ شهید استان قم

شهید اکبر خرد پیشه : فرمانده یگان دریایی لشگر۱۷علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به حاج اکبر معروف بود. در سال ۱۳۳۴ در ده­بید فارس به دنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در همان محل گذراند و دبیرستان را با گرفتن دیپلم در «آباده» به پایان رساند. سال ۱۳۵۵ جهت تحصیل در حوزه علمیه، به قم عزیمت نمود و در مدرسه مرحوم آیه الله العظمی گلپایگانی (ره) مشغول تحصیل شد. همزمان با مبارزات مردم انقلابی، مخفیانه به پخش عکس و اعلامیه های حضرت امام پرداخت و مسئولیت تظاهرات شبانه را در محل به عهده گرفت. او در این راه چندین مرتبه، هنگام پخش اعلامیه و عکس امام خمینی (ره) به دست ماموران، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او علاوه بر انجام فعالیت های سیاسی در قم، در زادگاه خود نیز به تبلیغ خط و مشی حضرت امام خمینی (ره) پرداخت. پس از شکوفایی انقلاب، کمیته انقلاب اسلامی شهرستان دهبید را پایه گذاری کرد و پس از تشکیل سپاه پاسداران، در تاریخ ۳۰/۸/۱۳۵۸ به عضویت سپاه دهبید در آمد و مجددا به قم بازگشت و فرماندهی عملیات سپاه قم را بعهده گرفت. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، حاج اکبر راهی دیار نور شد و در چندین عملیات شرکت کرد. در عملیات فتح خرمشهر با هدایت و فرماندهی گردان تبوک رشادتها و حماسه های فراوان آفرید و در همین عملیات به شدت مجروح گردید. پس از فتح خرمشهر، مسئولیت آموزش نظامی پادگان ۲۱ حمزه را به عهده گرفت. طولی نکشید که با حکم «سردار شهید مهدی زین الدین»، فرماندهی یگان دریایی لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب «علیه السلام» را به او سپردند و همزمان مسئولیت پادگان شهدای خیبر قم را نیز به عهده گرفت و به امر آموزش سربازان و بسیجیان پرداخت. حاج اکبر فردی شجاع، متواضع و قدرتمند بود و سخت ترین و سنگین ترین مسئولیت ها را قبول می کرد. چهره ای خندان و روحی بلند داشت. خود را سرپرست پسران و دختران یتیم و بی بضاعت می دانست. تعداد زیادی دختر بی سرپرست و کم بضاعت را به خانه بخت فرستاد و پسران زیادی را در امر ازدواج یاری نمود. علاقه زیادی به امام داشت و مرد عمل بود. در عملیات های مختلف از ناحیه دست و پا، کتف و ران و بازوی چپ، مورد اصابت تیر و ترکش قرار گرفت. خدا روح بلندش را در عملیات کربلای ۴ در جزیره «بوارین» فرا خواند، و در تاریخ ۴/۱۰/۱۳۶۵ بر اثر اصابت گلوله به دیدار حق شتافت. پیکر مطهرش ۲۷ روز در کنار «نهر خین» زیر آتش دشمن باقی ماند. پس از آزادسازی منطقه یاد شده، در عملیات کربلای ۵، پیکر پاکش به قم بازگشت و در گلزار شهدا مدفون گردید. شهید خرد پیشه شیرازی در قسمتی از وصیت نامه اش پاسداری از ارزشها و آرمانهای انقلاب را سفارش کرده و آورده است: «ای مردم! نگذارید انقلاب از بین برود. وحدت خود را حفظ کنید و همیشه در صحنه حضور داشته باشید؛ چون دشمن در کمین است. تا رهایی امت های مسلمان و محرومین جهان، به رهبری امام خمینی (ره)، در صحنه باشید و جبهه ها را خالی نگذارید. در قسمتی دیگر از وصیت نامه از برادران سپاه خواسته است که احساس خستگی و ضعف نکنند، که این دو باعث شادی دشمن می شود. و می نویسد: «قدر خود را بدانید که خواب و آرامش را از ابر قدرتها گرفته اید، امام می فرمایند که اسلاف سپاه، اسلاف اسلام است. این سخن خیلی مهم است. حواستان جمع باشد، نکند خدای ناکرده آب به آسیاب دشمن بریزید. از باندبازی و چاپلوسی به دور باشید که این دو عامل شکست سپاه هستند. نماز شب بخوانید و همیشه به نماز جماعت حاضر شوید …». نامش در دفتر عشق جاودانه است.

برگی از درخت تنومند مجاهدتهای سردار شهید حاج اکبر خرد پیشه شیرازی به قلم همسر شهید

– در سال ۱۳۳۴ در صفاشهر فارس دیده به جهان گشودند، پس از گزراندن دوران دبستان و دبیرستان در سال ۵۵ به تشویق مرحوم حاج آقا چیذری برای تحصیل علوم دینی به شهر مقدس قم عزیمت کردند و در مدرسه آیت الله گلپایگانی مشغول تحصیل شدند.

– آن روزها من نیز در محضر مرحوم حاج آقا چیذری مشغول تحصیل علوم دینی بودم که به واسطه ایشان همراه و همسفر همیشگی شهید شیرازی گشتم.

–        شهید بزرگوار از فعالان انقلابی و مسئول تظاهرات شبانه و پخش اعلامیه های امام خمینی(ره) در حرم مطهر حضرت معصومه(س) و واسطه پخش اعلامیه ها و اخبارانقلاب اسلامی به استان فارس بودند.

–        با همت و تلاش ایشان در روزهای اول پیروزی انقلاب در صفاشهر کمیته انقلاب و پس از آن سپاه پاسداران تشکیل شد.

–        به قم بازگشتند و در سمت معاونت عملیات سپاه پاسداران قم به انجام وظیفه مشغول شدند و پس از آن مسئول عملیات شدند.

–        از همان روزهای آغاز جنگ تحمیلی به جبهه عزیمت کردند در فتح خرمشهر به شدت مجروح گشته و با مسئولیت آموزش نظامی پادگان ۲۱ حمزه در تهران جهت درمان و انجام چندین عمل جراحی به عقب برگشتند.

–        پس از بهبودی مجددا به جبهه بازگشتند و مسئولیت یگان دریایی ۱۷ علی ابن ابی طالب پس از آن مسئولیت پادگان خیبرقم (که آموزش سربازان با ایشان بود) به ایشان واگذار شد.

–        سرانجام ایشان در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در حین عملیات به مقام رفیع شهادت نائل گشتند.

برخی ویژگی های اخلاقی شهید

–        اهمیت فراوان به صله ارحام

–        سفارش مؤکد بر نماز اول وقت و حفظ حجاب

–        اهمیت فراوان بر حلال و حرام و واسطه خیر گشتن جهت امر ازدواج بسیاری از دختر و پسران جوان

خردپیشه، اکبر

( ملیت: ایرانی  قرن:۱۵)

شهید اکبر خرد پیشه : فرمانده یگان دریایی لشگر۱۷علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
به حاج اکبر معروف بود. در سال ۱۳۳۴ در دهبید فارس به دنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در همان محل گذراند و دبیرستان را با گرفتن دیپلم در «آباده» به پایان رساند. سال ۱۳۵۵ جهت تحصیل در حوزه علمیه، به قم عزیمت نمود و در مدرسه مرحوم آیه الله العظمی گلپایگانی (ره) مشغول تحصیل شد. همزمان با مبارزات مردم انقلابی، مخفیانه به پخش عکس و اعلامیه های حضرت امام پرداخت و مسئولیت تظاهرات شبانه را در محل به عهده گرفت. او در این راه چندین مرتبه، هنگام پخش اعلامیه و عکس امام خمینی (ره) به دست ماموران، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او علاوه بر انجام فعالیت های سیاسی در قم، در زادگاه خود نیز به تبلیغ خط و مشی حضرت امام خمینی (ره) پرداخت. پس از شکوفایی انقلاب، کمیته انقلاب اسلامی شهرستان دهبید را پایه گذاری کرد و پس از تشکیل سپاه پاسداران، در تاریخ ۳۰/۸/۱۳۵۸ به عضویت سپاه دهبید در آمد و مجددا به قم بازگشت و فرماندهی عملیات سپاه قم را بعهده گرفت.
همزمان با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، حاج اکبر راهی دیار نور شد و در چندین عملیات شرکت کرد. در عملیات فتح خرمشهر با هدایت و فرماندهی گردان تبوک رشادتها و حماسه های فراوان آفرید و در همین عملیات به شدت مجروح گردید. پس از فتح خرمشهر، مسئولیت آموزش نظامی پادگان ۲۱ حمزه را به عهده گرفت. طولی نکشید که با حکم «سردار شهید مهدی زین الدین»، فرماندهی یگان دریایی لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب «علیه السلام» را به او سپردند و همزمان مسئولیت پادگان شهدای خیبر قم را نیز به عهده گرفت و به امر آموزش سربازان و بسیجیان پرداخت.
حاج اکبر فردی شجاع، متواضع و قدرتمند بود و سخت ترین و سنگین ترین مسئولیت ها را قبول می کرد. چهره ای خندان و روحی بلند داشت. خود را سرپرست پسران و دختران یتیم و بی بضاعت می دانست. تعداد زیادی دختر بی سرپرست و کم بضاعت را به خانه بخت فرستاد و پسران زیادی را در امر ازدواج یاری نمود.
علاقه زیادی به امام داشت و مرد عمل بود. در عملیات های مختلف از ناحیه دست و پا، کتف و ران و بازوی چپ، مورد اصابت تیر و ترکش قرار گرفت. خدا روح بلندش را در عملیات کربلای ۴ در جزیره «بوارین» فرا خواند، و در تاریخ ۴/۱۰/۱۳۶۵ بر اثر اصابت گلوله به دیدار حق شتافت. پیکر مطهرش ۲۷ روز در کنار «نهر خین» زیر آتش دشمن باقی ماند. پس از آزادسازی منطقه یاد شده، در عملیات کربلای ۵، پیکر پاکش به قم بازگشت و در گلزار شهدا مدفون گردید.
شهید خرد پیشه شیرازی در قسمتی از وصیت نامه اش پاسداری از ارزشها و آرمانهای انقلاب را سفارش کرده و آورده است: «ای مردم! نگذارید انقلاب از بین برود. وحدت خود را حفظ کنید و همیشه در صحنه حضور داشته باشید؛ چون دشمن در کمین است. تا رهایی امت های مسلمان و محرومین جهان، به رهبری امام خمینی (ره)، در صحنه باشید و جبهه ها را خالی نگذارید.
در قسمتی دیگر از وصیت نامه از برادران سپاه خواسته است که احساس خستگی و ضعف نکنند، که این دو باعث شادی دشمن می شود. و می نویسد: «قدر خود را بدانید که خواب و آرامش را از ابر قدرتها گرفته اید، امام می فرمایند که اسلاف سپاه، اسلاف اسلام است. این سخن خیلی مهم است. حواستان جمع باشد، نکند خدای ناکرده آب به آسیاب دشمن بریزید. از باندبازی و چاپلوسی به دور باشید که این دو عامل شکست سپاه هستند. نماز شب بخوانید و همیشه به نماز جماعت حاضر شوید …».
نامش در دفتر عشق جاودانه است.


منابع زندگینامه: مجنون ،نوشته ی مریم صباغ زاده ایرانی،نشر ستاره،۱۳۷۹-قم